Thursday, August 25, 2011

روزها ..

نفسم بالا نمی آید ، بدنم سرد شده ، صدای خس خس سینه ام آزارم می دهد ..
روزهای بی تو ، روزهای وینستون عقابی و اسپیرنوف اند ..
امروز کبوتر ماده ام مرد ، من هم کبوتر نر را سر بریدم ..
مطمئنم که راضی بود ، تلاش نمیکرد ، راحت جان داد ..
کاش عزرائیل با عرضه بود ..
جراتم را که جمع کنم کمد داروها پشت در اتاقم است ...

Wednesday, August 24, 2011

..

حس سرگیجه بعد از کشیدن سه نخ وینستون عقابی ..
طعمی جا مانده از استفراغ در دهان ، از الکل زیاد ..
کمی شبیه به انتهای فیلم " نجات سرباز رایان" ،
حس روزی که فهمیدم دوست صمیمی ام ، نشان خال روی سینه عشقم را داد ...
حسی  شبیه عذاب وجدان برادرم که با زنی شوهر دار خوابیده ...
من بهت میکنم ..
من مبهوت ام خدایا ..
پس کی میخواهی خدایی کنی ...

Monday, August 8, 2011

Thursday, August 4, 2011

ما

ما ، 
همه ی ما ، 
حداقل یک زن را در طول زندگی مان کشته ایم ...
بعد کسی پیدا شده آمده و جسد را با خودش برده است ...




یونس تراکمه

شب بخیر

چیزی شبیه معجزه است وقتی هر شب به خیر می گذرد ،
بی آنکه کسی به تو بگوید شب بخیر !!
 
منبع : یه عالمه وبلاگ