Sunday, December 15, 2013

حال من

حال من یعنی ،
غیبت من در همه ی عکس های دست جمعیِ این سال هایی که گذشت ..
موقع امتحانات بود ، پیش هم بودیم ، دو تا از رفیقامونم بودن باهامون
برف جوری اومده بود که تو شهر آب معدنی هم نمیتونستی پیدا کنی ، چه برسه به چیزای دیگه
پس بهترین و دلچسب ترین کار دنیا این بود که خونه بمونیم ، پیش هم
کلی بازی نکرده داشتیم ، کلی حرف و شوخی نکرده ، کلی خاطره های نگفته ، کلی فیلم ندیده
بعد از اینکه خواستیم درس و بخونیم و نشد ، شروع کردیم به آشپزی
فکر کنم اون شام ، خوشمزه ترین و خوشگل ترین شام  دنیا بود تو اون شب
دو تایی درستش کرده بودیم ، واو به واوش رو
بعد شام بچه ها رفتن ، ما اینقدر خسته بودیم که راهی جز خواب برامون باقی نموند
خواب ، تو زمستون ، اونم دوتایی ، چیزی نیست که بشه به این آسونی ها از یاد بردش
اون خوابید ، اما من خوابم نبرد ، بلند شدم رفتم لب پنجره یه سیگار بکشم ،
پنجره رو باز کردم ، طبقه سوم بودیم ، برف نم نم میبارید ، هوا گرگ و میش بود ،
سیگار رو که میکشیدم برگشتم نگاش کردم ، خواب و خواب بود ، اما انگار داشت دنبال من میگشت تو تخت .. با تبسم برگشتم سمت آسمون که سیگار رو تموم کنم و برگردم پیشش ، سیگار که تموم شد داشتم به این فکر میکردم که اگه یه روزی نداشته باشمش چی کار باس بکنم ؟!
امروز داشتم به این فکر میکردم چطور این پنج سال و خورده ای رو دووم آوردم !
چطور !
همین

گم

رفته بودیم ماسال ، یکی از ییلاق های دنج و خلوتش
داشتم دست تو جیب کنار جاده خاکیش راه میرفتم و فکر میکردم
ابر ها از لای پاهام رد میشدن و من چشم ازشون بر نمیداشتم
یه پیرمردی از اونور جاده اومد جلو ، محلی بود ، فکر کنم چوپان بود
پرسید گم شدی ؟
گفتم ، آره بیست و هفت ساله
به محلی یه چیز گفت و با عصبانیت رد شد
بیچاره فکر میکرد دارم مسخره ش میکنم ..

..

میگه از خودت بگو ،
موندم از کجاش شروع کنم که نزنه زیر گریه

مادربزرگ

من آدم فامیل دوستی نیستم ، اگر فامیل خیلی خوش شانس باشن عید به عید همدیگه رو میبینیم
جمعه ی پیش بود که به خاطر حضور کسی که قلبن وعمیقن معاشرت باهاش رو دوست دارم ، تصمیم گرفتم بعد مدت ها با خونواده به یک سفر کوتاه برم ، نمیدونم اسم ش سفر بود یا مهمانی ،
به خانه ی یکی از فامیل های دور که در یک منطقه ی خوش آب و هوا و روستا مانند بود رفتیم ..
همیشه از بودن در یه همچین جاهایی لذت بردم ، انگار که همه ی دغدغه هات رو جا گذاشتی و اومدی جایی که غم نیست ،
به هر حال نشستیم و از سادگی این دوره همی لذت کافی رو بردیم !
آلبوم عکس های قدیمی رو دوره کردن یکی از عادت های خوب و دلچسبه ،
به حسب عادت مادر ، آلبوم عکس های قدیمی از گنجه ها بیرون اومد ، و مشغول نگاه کردن شدیم ، اونقدر که مسئله گذشت زمان و وجود مکان از دستمون در رفت .
عکس ها رو نگاه میکردم ، یکی بعد از اونیکی ، خنده های واقعی ، لباس های رنگی و نگاه های مجذوب کننده ، همه برام دوست داشتنی بود ، ناگهان به عکسی رسیدم که مادربزگم توش بود ،
مادربزرگی که من هیچوقت ندیدمش ، شاید بدترین درد دنیا اونجاییه که ، عاشق کسی هستی که هرگز ندیدیش ! عاشق اون قیافه ی معصوم ش ، عاشق اون بی گناهی که تو چهره اش موج میزد ، کسی که حتی از پشت یه عکس بی جون هم دلت میخواد قربون صدقش بری ، مامان بزرگی که از اول راه نبود اما همیشه تو قلبم جا داشت ...
دلم یه جایی ش خالی شد ، چقدر احساس کردم که کمش دارم این روزها ، کسی که آخرین پناهم باشه ، کسی که بتونم از هر چیز لامصبی باش صحبت کنم ، کسی که بتونم وقتی از دنیا می بُرم از اون نبُرم ، کسی که ببرمش خرید ، کسی که یهو هوس کنم شام برم پیشش ، کسی که صداش کنم مامان جون ،
نمیدونستم از چی باید شکایت کنم ، از کی شاکی باشم ؟! فقط میدونستم که میخوامش !
دستم به ورق زدن آلبوم نمیرفت ، اما بغض راه نمیداد بیشتر از اون نگاهش کنم ، میدونی ترکیدن بغض کسی که هیچکس آخرین باری که زد زیر گریه رو یادش نیست ، تو یه جمع هف هشت نفری خیلی وحشتناکه !
از روی اون عکس با گوشی م عکس گرفتم ، و هر موقع که نگاهش میکنم انگار یه تکه از وجودم رو از دست میدم ،
من کاری به این ندارم که خدای شما عادل هست یا نه ،
خیلی وقته که من و خدا کاری باهم نداریم
اما اینو میدونم که خدا ،
مادربزرگم رو به من بدهکاره ، بدهکار !

