Tuesday, October 21, 2014

پنج .

میگفت از هر جایی که افتادی احتمال ش هست که بتوانی دوباره بلند بشوی ، 
از هر جایی ،
هر جایی به غیر از چشم .

چهار.

گند زدن به باور یک آدم به مراتب وحشتناک تر از گند زدن به زندگی همان آدم است.

Saturday, October 18, 2014

آخرین عکس

دلم میخواهد یکبار به مراسم اهدای جوائر نوبل بروم ،
تا رسیدم به لابی سالن همایش داد بزنم بگویم کدامتان مخترع هستید
اولین نفری که دستش را برد بالا یقه کنم ، بچسبم  و ولش نکنم ، بچسبانمش به دیواری ، ستونی ، چیزی
و همانطور که بقیه مخترعین و مدعویین در آن مجلس سعی در جدا کردنمان دارند از جیب کت ام عکسی که چهار تا شده است را بیرون بیاورم ، در همان گیر و واگیر تایش را باز کنم ، بگیرمش جلوی صورت آن بنده خدایی که یقه اش کردم !
بگذارم قشنگ عکس را نگاه کند ، و بعد همانطور که با تعجب مرا نگاه میکند و پیش خودش فکر میکند من دیوانه ام یقه اش را ول کنم ، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بگیرم و بگویم اوکی اوکی ، ولش کردم ، چیزی نیست .. آرام باشید
و بعد با نهایت سعی ام ، با تمام قدرتی که در من وجود دارد جلوی بغض ام را نگه دارم و زیر لب بگویمش :

این آخرین عکسی است که با عزیز جان گرفتیم
آن سال ها دوربین گوشی هایمان هنوز اینقدر پیشرفته نبود که واضح تر از این عکس بیاندازد
آن سال ها هنوز سلفی اینقدر مُد نشده بود ، اصلا آن موقع گوشی ها دوربین جلو نداشتند که
ما گوشی را میدادیم دست یک بنده خدایی که ما را درون یک کادر جا دهد
ته ته های زمستان است ، ببین ، من کاپشن پوشیده ام ، از پف چشمانم معلوم است که دم صبح است
این کوچه را میبینی که اینقدر خلوت است ؟  الان دیگر خاطر خودت را هم بخواهی نمیتوانی اینقدر خلوت پیدایش کنی

جناب آقای مخترع تو را جان مادرت خدایی خودت ببین ، قضاوت کن ، حیف نیست این فقط یک عکس باشد ؟
حیف نیست جان نداشته باشد ؟ حیف نیست نشود با این عکس چند کلمه حرف زد ؟
حیف نیست وقتی در تاریک ترین زمان شب وقتی به عکس میگویم شب بخیر جواب شب بخیرم را ندهد ؟
حیف این عکس نیست که زنده نشود ؟ حیف آن لبخند نیست که صدا نداشته باشد ؟
آقای مخترع من خودم دیده ام در دوره ی "هری پاتر" عکس ها جان دارند ، حرف میزنند ، تنها نمیگذارند آدم را
خنده میکنند ،  برایت چشمک هم میزنند
خون "هری" از مال ما رنگین تر است ؟ یا اینکه ساز را بهتر میزند ؟ 

بعد همانطور که نگاهم درگیر عکس میشود به آقای مخترع بگویم ،
این رسم اش نیست ، این انصاف نیست
روزی هزار و یک کوفتُ زهر و مار اختراع میکنید اما هنوز نمیتوانید یک عکس را زنده کنید !
هنوز هم نمیتوانید آدمی را ده دقیقه بفرستید در همان عکس و آدمی ده دقیقه در همان عکس  زندگی کند
بگویم ، دنیا پر شده است از آدم هایی که خودشان را درون یک عکس چهار تا شده جا گذاشته اند
و بعد شما در فکر زندگی کردن روی سیاره های دیگر هستید ؟
کجای این انصاف است آخر مرد حسابی ؟

و بعد همانطور که به عکس خیره نگاه میکنم 
همانطور که صدای پچ پچ حضار می آید و با دست مرا نشان میدهند
همانطور که دیوانه خطابم میکنند
راه خروجی را در پیش بگیرم
همین

#پویان_اوحدی
#BuriedP

Tuesday, October 14, 2014

گفتن یک " نه "

با احتیاط نه بگویید !
گاهی اوقات ، در زندگی آدم های دور برتان روزهایی وجود دارد که شب کردن اش به تنهایی صبر ایوب میخواهد
میدانی انگار هر ثانیه اش اندازه ی یک ساعت سونای خشک میگذرد ،
این روزها دقیقا دمویی از جهنم اند
هر چقدر هم خودت را بپیچانی ، سر که می چرخانی میبینی فقط چند دقیقه ی ناقابل گذشته است ،
گاهی اوقات فکر میکنی مبادا این ساعت بی مروت باطری تمام کرده است
اصلا انگار ساعت با تو شوخی اش گرفته باشد ،
روزهایی که کلافه ای ،
مثل آدمی که ده دقیقه است میگرن اش تمام شده کلافه ای ،
و عبث ترین کار ممکن در دنیا این است که بخواهی تنها از پس این روزها بر بیایی !
انگار سالگرد روزی است که هیچوقت نباید بیاید ، سالگرد روزی که هیچوقت منتظر اش نیستی
حاضری هر کاری که ممکن است انجام دهی ، هر کوهی را که گفتند اینور و آنور کنی
که فقط آنروز را تنها نباشی ، آن روز را با یک نفر باشی که حواست را پرت کند
اصلا کسی باشد که حواست را بگیرد و پنجره ی رو به خیابان را نیم باز کند و حواست را پرت کند بیرون
روزهایی که در خانه مصرانه راه میروی ، از اتاق به سالن ، از سالن به حال ، و دوباره از حال به اتاق
آنقدر تند این مسیر را تکرار میکنی که اگر همسایه ساختمان روبرویی از روی بیکاری در حال تماشا کردن تو باشد فکر میکند که زده است به سرت ، یا اینکه گمان میکند چیزی گم کرده ای که اینطور مصرانه دنبالش میگردی
همیشه روزهایی هست که آدم های دور برتان نمیتوانند تنهایی از پس اش بر بیایند
نه اینکه آنها ناتوان باشند ، نه .. این روزها بیش از اندازه زورشان زیاد است

