Tuesday, November 6, 2012

این نیز بگذرد

مثلا مخابرات یه روز صبح بت اس ام اس میداد ،
مشترک محترم و عزیز ما ، شما قبلا در طول روز فولان شماره رو دویست بار میگرفتی
اس ام اس که حرف ش رو نزن ، اینقدر زیاد بود که ما حساب کتابش از دستمون در میرفت
حتی بعضی اوقات اس ام اس هاتون اینقدر خوشگل بود که برا خودمون سیوش میکردیم
حتی یه شب ، ( زمستون بود فکر کنم ) ، اینقدر حرفای خشگل خشگل میزدین و ما هم هی گوش میدادیم که پای تلیفون خابمون برد ، یادمون رفت بقیه پول تلفن شما رو حساب کتاب کنیم
حالا مشترک محترم و عزیز ، چی شده که این همه سال خبری ازت نیست ؟
چیزی شده ؟ چرا اون شمارهه رو دیگه نمیگیری ؟ یه اس ام اس خالی هم حتی نمیدی !
توروقرعان بهمون بگو ، منِ مخابرات اون دوره رو باهاتون زندگی کردم ، حقمه که بدونم
..
منم اس ام اس بدم بگم : بیخیال رفیق ، این نیز بگذرد ...

..

سال اول دانشگاه بودم ، شب بود ، داشتم می رفتم خونه
دیر وقت بود ، ماشین هم به زور گیر میومد ، سوار تاکسی شدم ، نشستم جلو
پاییز بود ، هوا هم سرد ...
تو کل مسیر داشتم بیرون رو نگاه میکردم ، بعد یه میدون دویست سیصد متر جلوتر
دیدم یه ماشین ناشیانه پارک شده ، انگار خیلی عجله داشته طرف و درش هم باز بود
خوب که نگاه کردم دیدم صد متر اونور تر راننده ش نشسته رو جدول داره سیگار میکشه
اونم چه سیگاری .. انگار موج انفجار گرفته بودش ، انگاری نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید
خودش بود و سیگارش ..
به هر حال سرم رو برگردوندم ، زیر لب گفتم مردک دیوانه ست ..
این وقت شب ، با این شرایط ، اینجا داره سیگار میکشه !!
...
دیشب نیمه های شب ، چند متر اونورتر از ماشین ، رو جدول داشتم سیگار میکشیدم
سرم رو که بالا آوردم دیدم یکی از پشت شیشه یه تاکسی سمند داره نگام میکنه ..
همین

کدام دیوانگی

دیشب ساعت یک بود که رسیدم خانه ، از در ماشین پیاده شدم و در پارکینگ را باز کردم
درِ پارکینگ ما از آن خارجی هایش نیست و هنوز خودمان آن را باز و بسته میکنیم
به هر حال ، در را باز کردم رفتم سمت ماشین ، در عقب را باز کردم و نشستم
بعد از پنج ثانیه از فاجعه خبردار شدم ، انگار تازه از عالم دیگری بروی زمین آمدم
و فهمیدم که باید جلو بنشینم و ماشین را داخل پارکینگ ببرم
من درست اینجا هستم ، جایی که توصیفش در واژه سخت است مثل آدم کشی
اگر در کوچه مان دیشب ساعت یک کسی بیدار بود و مرا یواشکی دید میزد بداند
که من هم روزهای خوب کم نداشتم ،
اما آدمی گاهی به ورطه ای پا میگذارد که خودش هم نمیداند انتهایش به کدام دیوانگی ختم میشود
همه چیز از دورش قشنگ است
مخصوصا " آدمی "

..

کشور من همان جایی است که بعد مرگ هر آدمی می گویند :
" راحت شد "

..

+ من نمی فهمم
- خوش بحالت ، چجوری ؟ به منم یاد میدی

وفاداری

اگر این همه خوشی را به تنهایی نخواهم
و انزواع را ، طلب میکنم
اگر در طول روز همه ی حرف هایم را میخورم و بایگانی اشان میکنم
و روزه سکوت میگیرم
دیوانه نیستم ، نه من دیوانه نیستم
من به طرز احمقانه ای وفادار مانده ام

..

یکطرفه بودن همه چیز را نابود میکند
از خیابانش گرفته
تا رابطه اش ..
گاهی اوقات نرسیدن شیرین تر از رسیدن میشه ..
گاهی رسیدن همه قشنگی ها رو از بین میبره
گاهی اوقات نباید رفت .. نباید رسید ..

ماتریکس

سکانسی در فیلم ماتریکس 1 هست که  " مورفیس " و " نئو " در یک اتاق روبروی هم مینشینند
مورفیس دو دستش را بالا میاورد ،
در دست راست قرص قرمز رنگ و در دست چپ قرص آبی رنگ
به نئو میگوید اگر قرص قرمز رابخوری به آن دنیا میروی و راه بازگشتی هم نیست
و اگر قرص آبی را بخوری همینجا میمانی و به زندگی عادی ات ادامه میدهی ..
نئو دستش را می برد سمت قرص آبی ، مکث میکند ، مورفیس را نگاه میکند
و ناگهان تغییر عقیده می دهد و قرص قرمز را بر میدارد و میخورد ...
هر چقدر خوشبینانه نگاه میکنم میبینم که خدا یک بیستم مورفیس هم دموکراسی را رعایت نکرد
شاید من قرص آبی را میخوردم ،
شاید اصن لج میکردم و هیچکدام از قرص ها را نمیخوردم !
شاید اصلا من اهل این حرفا نبودم که بخواهم دنیایم را عوض کنم !
من هر بار که فرو میریزم ، زیر لب میگویم خدایا ، کاش تو هم مورفیس بودی
جای دوری نمیرفت

فراموشی


آدمی او را فراموش نمی کند
فقط هر روز خودش را به طرز احمقانه ای گول میزند
و به طرز احمقانه تری گول هم میخورد ..