حواسم نیست

دیروز باید میرفتم جایی ، حرکت که کردم دیدم نه بنزین ندارم ، نه فندک
به لطف دستِ کج رفقا همه ی فندک های ماشینم غایب بودن
بنزین که زدم ، 

بعد پمپ بنزین حدود سیصد متر اونورتر یه دکــه ی کوچیک بود
هوا ابری بود ،
و باد جوری می وزید که برگ و شاخه ها رو با هم جدا میکرد و مینداخت رو زمین ، اگر رویا پردازی کسی قوی باشه ، میتونه قیامت رو همین جوری تصور کنه ..
به هر حال ، ماشین رو پارک کردم ، رفتم نزدیک
صاحب دکه مردی بود میانسال ، شاید چهل سال یا بیشتر
داشت وسایلش رو میبرد داخل که بارون نگیرتش !
سلام کردم ، پرسیدم فندک دارین ؟
یه نگاه بهم کرد گفت نه ، گفتم خب کبریت چی ؟ باز هم گفت نه !
تعجب کردم ، آتیش خیلی موجود مهمیه داخل یه دکه !
مثل این میمونه وسط جبهه ی جنگ باشی اما بدون اسلحه ..
همینجور که داشتم این فکرها رو دوره میکردم گفت : اما فندک برای روشن کردن هست ، میخوای روشن کن ، راه طولانی بود و من هم سیگار لازم ، گیر یه نخ نبودم ، گفتم نه مرسی ، جای دیگه میگیرم ..
دو قدم بر نداشته بودم که صدام کرد ،
گفت آقا ببخشید فندک دارم ، یادم نبود ، فندک آوردم ، یادم نبود ..
بعد برگشت که بره فندک ها رو بیاره ، هی با خودش میگفت : حواسم پرته ، حواسم نیست ، حواسم جای دیگه ست .. 

اونقدر بدون نظم و ناهماهنگ این جمله رو میگفت که آدم میفهمید یه چیزی درست نیست ..
وقتی برگشت ، همینجوری داشت جمله ها رو تکرار میکرد ،
یهو نگاهش رفت رو فندک حرفش رو خورد
تکیه داد به دیواره دکه ،لیز خورد به سمت پایین و نشست رو یه کتل چوبی !
با صدایی که فقط از یک مرد میتونید بشنوید گفت : 

آقا من خیلی وقته حواسم نیست ..
خیلی وقته ..
خیلی وقته ....
فندک رو داد بهم ..
پاکت رو در آوردم ، یه سیگار روشن کردم دادم بهش
پول رو گذاشتم رو پیشخون
با دست راستم زدم رو شونه ی چپش ..
و تا اون جایی که میشه گاز دادم و سیگار کشیدم !
همین

...

داشتیم قدم میزدیم ، حرف میزد ، داشت با شدت تعریف میکرد
یهو وسط صحبتش یه مکث عجیب و غریب کرد ، بعد ادامه داد ، همینجا بود
گفتم اینجا چی بود ؟
گفت جایی که اون روز مُردم ..

