Sunday, April 7, 2013

تــــــــــــو

میدانی هنوزم مثل همان روزهای اول به طور عجیبی احمق هستم
از همان احمق بازی هایی که عاشق ش بودی و نازم میدادی
دیروز با همان قیافه ی احمق وارم داشتم فکر میکردم ، 

به این فکر میکردم که من خیلی کار نکرده دارم ، 
آنقدر کارهای نکرده ام زیادند که فکر کردم باید چهار بار در این دنیا زندگی کنم ..
مثلا یکبارش را نوازنده ی تار و کمانچه میشدم ، 

آنقدر در سازم فرو میرفتم که خودم هم نتوانم خودم را پیدا کنم ..
یا مثلا یک بارش را باید نویسنده میشدم ، 

آنقدر از تخیلاتم مینوشتم که سیر شوم ، 
آنجایی که فتیش نوشتن داشتم و سیرایی در کار نبود ...
خیلی فکر کردم ، چندین زندگی دیگر هم مد نظرم بود
عکاس ، نقاش ، کارگردان ، کافه چی ، رفتگر ، وو و و ...
اما آنجاییش گریه دار شد که ، دیدم در هر کدام از این زندگی ها تو را هم میخواهم
اصلا هر طوری فکر میکنم بدون تو ، آن زندگی وقت تلف کردن است
همینطور که اکنون وقت تلف میکنم
..

No comments:

Post a Comment