برای تبریز

برم هلال احمر رو کنم به اون آقاهه بگم
آقا این شونه رو بگیر لدفن ، قاطی بقیه چیزاتون بفرست بره تبریز
بگه شونه واسه چی ؟! نمیشه
بگم اینا که تموم شد ، آروم که گرفت ، شونه لازم زیاده اونجا
شونه برا گریه های سنگین
اونم بگه ، هوووم ، بده من شونه ت رو ، حتما میفرستم
منم راضی برگردم سمت خونه ...

Friday, October 12, 2012

عدد یک

آدم هایی هستند که در زندگی اشان" عدد یک " معنای زیادی دارد
آنها همیشه یک آهنگ خاص را گوش میدهند
آنها یک روز را در سال ، همیشه باید به تنهایی شب کنند
آنها در کل سال ، فقط یک روز بغضشان تا سر حد ترکیدن میرود
آنها یک فیلم را چند هزار بار نگاه میکنند
آنها یک نوع پیتزا را همیشه سفارش میدهند
آنها یک شماره را برای ابد در گوشی اشان سیو نگه میدارند
آنها تنها چیزی را که دو بار تجربه خواهند کرد ، مرگ است
چون یک بار در گذشته مرده اند ..
یک معنای زیادی دارد ..

امان از بعضی روزها

بعضی روزها عجیب دوست دارم که معاشرت کنم ، یکی باشد که حرف بزنیم
آنقدر که یک لحظه هم حرف کم نیاوریم ..
تلفن را بر میدارم در اوج ناامیدی شماره ها را بالا و پایین میکنم
پیش خودم میگویم کدامشان مرا تحمل میکنند ؟
کدامشان میفهمند که امروز حال و هوایم چطور است
کاش خیلی ها حش ششم داشتند ، آنقدر که همه چیز را بدانند و بفهمند
بدانند که امروز وقت بیرون رفتن نیست ، امروز روز سینما رفتن نیست ،
امروز روز خرید کردن نیست ، امروز مثل خیلی از روزها نیست ..
کاش می فهمیدند که امروز " من " دلم تنگِ صحبت است ..
کاش می فهمیدند که من امروز تک نفره قادر به این نیستم که این حجم تنهایی را تحمل کنم !
کاش می فهمیدند ...
این ها را می گویم و خودم را به خودم می بازم
و لیست شماره هایم به ته می رسد !

خاطرات

وقتی یه نفر گرم صحبته و یهو لال میشه ، میره تو فکر
وقتی وسط شکستن قهقهه ی خندش ، یهو بُهت میکنه و آه میکشه
وقتی یه نفر سر یه آهنگ یه کلمه حرفم نمیزنه و هق هق میزنه که نفسش بالا پایین بره
دیوونه نیست مشتی
به خدا دیوونه نیست
گیر کرده ، در رو نداره ، چاره اش نیست
خاطرات روح آدمی رو سلاخی میکنن

عاشق

آدم های عاشق همانند قاتل ها خطرناک اند
آنها بعد از شکست تغییر میکنند
ناگهان دیگر دوست نمیدارند
دیگر قادر می شوند که هرگز اشک نریزند
و ناگهان تبدیل به انسانی فوق العاده خطرناک می شوند
آنها راه زنده ماندن را یاد گرفته اند ..

من و من

حتما دیده اید وقتی در تاریکی مطلق فرو می روید ، چشمهایتان بازتر میشوند
انگار مردمک ها احساس ترس میکنن و سعی بر این دارند که هر چه زودتر همه چیز را ببینند
آنها آنقدر تلاش میکنند که بالاخره موفق میشوند و کم کم مردمک ها به تاریکی عادت میکنند
آنها بعد از مدتی ، همرنگ تاریکی میشوند
داستان مردمک ها عجیب شبیه داستان من می ماند
من آنقدر در این خلسه و آدم گریزی مانده ام که بی اختیار به آن عادت کرده ام
من و مردمک ها همه چیز را در این تاریکی می بینیم اما غافل از اآنیم که
هرچقدر هم ببینیم و عادت کنیم ،
بازهم تاریکی ، تاریکی ست ..

بعضی وقت ها

بعضی اوقات احساس میکنم آدم ها در حالت مستی ، شخصیت اصلی شون رو پیدا میکنن !
همه حرفایی که سال ها گیر کرده بوده تو گلوشون رو بت میگن !
تو رو خوب صدا میکنن ، تو رو خوب نگاه میکنن ،
اونقدر حرفای خوب بت میزنن که میخوای از هوش بری
دستت رو لذیذ تر میگیرن و فشار میدن ، با تک تک انگشتات با حوصله تر بازی میکنن
بوسه هاشون گرم تر و آروم تر میشه ، در گوشی تر حرف میزنن ..
بغل رو تنگ تر میدن ، خنده رو لوند تر میکنن ، اسمت رو قشنگ تر تکرار میکنن
قشنگ تر نفس عمیق میکشن و بهت خیره میشن ،
اونجاس که اون سوزشی که تو گلوت هست رو قورت میدی و زیر لب آروم میگی ،
کاش کل زندگی ت رو مست بودی ..
کاش ..

..

یه جایی هست که آهنگ های غمگین هم ابهتشون رو برات از دست میدن ..
من اونجام

حقیقت

گاهی آدم دوست داره آخرین چیزی که میشنوه " حقیقت " باشه ..

قدیم

همه چیز قدیمی اش خوب بود
شیر های شیشه ای
کلاه قرمزی و آن پسر خاله اش
تلویزیون های سیاه سفید بدون کنترل
دفتر های هشتاد برگِ بدون خط کشی
خنده ، خنده های خرکی
عکس
عکس
عکس ...