مثل سابق

مثل مردانی که از جنگ برگشته اند ، مثل سابق نیستم
همه چیز برایم صامت است ، آنقدر که بعضی ها فکر میکنند کر باشم
شب سخت میخوابی و صبح آسان بیدار میشوی
فیلم هایی در هارد اکسترنالم هست که به گواه خودشان بیست بار دیدمشان
بعضی اوقات به خودم زیر لب میگویم آخرهایش همینجاست که تو داری دست و پا میزنی
اما نمیشود که نمیشود
پدرم چند شب پیش میگفت چند سال است که نه از ته دل خندیدی و نه گریه کردی
به شوخی جدی میگفت
غم لا به لای حرف هایش مشهود بود
وقتی تفریح ت میشود اتوبوس های دور شهر را سوار شدن و نگاه کردن ممتد به خیابان هایی که در هر کدامشان چندین بار مردی !
بیخیال ، مثل مردانی که از جنگ برگشته اند ، مثل سابق نیستم ..

...

قوی بودن یا ضعیف بودن یک آدم
امیدوار بودم یا نا امید بودن یک آدم
هیچ ربطی به غمگین بودنش نداره
اینو بفهمید

خنده ام میگیرد

گاهی اوقات یکهو خنده ام میگیرد ، کاملا مثل دیوانه ها
اینکه میگویم کاملا مثل دیوانه ها اغراق نیست ، بلکه تاکید است ، درست مثل دیوانه ها
یک بار توی تاکسی نشسته بودم ، از آن مسیر هایی که جرات نداری با خودت ماشین ببری
عقب کنار پنجره ، به بیرون نگاه میکردم
هر چقدر بیشتر نگاه میکردم ، بیشتر تیر میکشیدم
دست راستم این موقع ها عجیب کشش دارد به نوازش زانوی پای راستم
پدربزرگم خدابیامرز میگفت آن قدیم تر ها وقتی درد شدیدی را آدم ها تجربه میکردن اینگونه خودشان را خالی میکردند ، فکر کنم این را از همان دوران به ارث برده ام
البته در فیلم ها هم دیده ام که دیوانه ها همینگونه تشنج میکنند ، بگذریم ..
من که خود به دیوانگی اعتراف کرده ام ، دیگر چه باک
مسیر تمام شدنی نبود ، و من دیگر از دیدنی ها ترس برم داشته بود
به قول آن قسمتی که پرویز پرستوی میگفت ،
از وقتی که چشمانم را بستم تا چیزی نبینم ، خیلی چیزها دیدم !
خنده امانم نمیداد ، پس خندیدم ، با تبسم شروع میشود و بعد با قهقهه به پایان میرسد
نگاه عجیب و غریب مسافران را تحمل کردم تا پایان مسیر
 بعضی اوقات احساس میکنم همه ی اینها خواب است و درست مثل اپیزود آخر فرینج قرار است من در یک چمن زار چشم باز کنم و هیچ چیزی از این همه سال یادم نیاید ، اما هر دفعه که لحظه ی بیدار شدن می رسد اتفاقی نمیوفتد و همه چی به شدید ترین شکل ممکن ادامه پیدا میکند !
من خنده ام میگیرد که باز هم این خواب تمام نشد
من خنده ام میگیرد .

..

آنجایی که آدمی
نه چیزی برای از دست دادن دارد
و نه دلش میخواهد چیزی به دست بیاورد

آن تماس زمستانی

همه ی زنگ های غیر عادی و بی وقت به گوشی شما دلیل بسیار مجاب کننده ای دارد
من یک بار زمانی که خیلی جوان بودم در نیمه شب یک زمستان بسیار سرد
یکی از این تماس ها را تجربه کردم
همانطور که دکمه ی سبز گوشی را فشارمی دادم به این فکر میکردم که آیا فردا دیگر روز نیست ؟
یا اینکه آیا امشب دنیا به پایان خواهد رسید
چرا حالا ؟!
تعجب و جوانی ام بر من چربید و آن صحبت نیمه شب زمستانی را از دست دادم
و حالا در دور ترین نقطه ی دنیا نشسته ام ، چمباتمه زده دور زانوهایم در فکر این هستم
که آن شب مقدر بود که چه سرنوشتی برایم رقم بخورد و من یک تنه آن را به قتل رساندم
همینطور که این خزعبلات رو با خودم تکرار میکنم ، میروم چایی پر رنگی میریزم
و لب پنجره ام می ایستم و خیره میشود به آسمانی که تا چند ساعت دیگر قصد باریدن دارد
شب های زمستان سختی در راه است

پنهان

به غیرعادی ترین شکل ممکنِ روی زمین حال ما خوب نیست ،
و به باورنکردنی ترین شکل ممکنِ روی زمین آن را پنهان میکنم
پنهان میکنم
پنهان میکنم
پنهان میکنم
و پنهان میکنم ..

