Sunday, April 7, 2013

عید

سلامتی اونایی که سال رو تنهایی تحویل کردن
اونایی که سر تحویل سال سخت تر آب دهن رو قورت دادن
اونایی که محکم تر از فیلتر سیگارشون کام گرفتن
اونایی که با یه عکس رو دسکتاپ کامپیوترشون تحویل کردن این لامصب رو
اونایی که الکل هم جوابشون کرده
اونایی که لب تراس طبقه دوازدهم یه ساختمون ، خیره تو یه نقطه از آسمون بودن
سلامتی اون اس ام اس های تبریکی که همه ی این سال ها پندینگ موند
سلامتی اونایی که صورت نتراشیده رفتن به جنگ تحویل سال
سلامتی اونایی که یک سال دیگه از عمرشون رفت ، اما غمشون نرفت
سلامتی اونایی که عید نداشتند
عیدتون مبارکـــ

تــــــــــــو

میدانی هنوزم مثل همان روزهای اول به طور عجیبی احمق هستم
از همان احمق بازی هایی که عاشق ش بودی و نازم میدادی
دیروز با همان قیافه ی احمق وارم داشتم فکر میکردم ، 

به این فکر میکردم که من خیلی کار نکرده دارم ، 
آنقدر کارهای نکرده ام زیادند که فکر کردم باید چهار بار در این دنیا زندگی کنم ..
مثلا یکبارش را نوازنده ی تار و کمانچه میشدم ، 

آنقدر در سازم فرو میرفتم که خودم هم نتوانم خودم را پیدا کنم ..
یا مثلا یک بارش را باید نویسنده میشدم ، 

آنقدر از تخیلاتم مینوشتم که سیر شوم ، 
آنجایی که فتیش نوشتن داشتم و سیرایی در کار نبود ...
خیلی فکر کردم ، چندین زندگی دیگر هم مد نظرم بود
عکاس ، نقاش ، کارگردان ، کافه چی ، رفتگر ، وو و و ...
اما آنجاییش گریه دار شد که ، دیدم در هر کدام از این زندگی ها تو را هم میخواهم
اصلا هر طوری فکر میکنم بدون تو ، آن زندگی وقت تلف کردن است
همینطور که اکنون وقت تلف میکنم
..

نابودی

میدانی ، وقتی قرار را بر نابودی خودت میگذاری ، نصف راه را رفتی
ذره ذره ته نشین میشوی ، نابود میشوی
آنقدر در خودت فرو میروی که دیگر هیچ چیزی را احساس نمیکنی
اندک اندک نابود میشوی ، راستش را که بخواهی خودت هم به این نابودی راضی هستی
اما شکنجه ی اصلی زمانی است که در این نابودی کسی دستت را بگیرد
نخواهد که غرق شوی ، نخواهد که خودت را ذره ذره نابود کنی
به تو امید ببخشد ، دنیای لعنتی سیاه و سفیدت را مثل فتوشاپ بازهای حرفه ای سریع رنگی کند
آنگاه تو هم نرم میشوی ، همه چیز ناگهان شیرین میشود ،
با هر چیز ساده مسخره ای خنده ات میگیرد ، صبح ها برایت آفتابی میشود ..
...
و مرگ اصلی ات زمانی شروع میشود که مابین این راه دستت را ول میکند
آنهایی که این نوع مرگ را تجربه کردند میدانند من از چه فاجعه ای حرف میزنم
از آن لحظه تو ذره ذره میمیری ، بی آنکه بخواهی بمیری
و اینبار لحظه لحظه ی این زندگی را زجر میکشی
میدانی ؟!
ای کاش که ندانی من از چه چیز حرف میزنم

یه روز


یه جایی هست یه روز بش میرسید
جایی که تخمتون نمیشه به تقویم نگاه کنید
همونجا

درفت

گوشی ام را بر میدارم ، اس ام اس مینویسم با مضمون :
" دل لامصبم بد جور گرفته است ، گریه میخواهم ، از نوع بی بهانه اش "
حال و هوایم جوریست که به یک نفر این حرف را باید بزنم
ادد کنتاکت را میزنم
اولی نه ، دومی ، سومی ، بیست و چهارمی ، ...
میرسم به انتهای لیست
دکمه ی بک را میزنم
بدون مقصد میرود به قسمت درفت و همان جا سیو میشود
درفت ها سرشار از حرف های نگفته اند
وقتی میشینم پشت ماشینم
دیگه برای رسیدن به هیچ جایی عجله ندارم
هیچ جایی ،
و این شاید ترسناک ترین اتفاق زندگیم باشه
هیچ لذتی تو دنیا بالا تر از این نیست
که موهای خیس ش رو با حوله خشک کنی و بعد اتو بکشیش
این فرآیند رو باید یک ساعت کشش بدید

..

آنجایی ش که در جواب هر سوالی ،
یک نفس عمیق میکشی و بس ..

آن روزها

گوشیتون رکوردر صدا که داره
این دفه که دارید باهاش حرف میزنید ، از اول تا آخرش رو پر کنید
سال ها بعد وقتی که رو تخت تون ، تو تاریکیِ یکدست مشکی دراز کشیدین ، و خیره شدین به سقف
و کل اون روزها مثل اسکرین سیور جلو چشاتون داره راه میره
وقتی که گلوتون شروع میکنه به سوزش گرفتن
قدر این کار رو بیشتر میدونید
خب ..

گریه

گذشت دوره ای که گریه سبک ت میکرد
اوضاع جوری شده که از گریه هم دیگه نباس انتظار بیخودی داشت

زندگی

از ما که گذشت ، از شما هم یه روزی میگذره ..
زندگی کردن رو میگم