زندان

خیلی مونده برای ما تا که بفهمیم کدوم طرفه میله ها زندونه
اینطرفی که ما واستادیم
یا اونطرفی که اونا دو سال توش ن

Friday, August 17, 2012

از آنروز تا امروز

در یکی از تابستان های طفولیت اولین تصمیم بزرگ زندگی ام را گرفتم
و در یک کلاس آموزش نقاشی ثبت نام کردم
هیجان و کنجکاوی امانم را بریده بود
بیتابی میکردم برای شروع اولین ماجراجویی زندگی ام
کلاسمان از اواسط ماه تیر شروع میشد و من روز به روز کم طاقت تر میشدم
تا روز اولی که وارد کلاس شدم ،
استادمان مردی پا به سن گذاشته بود ،
با چهره ای شکسته و عبوس ، ته ریش سفید و مشکی و موهای بلند نامنظم اش عادت شخصیت اش بود انگار
گاهی آنقدر خسته به نظرم می رسید که انگار سالهای سال است که نخوابیده و منتظر چیز خاصی است ..
من رنگ ها را دوست داشتم ، سبز ، نارنجی ، قرمز ، بنفش ،
اصلا برای همین نقاشی را انتخاب کرده بودم ،
اما پیرمرد فقط طرح زدن سیاه سفید ( سیاه قلم ) را به ما یاد میداد ..
کلاس روز به روز برایم عذاب آورتر میشد ،
دیگر آن شوق اولیه را برای ادامه دادن نداشتم ..
یک روز قبل از کلاس به مادرم گفتم که دیگر کلاس نمیروم ، از نقاشی خسته شده ام !
با من سازگار نیست ...
هر بهانه ی محکمه پسندی که میشد را آوردم تا مادر باور کند که قید نقاشی را زده ام
تقریبا اواخر تابستان بود ، برای خرید مدرسه بیرون بودم که استادمان را در خیابان دیدم ،
کنار یک کتاب فروشی ایستاده بود و با همان خستگی همیشگی سیگارش را دود میکرد ،
خواستم خودم رو هر طور شده قائم کنم تا مرا نبیند اما موفق نشدم ..
صدایم کرد ، گفت پسر تو چرا با ما قهر کردی ؟
تو نقاش خوبی میشدی ..
نمیدانستم باید چه بگویم ، حقیقت را یا یک دروغ مصلحتی ،
عزمم را که جزم کردم گفتم : من نمیتوانم سیاه سفید نقاشی کنم ، دیوانه کننده است ..
برای من همه چیز رنگی است .. اصلا بخاطر رنگ ها آمدم نقاشی

برای اولین بار تبسم ش را دیدم ،
با همان صدای دورگه ی پر از خش گفت : بعدها حرفت را پس میگیری ..

سال ها گذشت
تا دو سال پیش که در خیابان دیدمش ، روی یک کتل چوبی نشسته بود ...
از فرط شیره و تریاک دیگر حالی برایش باقی نمانده بود ..
وقتی رفتم کنارش نپرسیدم که مرا میشناسد یا نه ، مطمئن بودم که نمیشناسد ..
در گوشش با صدایی مملوء ازحسرت گفتم استاد جان حرفم را پس گرفتم ...
به زور نگاهی به من کرد ، تبسم تلخی کرد ، انگار که مرا یادش بود ..

آقای عبداللهی خواستم بگویم این روزهاکه میگذرد همه ی دنیا را سیاه و سفید میبینم و میکشم ..
حرفم را پس گرفتم ، آن هم چه پس گرفتنی ...
روحت شاد

جا میمانی

اتو کردن موهایِ تازه از حمام بیرون آمده
گره ی باز نشدنی دو جفت پا ، هنگام خواب
صبحانه دو نفره با یک لیوان چای و یک صندلی
کتاب خواندن های دو نفره و بوسه های غیر منتظره
بغل های تنگ و شیرین ، روی اُپن یک آشپزخانه
نگاه به ملافه ای که صبح نقش لباس را بازی میکند
فی الواقع آدمی میتواند در همه ی این ها جا بماند
فی الواقع این ها آدمی را از درون فرو می ریزد
و سپس شروع میکنی به ته کشیدن

..


شبیه کودکی شده ام که سر چهارراه ، لا به لای ماشین ها میگردد
و تنها من ، به جای آدامس ، زندگی ام را تعارف میکنم برای فروش
اما خریداری نیست که نیست ..

معجزه

...
و دعا به درگاه خداوندی که به خدایی قبولش ندارم
برای حفظ  تــــو
چیزی ست همانند معجزه ..

تلفن


اختراع تلفن بزرگترین خیانت به بشریت بود
خداحافظی باید رو در رو باشد
گاهی اوقات اشک ها ، آدم ها را بیدار میکنند ..
لعنت بر خداحافظی های تلفنی

زندگی

این روزها زندگی ام روی آورده به
سقط اتفاق های خوب ..

آدمی

در حقیقت آدمی  ، در یک سکانس از زندگی اش گیر میکند
و بعد دیگر مهم نیست که تا کجا پیش می رود ،
تا هر جایی که برود باز با یک چشم برهم زدن برمیگردد به همان سکانس ،
همان سال ، همان روز ، همان ساعت ، همان لحظه
و پیر شدن انسان از همین لحظه شروع می شود ..

دلتنگی

مکثی که روی اسم تو میکنم
وقتی که روی لیست شماره های گوشی ام پایین می آیم
یعنی دلتنگی

زنده

این روزها تنها چیزی که برای زنده بودن دلیل نمیشود
نفس کشیدن است ..

خداحافظی

دردناک ترین خداحافظی که دیدم
از نوع فرودگاه امامی اش بود ..

Monday, June 25, 2012

خداحافظی


اولین بار پای یک خداحافظی برایت اتفاق می افتد
مدتی که گذشت میشود سالی یکبار
و بعد ماهی یکبار و بعد ماهی چند بار
و این آخرها ، روزی چند بار
مُردن را عرض میکنم ..

دست ها


وقتی دست های یک انسان میخواهند کمبود آن روزها را حس نکنند
همیشه در جیب ها  فرو میروند ،
چه تابستان ، چه زمستان
دست ها ، سخت فراموش میکنند ..