حال من

حال کتابی را دارم که ،
هر کس به سرفصل هایش نگاهی می اندازد ، در یک چشم برهم زدن کتاب را می بندد
همان قدر غمگین و تلخ
همان قدر تنها
میدانی ؟! کتاب ها عاشق ورق خوردن هستند ..

..

لعنت به شماره ای که فراموش نمیشود

Sunday, July 7, 2013

خوبم

در من یک تیمارستان وجود دارد
یک تیمارستان با هفتاد تختخواب
هفتاد تختخواب با هفتاد دیوانه
و سخت ترین کار دنیا را من میکنم
زمانی که از من می پرسند : خوبی ؟!
و من باید یک تیمارستان هفتاد تختخوابی را آرام کنم و با متانت صادقانه ای بگویم
" بله ، امروز خیلی خوبم "

غرق شدن

تا به حال غرق شدن را لمس کرده اید ؟!
غرق شدن در آب ، یا در قسمت های عمیق زندگی ؟
فرقی نمیکند ، هر دو شبیه هم اند
زمانی که انسان در حال غرق شدن است ، هر ثانیه برایش یک عمر میگذرد
تک تک سکانس ها جلوی چشمانت رژه می روند ، 

رنگی ، با کیفیت ، بدون کم و کاستی
زمان غرق شدن " امید " ، هم  یارت می شود و هم دشمن ات !
نه میگذارد غرق شدن را بپذیری ، نه می تواند کمکی به تو بکند ..
چیزی شبیه برخ میشود ، امیدت کم کم ته نشین میشود اما همچنان زنده است
تو نیز کم کم به انتهای همه ی سکانس های تلخ و شیرین زندگی ات میرسی ..
ناگهان دستی می آید و دستت را میگیرد !
امید زنده میشود، جان میگیرد، چشم و چالش باز میشود، رنگ و رویش باز میشود
امید به زنده بودن و غرق نشدن از هر زمانی برایت بیشتر میشود
اما امان از ترس ، امان ..
ترسی بر تو شروع به وزیدن میکند ، 

آنقدر تند میوزد که ناگهان همه ی وجودت را در بر می گیرد
ترس از اینکه نکند این دست نیمه راه دستت را ول کند 

و تو دوباره شروع به غرق شدن بکنی !
برای کسی که مرگ را تا حد زیادی قبول کرده است،سخت است دوباره زنده شدن !
برای همین می ترسی ، می ترسی و باز هم می ترسی ...
غرق شدن به خودی ِ خود آنقدر ترسناک نیست ،
اما وقتیکه دستت را کسی بگیرد و امید به نجات پیدا کنی ،
آنگاه غرق شدن دیگر برات وحشتناک خواهد بود ...

اندوه اصلی

اندوه اصلی زمانی است که روزهای آفتابی را هم ابری میبینی
تماس های همه ی اطرافیانت راهی جز تبدیل به میس کال شدن پیدا نمیکنند
اندوه اصلی زمانی است که در تابستان هم تیره میپوشی
زمانی که فلش ماشین ت کُلهم هفت آهنگ دارد
اندوه اصلی آن زمان است که همه تو را مقطعی طلب میکنند 

و تو فاصله میگیری از همه ی موجودات زنده
زمانی که سه عدد رو بالشی ات یکی در میان ، هر روز روی طناب پهن است
اندوه اصلی زمانی است که جایی برای گریه کردن نداری 

و مجبور میشوی دم به دم بهانه ی دوش گرفتن را بگیری
زمانی که تولدت میشود عادی ترین روز سال
زمانی که دوست داری در جواب " حالت چطور است ؟ " چنان بزنی زیر گریه که نفس ات در نیاید
اندوه اصلی حالی ست که من دارم
حال ما خوب است اما تو باور نکن ..

آغاز

دم دم های بعدازظهر است ، بیدار میشوی ، هوا گرگ و میش است
تو را یاد عصرهای کوتاه وحشتناک زمستانی می اندازد ،
ساعت به تو نشان میدهد که وقتن رفتن است
رفتن به جایی که نه حوصله اش را داری و نه علاقه اش را ..
بلند میشوی ، سکوت بیش از اندازه ی این خانه دیوانه ات میکند ، کلافه ای
مانند آدمی که سه دقیقه است که میگرن اش تمام شده ، کلافه ای
ماشین را روشن میکنی ، 

باران آنقدر اندوه وار میبارد که گویی آخر دنیا دو ساعت آنورتر است
در مسیری ، آهنگ همیشگی هی خودش را تکرار میکند ، 