به نظرم نه گفتن مقوله ی پیچیده ای است
نباید به همین آسانی از آن عبور کرد ،
بعضی جاها باید صبر کرد ، در چشم های طرف نگاه کرد ،
اصلا باید دید این آدم که روبروی من ایستاده است طاقت نه شنیدن را دارد یا نه ؟
چقدر دیگر توان ادامه دادن دارد ،
شاید این آخرین نه ای است که میتواند بشنود و بعد نابود میشود
بعضی نه گفتن ها آنقدر حیاتی است که خودمان هم نمیدانیم ،

" نه " علیرغم جُسه ی کوچک اش کلمه ی است بسیار حیاتی !
با احتیاط نه بگویید ،
شاید آنروز شما قرار است فرشته ی نجات کسی باشید
همین. 

#پویان_اوحدی



Wednesday, October 8, 2014

عمیق ترین جای دنیا

به گمانم آدمی یک روز ، یک جا این حس را درک میکند
آن روز ممکن است آدمی روی بالکن طبقه ی نمیدانم چندم خانه اش دست به چای نشسته باشد
ممکن است در یک روز سرد زمستانیِ اوایل بهمن ماه در ایستگاه اتوبوس منتظر کسی باشد
ممکن است پشت چراغ قرمز صد شصت ثانیه ای عذاب آور آن سه راهه ای که زمستان اش همیشه از بهارش قشنگ تر است منتظر باشد
یا ممکن است موقع حساب کردن نارنگی های اواسط پاییز با آن میوه فروشی خیابان روبرویی باشد
این را میخواهم بگویم 
که وقتی این حس به سراغتان می آید ، جا ، مکان یا حال مشخصی ندارد
در تمامی این لحظات ناگهان ممکن است خود را درمانده بیابد
حسی است مثل ترس ، ترسی که آمیخته شده است با کمی سردرگمی
حس اینکه چقدر غمگین هستید ، اینکه تا چه اندازه با غم خو گرفته اید
چه چیزی اینطور شما وغم را انداخته است توی مخلوط کن وهمتان میزند ؟

بعد به چیزهای دیگر فکر میکنید ،
به اینکه آخرین روز خوبی که در آن احساس خوشحال بودن داشتید کی بوده است ؟
از آن روزهایی که آرزو میکنید هر یک ساعت اش اندازه یک روز بگذرد !
به این فکر میکنید که آخرین باری که واقعا خنده تان گرفته بود کی بود ،
از آن مرگ خنده هایی که میخواهد نفس آدم را بند بیاورد
از آن خنده هایی که اشک آدم را در میاورد ، از آن خنده هایی که صورت آدم را گل می اندازد
به آخرین باری که ادای خندیدن را در نمیاوردید ..
میخواهید یاد بیاورید آخرین باری که دوست داشتید زودتر فردا شود کی بوده است ؟
به اینکه آخرین باری که خودتان را خوشگل دیدید ،
آخرین باری که از نگاه کردن به خودتان سیر نمیشدید
به آخرین دفعه ای که تا سر گذاشتید رو بالش چشمانتان غرق خواب شد
به آخرین گریه ای که حداقل میدانستی پشت اش سبک شدن است
به خیلی چیزها فکر میکنی ،
وبعد انگار بدنتان بی حس میشود ، یکجور احساس خلسه ، یک جور بی وزنی
انگار که دیگر هیچ چیز در دنیا نمی تواند قدرت این را داشته باشد که بیش از این غمگین تان کند
مثل اینکه تازه نیمه ی دیگری از خودتان را شناخته باشیدو باورش کنید 
نیمه ای که تا به حال هر لحظه انکارش میکردید
و بعد آرام زیر لب به خودتان میگویید ، راستی ؟ واقعا چه چیزی در دنیا مرا ناراحت میکند
انگار آخر دنیا که میگفتند دقیقا همینجاست که ایستاده ای .

میدانی احساس میکنم این روزها در عمیق ترین قسمت یک اقیانوس ،
در تاریک ترین نقطه اش چهار زانو نشسته ام ،
و همچنان که به تاریکی بی کران بالای سرم نگاه میکنم
دیگر هیچ ترسی از غرق شدن ندارم
چون اینجا عمیق ترین جای دنیاست
عـمـیـق تـریـن جـای دنــیــا ...

#پویان_اوحدی