سلامتی

سلامتی اونایی که تنها نزاشتن اما تنها موندن

سالگرد


در زندگی آدم هایی هستند که در سال یک روز را ناپدید میشوند
میدانی ، برای " روز جدایی " سالگرد گرفتن کار سختی است

جا ماندم

آنجایی گریه دار میشود که
هیچ کسی حرف آدمی که خود را جا گذاشته را نمیفهمد
هیچ کس

آخرین لبخند

یادمه دو شب قبل انتخابات بود ، اون شب تبلیغات دیگه تموم میشد
برای راه رفتن تو خیابون باس مردم رو دریبل میزدی ، بس که شلوغ بود !
من وسط یه سه راهی واستاده بودم ، فقط مردم رو نگاه میکردم ،
یه خوشحالیِ قاطی با ترس تو دلم ورج وُرجه میکرد ، حس عجیبی بود
یه لحظه احساس کردم یکی داره با من صحبت میکنه ،
برگشتم دیدم ، یه پلیس یگان ویژه س ، 
رو کرد بهم گفت خسته شدم بس که سرپا موندم اینجا
بم گفت آخه اینطرف که ستاد موسویِ ، اون طرف هم که ستاد موسویِ ، 
اونطرف سه راه هم ستاد کروبیه ، که اونم الکیه ، اونا هم طرف موسوی هستن ، هیچ فرقی ندارن ..
آخه نمیدونم من چرا اینجا دیگه واستادم ، اینا که جز خوشحالی کاری نمیکنن ، 
ما مواظب چیه اینا باشیم آخه ؟ 
من یه تبسم بهش کردم ، گفتم خدا کنه که این مردم همیشه همینقدر خوشحال باشن !
اونم بهم لبخند زد ..
فک کنم اون آخرین لبخند هممون بود ..
از اون سال تا الان هزار بار این سکانس رو تو مغزم دوره کردم
اما دیگه نخندیدم

نسل من

دردهای بزرگ به سراغ انسان های بزرگ میروند
دردها برای سال ها بدون وارث بودند
تا اینکه نسل من از راه رسید
تقدیر بر این شد
و نسل من وارث تمام دردهایی شد که سال ها آواره ی تاریخ بودند

ایران


وقتی که شروع میکنید به فهمیدن
سن تان تصاعدی بالا میرود
بله ، اینجا ایران است

مکث

در حقیقت زندگی آدمی باید یک دکمه ی " Pause " میداشت
و آدمی در یک دوره ای ، زندگی اش را Pause میکرد و در همانجا میماند
میماند ، میماند ،
... و میماند

زندگی ام

زندگی من آنقدر خنده دار پیش می رود که
باید روزی شما رو دعوت به دورهمی کنم تا حسابی باهم بخندیم
بخندیم ، بخندیم ، بخندیم ، آنقدر که اشکمان درآید ..

تنهایی ..

تنهایی یعنی وقتی ساعت چار صبح بغض داره جرت میده
یه شماره تو گوشیت نباشه که بگیریش و ازش بخوای بت بگه شب بخیر

..

بدهکاری تو به من چند هزار شب ، شب بخیر گفتن است
همین

تاوان

فی الواقع از آنجایی شروع می شود که روزهای خوب به سرعت هر چه تمام تر میگذرند ، آنقدر سریع که تو فکرش را هم نمیکنی
یکی پس از دیگری ،
او میرود ، 

تنها میشوی ، 
میمانی 
و باز هم روزها یکی پس از دیگری میگذرند
تو دیگر نمیخواهی که روزها بگذرند 
ولی خب تقدیر که هرگز حرف گوش کن نبوده ..
روزها تبدیل میشوند به ماه
ماه ها میگذرند ، ماه ها تبدیل میشوند به سال ، 
سال ها پشت هم می آیند
و در گذر همه ی این روزها ، ماه ها ، سال ها تو همچنان " وفادار " مانده ای
میدانی رفیق ، سنگین ترین تاوان ها را در زندگی وفاداری می دهد ..
و تو تاوان میدهی
تاوان میدهی

و باز هم تاوان میدهی ..

Wednesday, May 23, 2012

آدمی


وقتی که یک رابطه تمام میشود ، بزرگترین درد آدمی این ست که درگیر میشود
آیا آن طرف هم در تمام این روزها ، ماه ها ، سال ها به آن روزهای خوب فکر میکند ؟
آیا او هم در حجم وسیع خاطرات غرق میشود ؟
آیا او هم آهنگ های همیشگی را گوش می دهد یا نه دیگر طبع ش تغییر کرده ؟
آیا او هم وقتی پا بر سنگ فرش آن خیابان معروف که میگذارد یاد خیلی چیزها میوفتد ؟
آیا او هم هنوز همان سیگار همیشگی را میکشد ؟
آیا او هم شماره تلفن مرا از حفظ است یا نه ؟
آیا او هم بایگانی عکس های قدیمی دارد یا که نه ؟
آیا آیا آیا آیا آیا ...
این سوالات است که مثل خوره روح آدمی را می جود
و بعد آدمی دیگر آدم سابق نمیشود
آدم سابق نمیشود
نمیشود
نمیشود ..

تنهایی

تـنـهـایـی بـود
تمامیِ ارثی که بعد از رفتنت برایم به جای گذاشتی ..

عکس - دو نفره


بزرگترین قاتل هایی که در زندگی ام دیدم
" عکس های دو نفره " بودند

دلتنگی

شما را به خدا حداقل سالی یک بار به خواب آن یک نفرتان بروید
بعضی از آدم ها به دلیل شدت " دلتنگی " فوت می کنند

ترس

نترسیدن همیشه از سر شجاعت نیست
گاهی اوقات انسان نمی ترسد ، 
چون دیگر در زندگی چیزی برای از دست دادن برایش باقی نمانده ..

روح

یا روحتان را میکشند
یا معامله اش میکنند
در حالت اول همان جا میمیرید و جسم ن به زندگی ادامه میدهید
در حالت دوم درنده میشوید و میدرید ..
روح مقوله ی خطرناکی است ، هرگز واردش نشوید !