شاید برای کسی قابل درک نیست که یک موزیک یک دقیقه ای در ماشین ات هزار بار تکرار میشود ، اما تو کار خودت را میکنی ..
نفس ات خیلی سنگین شده ، لرزش انگشت اشاره ات از همیشه بیشتر است ،
پایت برای فشار بیشتر روی پدال گاز یاری ات نمیکند ، 

کجا و چه چیز منتظره توست ؟
ناگهان سر یک بریدگی ، کم می آوری ..
توان ادامه دادن را نداری ، خیلی وقت است که توانش را نداری
اما تا همین جایش هم که ادامه دادی تحسین بر انگیز است ...
فلشر را میزنی ، و دوربرگردان رو دور میزنی
سیگار فیلتر قرمزت را از درون داشبورد در می آوری ، 

موزیک را دوباره از اول پلی میکنی
برف پاک را روی آهسته ترین نوع حرکتش میگذاری ، 

نفس ت را تخلیه میکنی
بغض را قورت میدهی
و آه میکشی
خودت را میسپاری به دستان جاده ، مقصد معلوم نیست
فقط میروی که رفته باشی
و اینجا آغاز دیوانگی است

...

وقتی برای رفتن به هر جایی خلوت ترین و دور ترین خیابان ها را انتخاب میکنی
وقتی پشت در میرسی و سیل کفش های میهمان ها را میبینی
و سر خرت را کج میکنی و میزنی به جاده تا آب ها از آسیاب بیوفتد 

و خانه خلوت شود
وقتی قید همه ی دوست داشتنی هایت را میزنی
وقتی هر کاری میکنی تا دورهمی هایت را بپیچانی و وارد شلوغی بیش از دو نفر نشوی
وقتی سفیدی زیاد اذیتت میکند
وقتی چشمانت همیشه پشت یک عینک دوی قائم میشود
وقتی صورتت در عید هم صاف نمیشود
وقتی آنقدر عمیق نفس میکشی که سوپر ماکتی سر محل هم میفهمد یک چیزی درست نیست !
وقتی هیچ آغوشی بی منظور باز نمیشود
یک جای کار میلنگد ..
و بدین ترتیب است که ذره ذره ته میکشیم

همچون کوه یخ

مسلما هیچکدامتان کوه یخ را از نزدیک ندیده اید ، من هم ندیده ام
آن چیزی که میبینیم یک ششم از تمامی ماهیت کوه یخ است
پنج ششم و قسمت اصلی و بیشتر کوه یخ از نظر ما پنهان است و زیر آب
موجود عجیبی است ،
انگار بیشتر وجودش در خفاست و از نظر ها پنهان
کوه یخ حکایت ش گویا شرح حال من است
همچون کوه یخ یک ششم آشکار و پنج ششم نهانم

...

دو تا بلوز رو هم ، اونم تو تابستون
خیلی وقته که سردشه
عین فیلمای فارسی سیاه سفید میبینه
ته ریش شده لباس صورت
اینا همه اینو یادش میندازه که یه چیزی درست نیست
خعلی وقته که یه چیزی " درست نیست "

تو

کاش حداقل ، بغل مصنوعی ت رو اختراع میکردن .

و

گریه ی پشت فرمون

...

از آنجایی فرو ریختن ات شروع می شود که میفهمی ،
گذشته ها ، نگذشته ..

ما

از بیرون بیست و شیشیم ، از داخل پنجاه ..

بدتر

در زندگی نقطه ای هست که برایتان " بدتر شدن " دیگر بی معنی میشود
همان نقطه ..

تم


گاهی یک موسیقی آنچنان له و لوردیتان میکند که خودتان هم هاج و واج میمانید !
میمانید که که چه بر سرتان آمده ، 
به کجا رسیده اید و چه قدر دیگر توان ادامه دادن دارید !
ادامه ی راه برایتان مه آلود است 
و شک به ادامه دادن در جای جای بدنتان رخنه کرده است !
این روزها دنیا برایم با این تم موسیقی پخش میشود ،
نه صدای انسانی هست ، نه خنده ای ، نه بیدادی ، نه عصیانی ، نه فقانی !
تنها و تنها منم و همین موسیقی و جاده ای که میرود آنطرف آدم گریزی ..

