Sunday, December 15, 2013

گم

رفته بودیم ماسال ، یکی از ییلاق های دنج و خلوتش
داشتم دست تو جیب کنار جاده خاکیش راه میرفتم و فکر میکردم
ابر ها از لای پاهام رد میشدن و من چشم ازشون بر نمیداشتم
یه پیرمردی از اونور جاده اومد جلو ، محلی بود ، فکر کنم چوپان بود
پرسید گم شدی ؟
گفتم ، آره بیست و هفت ساله
به محلی یه چیز گفت و با عصبانیت رد شد
بیچاره فکر میکرد دارم مسخره ش میکنم ..

No comments:

Post a Comment