رفاقت

خونه پدربزرگم دو طبقه بود ، 
تو یکی از اصیل ترین و قدیمی ترین محله های شهر
بافت قدیمی و محشر که آدم رو هل میداد تو دوران قدیم ،
بهار که میشد هر روز غروب اونجا بودیم ، 
سرگرمی اولم این بود که رو پنجره آویزون میشدم
پنجره به یه کوچه باریک و آفتابگیر باز میشد ، خیلی خلوت بود
انگار آدما سال ها بود با اون کوچه قهر کرده بودن ،
یه قمقمه آب داشتم ، هر کسی رد میشد جلو پاش آب میریختم و قایم میشدم
خیال میکردم اونا فکر میکنن بارونه که قلپی میریزه جلو پاشون
بابا بزرگم که از سر کار میومد تازه نیمه ی خیلی خوب زندگی شروع میشد
آخ بغل میداد مشتی ، ماچت میکرد مشتی ،
با اینکه من چیزی نمیفهمیدم اما کل صحبتاش گیلکی بود با من ،
منم کیف میکردم ، فکر میکردم به زبان یه دنیای دیگه داریم حرف میزنیم !
تابستون هفتاد و چهار رفاقتمون رو نصفه کارِ گذاشتُ رفت ..
واس خدافظی هم صبر نکرد حتی .. دنیا از همون روز یه جور دیگه شد !
دیگه جلو پای کسی آب نمیریختم ، 
دیگه کسی نبود که باهام به زبون خودم حرف بزنه !
دیگه کسی از اون بغل مشتی ها نمیداد بهم ،
دیگه حتی کسی رو ماچ نمیدادم ، حتی تو عید دیدنی ها ..
گذاشت رفت بی معرفت ، حتی یه عکس دو نفره هم نگرفتیم !
اینا رو گفتم که بگم وقتی رفتی همه گفتن درست میشه ، اما نشد .. نشد که نشد
این رسم رفاقت نبود ..

تکنفره ها

پیاده روی " تکنفره بهاری" ، آن هم در این هوا چیزیست مانند خودکشی ..

مرگ

مرگ انسان زمانی ست که
نه شب بهانه ای برای خوابیدن دارد
و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن ..

ایران


ایران کشوریه که از صف پمپ گازش هم میشه تراژدی ساخت
چه برسه به سرنوشت چند هزار سالش ..

هوای شما را نگه میداریم

دلت که گرفت بری بیرون ، قدم بزنی
خیابون خلوت دارین تو شهرتون دیگه ؟ 
از اونایی که پنج دقیقه یه بار ماشین ازش رد میشه
از همونا ، باید رفت توش ، هی راه رفت ، راه رفت .. یهو برسی به یه مغازه !
پشت شیشه ش نوشته باشه " هوای شما را نگه میداریم " جدید رسید ..
بعد یهو دلت خوش شه ...
بری تو مغازه بگی سلام آقا من اندازه پنج سال " هوای شما را نگه میداریم " جدید میخوام ،
مغازه دار هم بگه هووووم ، چشم بفرمایید قربان ،
از فروشنده " هوای شما را نگه میداریم " جدید رو بگیری بیای بیرون ..
بعد با خیال راحت راه خونه رو پیش بگیری 
و به این فکر کنی که زندگی اونقدرا هم بد نیست

Friday, May 4, 2012

ترس

بچه که بودم خونمون تا خونه بابابزرگم فصله ش زیاد بود ،
همیشه با تاکسی میرفتیم ، بعضی اوقات که خیلی پسر خوبی بودم ،
مامان به عنوان جایزه اجازه میداد که کل مسیر رو با دوچرخه قرمزم بیام ،
و خودشم با مهربونی زیادش پیاده پا به پام میومد ،
بین این مسیری که میرفتیم یه خیابون تختی بود که خیلی شیب داشت ..
تازه دوچرخه سواری رو یاد گرفته بودم ، هنوز با اون دو تا کمکاش راه می رفتم
یه روز تو راه برگشت ، 
توی این شیب از دوچرخه پیاده نشدم و خواستم سواره ردش کنم
شیبش دوچرخه م رو گرفت و ترس هم منو ، 
هیچ کاری نمیکردم و فقط داد میزدم
یه چند صد متری که رفتم چشمامو بستم و خودمو تسلیم کردم ..
بعد از چند ثانیه یهو همه چی ثابت شد
چشمامو باز کردم دیدم یه مرد واستاده وسط دوچرخه م و فرمونم رو دو دستی گرفته و نگه م داشته
یه لبخند بهم زد ، گفت پسر بعد ها شیب های از این تند تر تو زندگیت وجود داره ، سرعت تو هم بیشتر از این میشه !!
با چشم بسته نمیتونی ردشون کنی
نترس ، چشمات رو همیشه باز نگه دار ، 
شاید یه روزی دیگه کسی مثه من نباشه که نگه ت داره
اونجا خودتی و خودت
خیلی سال گذشته ،، اما اگه الان داری اینو میخونی ،
خواستم بگم که الان اونجاییش رسیدم که خودمم و خودم

پیاده روی

امروز لباس پوشیدم که برم بیرون ، داشتم کفش می پوشیدم
دیدیم خاطرات طبق معمول عقب تر از من هلک و هلک داره لباساش رو میپوشه که بیاد
رسید به من یه نگاه مظلومانه بم کرد ، گفت ببخشید ، بازم دیر کردم !
گفتم اشکال نداره ، اما امروز بیرون بی بیرونا ، نمیتونم ببرمت با خودم
یهو از جاش پرید ، صداشو انداخت تو گلوش گفت چرا ؟ 
من که دیروز اذیتت نکردم ، چرا منو نمیبری
گفتم ببین خاطرات جون ، من امروز هوس پیاده روی کردم ، ماشین نمیبرم
خودتم میدونی ، پیاده بیرون بردنت سخته ، امروز رو بمون خونه ، خواهش میکنم
یه نگاه معنی دار کرد بهم ، همینجوری که زیر لب یه چیزی رو تکرار میکرد ، لباساش رو کند
و رفت سمت اتاقم ..