Sunday, April 7, 2013

عید

سلامتی اونایی که سال رو تنهایی تحویل کردن
اونایی که سر تحویل سال سخت تر آب دهن رو قورت دادن
اونایی که محکم تر از فیلتر سیگارشون کام گرفتن
اونایی که با یه عکس رو دسکتاپ کامپیوترشون تحویل کردن این لامصب رو
اونایی که الکل هم جوابشون کرده
اونایی که لب تراس طبقه دوازدهم یه ساختمون ، خیره تو یه نقطه از آسمون بودن
سلامتی اون اس ام اس های تبریکی که همه ی این سال ها پندینگ موند
سلامتی اونایی که صورت نتراشیده رفتن به جنگ تحویل سال
سلامتی اونایی که یک سال دیگه از عمرشون رفت ، اما غمشون نرفت
سلامتی اونایی که عید نداشتند
عیدتون مبارکـــ

تــــــــــــو

میدانی هنوزم مثل همان روزهای اول به طور عجیبی احمق هستم
از همان احمق بازی هایی که عاشق ش بودی و نازم میدادی
دیروز با همان قیافه ی احمق وارم داشتم فکر میکردم ، 

به این فکر میکردم که من خیلی کار نکرده دارم ، 
آنقدر کارهای نکرده ام زیادند که فکر کردم باید چهار بار در این دنیا زندگی کنم ..
مثلا یکبارش را نوازنده ی تار و کمانچه میشدم ، 

آنقدر در سازم فرو میرفتم که خودم هم نتوانم خودم را پیدا کنم ..
یا مثلا یک بارش را باید نویسنده میشدم ، 

آنقدر از تخیلاتم مینوشتم که سیر شوم ، 
آنجایی که فتیش نوشتن داشتم و سیرایی در کار نبود ...
خیلی فکر کردم ، چندین زندگی دیگر هم مد نظرم بود
عکاس ، نقاش ، کارگردان ، کافه چی ، رفتگر ، وو و و ...
اما آنجاییش گریه دار شد که ، دیدم در هر کدام از این زندگی ها تو را هم میخواهم
اصلا هر طوری فکر میکنم بدون تو ، آن زندگی وقت تلف کردن است
همینطور که اکنون وقت تلف میکنم
..

نابودی

میدانی ، وقتی قرار را بر نابودی خودت میگذاری ، نصف راه را رفتی
ذره ذره ته نشین میشوی ، نابود میشوی
آنقدر در خودت فرو میروی که دیگر هیچ چیزی را احساس نمیکنی
اندک اندک نابود میشوی ، راستش را که بخواهی خودت هم به این نابودی راضی هستی
اما شکنجه ی اصلی زمانی است که در این نابودی کسی دستت را بگیرد
نخواهد که غرق شوی ، نخواهد که خودت را ذره ذره نابود کنی
به تو امید ببخشد ، دنیای لعنتی سیاه و سفیدت را مثل فتوشاپ بازهای حرفه ای سریع رنگی کند
آنگاه تو هم نرم میشوی ، همه چیز ناگهان شیرین میشود ،
با هر چیز ساده مسخره ای خنده ات میگیرد ، صبح ها برایت آفتابی میشود ..
...
و مرگ اصلی ات زمانی شروع میشود که مابین این راه دستت را ول میکند
آنهایی که این نوع مرگ را تجربه کردند میدانند من از چه فاجعه ای حرف میزنم
از آن لحظه تو ذره ذره میمیری ، بی آنکه بخواهی بمیری
و اینبار لحظه لحظه ی این زندگی را زجر میکشی
میدانی ؟!
ای کاش که ندانی من از چه چیز حرف میزنم

یه روز


یه جایی هست یه روز بش میرسید
جایی که تخمتون نمیشه به تقویم نگاه کنید
همونجا

درفت

گوشی ام را بر میدارم ، اس ام اس مینویسم با مضمون :
" دل لامصبم بد جور گرفته است ، گریه میخواهم ، از نوع بی بهانه اش "
حال و هوایم جوریست که به یک نفر این حرف را باید بزنم
ادد کنتاکت را میزنم
اولی نه ، دومی ، سومی ، بیست و چهارمی ، ...
میرسم به انتهای لیست
دکمه ی بک را میزنم
بدون مقصد میرود به قسمت درفت و همان جا سیو میشود
درفت ها سرشار از حرف های نگفته اند
وقتی میشینم پشت ماشینم
دیگه برای رسیدن به هیچ جایی عجله ندارم
هیچ جایی ،
و این شاید ترسناک ترین اتفاق زندگیم باشه
هیچ لذتی تو دنیا بالا تر از این نیست
که موهای خیس ش رو با حوله خشک کنی و بعد اتو بکشیش
این فرآیند رو باید یک ساعت کشش بدید

..