زلزله

اینکه شش صبح به سخت ترین شکل ممکن می خوابم
و ساعت ده صبح به آسون ترین شکل ممکن بیدار میشم
حکایت میکنه از وقوع یه زلزله روحی

زندگی

چقدر دیگه باید بد بازی کنم تو زندگی
که خدا تعویض م کنه

آهنگ

بعضی آهنگ ها تو زندگیت هستن که موقع گوش دادنشون باید هر یک دقیقه یه بار پاز بزنی
یه آنتراک به بغضت بدی برای نترکیدن
بعد از آنتراک دوباره آهنگ رو پلی کنی و گوش بدی
یه آهنگ دارم سه دقیقه و بیست ثانیه س ، اما هر دفه واس گوش دادنش پنج تا آنتراک میخوام

خدا

خدا به ایرانی ها بدهکاری زیاد داره
اما مهم ترین ش یه زندگی معمولیه !
خدا به ما یه زندگی معمولی بدهکارِ ..

بغض

امرو عصر رفتم تو سوپر مارکت گفتم یه آب پرتغال بهم بده
مرده گفت آب پرتغال ندارم ، رانی هلو بدم ؟
گفتم فرق نداره قربون تو ، یچی بده فقط این بغض رو ببره پایین همراه خودش

صبح

اگر برا پدر مادرم مشکل نداشت ، میرفتم شهرداری منطقه ،
بشون میگفتم آقا یکی از این کامیون گنده ها که تانکر پر از آب داره رو بدین به من ،
حاضرم با نصف حقوق براتون کار کنم ، 
بعد صبح به این خشگلی رو بلند میشدم ،
یه لباس سبز کاهویی می پوشیدم ، موهامو آب و شونه میکردم ، میرفتم سر کار ،
رانندهه ماشین رو از کنار بلوار وسط خیابون راه میبرد ، 
منم رو سپر جلوی کامیون میشستم ،
به ماشین های اون ور خیابون لبخند میزدم ، 
این شیلنگ گندهه رو هی چپ راست میکردم ،
آب شر شر با شدت میومد ، همه سبزه ها ، پامچال ها حسابی خیس میشدن
شاید این بهترین راه باشه برای شروع کردن یه صبح بهاری

Friday, April 6, 2012

بچگی هایم

خونه یکی از فامیلا بودیم ، یه پسر شش ساله داشتن ،
کل زمانی که اونجا بودیم رو روی دسته مبل دراز کشیده بود ، 
پاهاش رو هم انداخته بود رو باباش
بعد خیره شده بود کارتون میدید ، هی کارتون میدید ، هی چرت میزد
مست خواب بود ، اما نمیخوابید ، من کل زمان مهمونی رو بهش خیره نگاه میکردم
بلند شدیم که بریم ، 
رفتم یه بوسش دادم گفتم یه کاری بکن که بزرگ نشی ، همینجا بمون
من یه بار این اشتباه رو کردم الان مثه سگ پشیمونم ..
بهم گفت باشه 

کاش سعی اش رو بکنه !
کاش موفق بشه ...

یک نفر

یه نفر رو میشناسم چند سال پیش رفت تو خودش
و دیگه برنگشت

بدون روح

یه جایی هست که میرسین بهش
یا تسلیم میشین و یا روحتون برای همیشه میمیره
اگه رسیدین به اونجا تسلیم بشین
بدون روح دوبار میمیرید ..

..


هارد اکسترنالی که نهصد و چهل گیگش فیلمه
و بیست مگ ش آهنگ
روایت از اتفاقی ترسناک میکنه

سه شنبه ها


دوم دبیرستان بودم ، یه معلم جغرافیا داشتیم ، 
قد کوتاه ، مو و ریش سیبیل جو گندمی
قیافه آرومی داشت ، هیچوقت صداش بالا نمیرفت ، 
پرخاش نمیکرد ، تنبیه نمیکرد ، امتحان سخت نمیگرفت
یادمه کلاسش سه شنبه ها زنگ اول بود ، 
عادت داشت هر موقع میومد تو کلاس به مدت بیست دقیقه هیچ حرفی نمیزد ، 
رو میزش مینشست ، پنجره رو باز میکرد به بیرون نگاه میکرد ،
عمیق نگاه میکرد ، خیلی عمیق ... 
انگار اصن تو اون لحظه ها اینجا نبود !
من همیشه تخت آخر مینشستم ، 
یه روز که طبق معمول معلممون اومد تو کلاس و رفت تو همون حالت ،
این بغل دستی ما که آدم بسیار شری بود ، با یه صدای واضحی گفت :
باز این دیوانه اومد شروع کرد ..
معلم برگشت سمتم نگام کرد ، گفت بیا اینجا .. 
رفتم پیشش تا خواستم بگم آقا من نبودم ، حرفم رو برید گفت میدونم تو چیزی نگفتی اما میخوام یه چیزی بهت بگم ،
تو زندگی جاهایی هست بسیار مرتفع ، جاهایی هست بسیار پست !
در هر دو جا وقتی زود تر از موعد برسی کارت سخت میشه ، 
نه کسی هست و نه کمکی !
نه زیاد بفهم ، نه خودت رو به حماقت بزن !
من دیوانه نیستم پسر و یه روزی اینو میفهمید !
سنی نداشتم اون موقع ولی عجیب منو درگیر کرد ، هر سه شنبه یاد حرفش میوفتم !
وسط ترم از مدرسه مون رفت ..

تاکسی ها


یه زمانی دلخوشیمون این بود که تاکسی بگیریم ، دو تایی بشینیم صندلی جلو
محکم تو بغل هم باشیم ..
افسوس که حالا نه تو هستی و نه رو صندلی جلوی تاکسی ها میشه دو نفره نشست

سال نو مبارک

اونجایی ش که همه ی این سال ها میگذره ، ولی تو نمیگذری ..