آنجایی ش که در جواب هر سوالی ،
یک نفس عمیق میکشی و بس ..

آن روزها

گوشیتون رکوردر صدا که داره
این دفه که دارید باهاش حرف میزنید ، از اول تا آخرش رو پر کنید
سال ها بعد وقتی که رو تخت تون ، تو تاریکیِ یکدست مشکی دراز کشیدین ، و خیره شدین به سقف
و کل اون روزها مثل اسکرین سیور جلو چشاتون داره راه میره
وقتی که گلوتون شروع میکنه به سوزش گرفتن
قدر این کار رو بیشتر میدونید
خب ..

گریه

گذشت دوره ای که گریه سبک ت میکرد
اوضاع جوری شده که از گریه هم دیگه نباس انتظار بیخودی داشت

زندگی

از ما که گذشت ، از شما هم یه روزی میگذره ..
زندگی کردن رو میگم

Saturday, January 26, 2013

من

به آنجایش رسیده ام که
تمام این روزها میگذرد
ولی من از این روزها نمیگذرم
نمیگذرم ..

نابودی یک مرد

وقتی نیمه های شب یه مرد تو ماشین با آهسته ترین حالت ممکن داره رانندگی میکنه
وقتی تو این سرمای استخوان خرد کن ، شیشه هاش تا ته پایین و خودش غرق تو دود سیگارشِ
وقتی اونقدر غرق تو خودش که پشت چراغ قرمز چشمک زن چهار راه ، پنج دقیقه منتظر میمونه
وقتی داره بلند بلند با موزیک ماشینش اربده میزنه و هیچکس و هیچ چیز به تخمش هم نیست
وقتی چشاش پر اشک شده و اشتباهی برف پاک کن ماشین رو میزنه
وقتی که فلشر میزنه ، اما نمیپیچه ..
وقتی همه ی اینا رو دیدین ،
آگاه باشید که دارید نابودی فرسایشی  "یک مرد" رو نظاره میکنید

حال من ،

حال لحظه ای که در یک مجلس ختم ، مرگ خنده ات میگیرد
حال لحظه ای که پشت فرمان به پیچ جاده میرسی و دلت مزمزه میکند که اینبار پیچ را نپیچ
حال لحظه ای که تا خرخره پرازالکلی و چیزی به تو میگوید یک پیک دیگر هم میخواهی
حال لحظه ای که خنده های غیر واقعی ات لو میرود و همه با تعجبی وحشتناک نگاهت میکنند
حال لحظه ای که حتی یلدای لامصب را هم دیگر کسی به تو تبریک نمیگوید
حال لحظه ای که میفهمی گوشی ات را شش روز به شش روز به برق شارژ میکنی
حال لحظه ای که درمیابی همه خواستنی هایت یا مرده اند ، یا رفته اند ...
حال لحظه ای که میدانی تا شش ثانیه ی دیگر چه کاری بکنی و نکنی بغض ات میترکد

حال لحظه ای که متوجه میشوی که حتی اگر نخوهی شروع هم بکنی ، آخرش بازنده ای
هر کدام از این لحظه ها به تنهایی گویای همه ی آن چیزی است که درونت را دارد ویران میکند ، ویرانی که فقط و فقط خود میدانی به چه اندازه بزرگ و وحشتناک است .

خداحافظی

داستان خداحافظی با لباس های رنگی
داستان خداحافظی با نهارخوردن های  سرمیز
داستان پاکت های زاپاس سیگار در صندوق ماشین
داستان خداحافظی های دم فرودگاه امامی
داستان خواب های بی برکت شب و بعد از ظهر
داستان درجا زدن در خاطرات لعنتی
داستان نبرد معده خالی و الکل بد مصب
داستان خنده هایی که رفت و برنگشت
داستان نبرد نابرابر گلو و بغض
آری ، خوب که نگاه میکنم ،
میبینم که من مانده ام با هزاران داستان تعریف نکرده از زندگی ام

ترس

در دوران بچگی ام خوب میترسیدم ، از تاریکی گرفته تا حیوان های اهلی خواب آور
هرگز در اتاق تاریک دوام نمی آوردم ، ترس بر من غلبه میکرد و همیشه بازی را به او واگذار میکردم ، از او بدم می آمد .. دوست داشتنی نبود
ترس دست مرا خوانده بود ، گویی مرا زنگ تفریح خود حساب میکرد و هرگاه که اراده میکرد من میترسیدم .. به مرور زمان بازی با من برایش کسل کننده و تکراری شد ..
و سرانجام چاره اش رفتن شد
ترس رفت و حریف اش را عوض کرد ، من حریف خوبی نبودم ..
اگر با من ادامه میداد فقط و فقط خودش ضعیف تر میشد ..
پس تصمیم گرفت که مرا به حال خودم بگذارد و در پی حریف جدید و قدرتمند تری باشد ..
سالها گذشت ..
چند شب پیش با خودم فکر میکردم و راه میرفتم
میدانی ، گاهی اوقات تا عمق هشتاد متری هم در خودم فرو میروم ..
کوچه خلوت و تاریک بود ، ناگهان ترس را دیدم در آن تاریکی .. موهایش جو گندمی شده بود ..
صورتش شکسته تر .. اما همچنان چهار شانه و قوی هیکل بود
روبروی هم ایستادیم ، از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی میگذشت ..
میتوانستم از چشمانش بخوانم که اندازه یک عمر از من سوال دارد ..
سکوت ادامه داشت تا زمانی که ناگهان راه ش را کج کرد و از کنار من رد شد ...
همانطور که میگذشت می رفت ، زیر لب گفت :

" خیلی عوض شدی رفیق ، چه به سرت آوردند ...!! "

گاهی اوقات ..

گاهی اوقات آدمی باید در زندگی حسرت چیزهای زیادی را بخورد ..
مثلا حسرت اینکه تو در آشپزخانه با همان لباس نازک ِ کوتاه بایستی و سرگرم آشپزی باشی
و من آنقدر نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها سیر شوم
یا حسرت اینکه در سرمای استخوان پوک کن زمستان با هم قدم بزنیم ،
اندازه ی همه پیاده روهای این شهر ، قدم بزنیم
دستت را محکم قلاب کنی در دست هایم و تا می توانی سُر بخوری
و من با همان ذوق احمقانه ی همیشگی ام ، ناجی زمین نخوردنت بشوم
حسرت اینکه موقع بیرون رفتنم ، تـــو بدون معطلی بگویی مراقب خودت باش
حسرت اینکه اواسط آبان شروع کنی به بافتنِ بافتنی هایم ، و من سر بروم از فرط شوقِ شال گردن و دستکش و کلاه جدیدم ..
میدانی ؟ گاهی اوقات در زندگی ، خودت میمانی و یک خروار حسرت نخورده
و بعد بین خودت و خودت وا میمانی ، که چگونه تنها از پس این همه حسرت بر بیایی ؟!
آنگاه میمانی ، میمانی
و باز هم میمانی ...

اشتباه

میدانی ،
بزرگترین اشتباهم بعد از رفتن تو ، این بود که فکر کردم
روزی همه چیز درست میشود ..

؟!

اینایی که وقتی براشون درد و دل میکنی ، حرف نمیزنن ، فقط بهت سیگار تعارف میکنن
اینایی که خودشون ترسیدن ، اما میشن نقش تکیه گاه
اینایی که هندس فری براشون واجب تر از نفس کشیدنه
اینایی که صب یه ملافه میپیچن دور خودشون ، پا برهنه رو سرامیک راه میرن
اینایی که رو میز صبونه هنوز خوابن ، حتما باید با ماچ خوابشون رو بپرونی
اینایی که دو تایی رو یه مبل پتو پیچیده فیلم نگاه میکنن
اینایی که صبحا اس ام اس صب بخیر میدن
اینایی که وسط خیابون یهو دستت رو میکشن سمت ویترین یه مغازه تا یه چی نشونت بدن
اینایی که بت ایمیل میدن میگن با وبلاگت گریه میکنم
اینایی که ....
چطور میشه برا اینا نمُرد ؟
مسیر پونزده دقیقه ای تا خونه تبدیل بشه به مسیر پنجاه دقیقه ای تا خونه
سیگار میفهمه من چی میگم

..


پنجشنبه شب
تنهایی
شام بیرون رفتن ، مثه خودکشی میمونه

ترس

وقتی از ته دل خوشحالی ، همه چی ردیفه ،
دیدی ته دلت یهو یه ترس عجیبی بوجود میاد !
همون ترس

خدا

وقتی میخواهید دیگر کسی را نبینید ، بگویید خدا نگهدارت
او را به دست خدا بسپارید
و مطمئن باشید دیگر او را نخواهید دید
خدا هرگز امانت دار خوبی نبود ..

..


یک تابلوئه " تعطیل است " باید بگیرم
بندازم گردنم و ادامه بدم
خلاص

تکرار


تو هیچوقت برای من تکراری نمیشوی ، هرگز
اما دردناکترین نقطه اش آنجایی ست که
دیگر تکرار هم نمیشوی ..