چهارشنبه سوری

وسط این همه شلوغی و سر صدای چهارشنبه سوری
بری پیشش ، یه ته پیک ویسکی بزنی بیوفتی رو مبل ، 
موهاشو باز کنه بیاد بهت بغل بده
پتو بپیچی دور خودتون ، خونه ساکته ساکته ، اما در گوشی حرف بزنی باش
بعد دو تایی بلند بلند بخندین ، بوی موهاش مستت کنه ، 
صدای دور ترق تروق چهارشنبه سوری هم بیاد
بگه واستا برم فلان چیز رو بیارم ، بگی خفه شو عمرن نمیزارم جایی بری
اونم سفت تر خودش رو بچپونه تو بغلت ، 
ماچ ت کنه از اون گاوی هاش ، از اون صدا دارا
اون جوراب بپوشه اما تو نه ، 
گوشی در بیاره دو تایی با هم انگری برد بازی کنین ، هر مرحله یه ماچ
عادلانه نیست ، تو بگی هر مرحله دو تا ماچ ، اونم قبول کنه ...
یه نخ سیگار رو دو نفره بکشی ، 
هی چش تو چش همدیگه رو نگاه کنی ، از اون نگاه ها
حرف به اندازه کافی بوده ، فقط نگاه باشه ، فقط نوازش باشه ، 
فقط آرامش باشه
این یه چهارشنبه سوری معرکه س ...
همین

اسم

برای هر کسی یه اسم تو زندگیش هست که تا ابد در هر جایی بشنوتش ،
ناخودآگاه بر میگرده به همون سمت
من همونجام

غم


بیچاره غم
اگر من نبودم چقدر تنها میشد ..

Monday, March 5, 2012

وقتی

وقتی همه ی تماس های روزانه ام تبدیل میشوند به میس کال های بی مصرف
وقتی وعده ی صبحانه را جای نهار ، نهار را جای عصرانه و شام را جای صبحانه ی فردا میخورم
وقتی جای پاکت سیگار به فروشنده میگویم باکس سیگار میخواهم و تعجب فروشنده مرا قورت میدهد
وقتی هر روز از هفتاد گیگ آهنگ ، یک سلکشن ده تایی ِ آهنگ را گوش میدهم
وقتی جای همیشگی شیشه ی الکل در کنار اسکنر روی میز کامپیوتر می شود
وقتی هوس مسافرت تک نفره میکنی
وقتی شبانه روز برایت سه ساعت میشود
وقتی که خوابیدن برایت سخت تر از آدمکشی میشود
وقتی که بغض ت به هیچ صراتی مستقیم نیست برای ترکیدن
وقتی وقتی وقتی ..
خبر از اتفاقی میدهد که درونت رخ داده و تو را ذره ذره میدرد

خدایا

خدایا تا روز رستاخیزت خیلی دیر میشود
بیا و از همین امروز خدایی کن
مخلوقاتت خیلی خسته اند ..

من

امروز جلو آینه گفتم : سلام پویان
منتظر شدم ، اما جوابی نشنیدم
تو راه همش به خودم فکر میکردم

نسل من

نسلی بودیم که با پدرهامون هم سن شدیم ..

خاطرات

یه خیابون هایی رو نمیشه تک و تنها ، پیاده رفت ..
خاطرات امونت نمیدن ،
از پاهاتون توقع بیخود نداشته باشید

زندگی

از ما که گذشت
اما به بچه هاتون یاد بدید که شروع نکنند به فهمیدن ..
کمکشون کنید که حداقل اونا خوب زندگی کنن

گریه

حال راننده تاکسیه که تو صف گاز ، پشت فرمون داشت یواش یواش گریه میکرد
همون حال

..

راهی که پیش پای ما گذاشته‌ اند تصور کردن است ..






مرضیه رسولی

لبخند

به دوره ای رسیده ایم که برای یک لبخند زدن
باید مهارت داشته باشید

بغض

امروز ظهر میومدم خونه ،
دیدم یه پیرمرد حدودن 65 ساله با یه رنوی سفید رنگ واستاده سر خیابون
تو صندوق عقب کوچیک ماشینش گلدون گل گذاشته سعی میکنه که بفروشه
دلم طاقت نیاورد ، 
ماشینو پارک کردم رفتم سراغش ، اینقد مهربون بود که دلم میخواس سفت بغلش کنم
چنان با حرارات توضیح میداد در مورد گل ها که آدم کف میکرد
آخرش برگشت گفت : خلاصه یه جوری باید روزی در بیارم ، 
چی بهتر از این که گل بفروشم ؟!
بغضم گرفت ، 
از این مملکت ، از این همه سختی ، از این مردم مظلوم ، از این قدر مناعت طبع
ازش سه تا گلدون خریدم ، کلن هم هفت تا گلدون داشت برای فروش
صندوق عقب یه رنوی مدل 67 بیشتر از این دیگه جا نداره
روبوسی کردم باش و اومدم خونه !

حس

حس درختی که فقط یک برگ براش مونده
و بادی که شمردن بلد نیست
همون حس 


خداحافظ

وقتی میخاین بزارید و برید ، نگین خداحافظ
مسئولیت خودتون رو نزارید به عهده ی خدا
خدا کاری نمیکنه براتون

زمستان

یه بار زمستون یادمه برف اومده بود ، رفته بودیم دو تایی برف بازی
موقع برگشت یه تاکسی جلو پامون ترمز زد ، گفت بیاین بالا که خیلی سرده
برگشت گفت مرسی ، اصن اومدیم که قدم بزنیم ، راننده تاکسی یه تبسم کرد
بعد برگشت به من گفت قدرشو بدون ،
دیشب اتفاقی نشستم تو همون تاکسی ، پیرتر شده بود ، منو اصن نشناخت
موقع پیاده شدن بهش گفتم من حرفت رو گوش کردم ، اما اون گوش نکرد
راننده فقط نگام کرد ..

Tuesday, February 21, 2012

زخم


به یاد داشته باشید که درد زخمی که میزنید ممکن است فراموش شود
اما جایش ..
جایش تا ابد باقی می ماند

اشتباه

دیشب رفته بودم خرید ، ماشینم رو جرثقیل زد برد پارکینگ ..
اومدم دیدم نیست ، رفتم تا پارکینگ که بیارمش بیرون ، 
گفتن دیروقته ، نمیشه ، برو فردا صبح بیا
یه نگاه بهش کردم ، بین اون همه ماشین تک تنها مونده بود ،
هی بهم میگفت منو ببر با خودت ، منو ببر با خودت ،،، اما نتونستم !
صبح که داشتم میرفتم ، 
حس پدری رو داشتم که داره میره پسرش رو از بازداشگاه بیاره بیرون ،
وقتی آوردمش بیرون احساس کردم دیگه اون ماشین سابق نیست ، 
یاغی شده ، پرخاشگر شده ..
سعی میکنم این اشتباه رو دیگه سر بچه م تو زندگی آیندم مرتکب نشم !

یکنفره ها

تخت های یک نفره
خیلی غمگینند ..

ایران

چه فرقی میکند وقتی خدا با توست و یک جهان بر علیه تو ..

خنده

تو روزایی که زیاد میخندم ، مامان بیشتر نگرانم میشه ..
و ..
پدرهایی که سیگاری نبودند و سیگاری شدند
شاید بزرگترین اتفاق نسل من همین باشد

..

دلم میخواد یه روزی برگرده ، بعد به من بگه تو این سال ها اصن دلت تنگ شد واسم ؟
بعد من برگردم یه نگاه معنی دار به سمت بالشم بکنم ، یهو بالشم پا در بیاره ،
بلند شه ، از تخت بیاد پایین
واسته تو روش ، بش بگه لدفن یه بار دیگه سوالت رو از من بپرس
همین

نوبل ایرانی

گارسیا مارکز باید میومد ایران و از زندگی تک تک این آدما یه کتاب مینوشت
هفتاد میلیون نوبل ادبی میگرفت ..

خدا

یه ضرب المثل هست که ميگه : اگه خدا با ماست ، پس کی با اوناست ؟

Saturday, February 11, 2012

مظلومیت

اگه بخوای نیم ساعت 
مظلومیت این مردم رو برای گرفتن یارانه هاشون پای عابر بانک ها ببینی
باس یه پاکت وینستون عقابی خالی کنی !

تراژدی


بزرگترین تراژدی در کشور من ،
اواسط ماه در کنار عابر بانک ها رخ میدهد ..
بنویسید یارانه
بخوانید صدقـــه !

...

یه آدمایی هستن که تو فلشِ ماشینشون فقط یه آهنگ هست برای پلی شدن
آهنگ " یه روز خوب میاد "
اونا خیلی خستن ، حواستون باشه

آهنگ

بشینید پشت ماشین ، آهنگ یه روز خوب میاد رو بزارید پلی شه
تو شهر رانندگی کنید ، کل شهر میشه موزیک ویدیو ..

این سال ها

این سال ها رو زندگی نکردیم ، فقط نفس کشیدیم ..
تو جاده داشتم میرفتم ، سرعتم بالا بود
پلیس دوربین زد نگه داشت منو ، رفتم جریمه بنویسه ، گفت تنهایی ؟
گفتم نه ، پاکت سیگارمم همرامه ، واستاد یه نگاه به من کرد ، یه نگاه به برگه جریمه
گفت برو ، برو فقط خوب شو

انتقام

لبخند های کوتاه و تلخ
یعنی روزی به سختی انتقام خواهم گرفت

رفیق

کاری به این ندارم که بازی روزگار چقدر میخواد بد بشه برام
اما اینو میدونم که هیچوقت با رفیقم تو یه گود نمیرم ...

..

آنقدر که میفهمید ، دق کرد و مُـــرد ..

..

غمگین ترین لحظه ش اینه که این همه سال وقتی صبح از خواب بیدار میشی
حتی یه میس کال یا اس ام اس نداشته باشی ، خیلی غمگینه

مرد

روزهایی هست که وقتی همه خسته ن یکی پیدا میشه که تکیه گاه بشه
روزهایی هست که وقتی همه اشک میزند یکی پیدا میشه که تبسم کنه و اشک ها رو جمع کنه
روزهایی هست که وقتی همه ترسیدند یکی پیدا میشه میگه نترسید ، حتی اگه خودش هم ترسیده باشه
همیشه در روزهای سخت موجودی پیدا میشه به نام " مـــــرد "

عکس


عکس ها رو شیفت دیلیت نکنید
آدمیه دیگه ..
پشیمون میشید ...

گرگ


مگه میشه که لای گله گرگا باشیُ ، گربه شی ؟!
نه نمیشه برادر ، نمیشه

Friday, January 27, 2012

Time Line

غمگین ترین جاش اونجاست که فیسبوک تایم لاین داره
و زندگی یه انسان نداره ..

پایان

خوب تمام کنید
پای روح یک انسان در میان است

من

خُزعبلات و چرت پرت های ذهنم را بر روی صفحه ی فیسبوکم شر میکنم
در کمتر از یک ساعت فلان قدر لایک و توجه میگیرد
و بعد خبر بدبختی خاک و وطن را شر میکنم ، 
خبرهایی که تن امیر کبیر ها و مصدق ها را در گور میلرزاند
بعد از 2 روز چار لایک ناقابل
و من آه عمیقی میکشم ، میروم تا سیگاری دود کنم ، 
شاید من جدیدن خیلی احمق شده ام !
مملکت رو تعطیل کنید دارالایتام دایر کنید ، درست تره !!
مردم نان شب ندارند ، قحطی است ، مرض بیداد می کند ، نفوس حق النَفَس می دهند.
باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است ؛ سیل و زلزله از معصیت مردم !
میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی ؛ سربریدن از ختنه سهل تر !
ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده
چشم ها خمار از تراخم است، چهره ها تکیده از تریاک
ملیجک ... در گلدان نقره می شاشد ! چه انتظاری از این دودمان با آن سرسلسله ی اخته ؟!
خلق خدا به چه روزی افتاده اند از تدبیر ما !
دلال، فاحشه، لوطی، یله، قاب باز، کف زن، رمال، معرکه گیر ... گدایی که خودش شغلی است !
مملکت عن قریب تـــکه تـــکه می شود ...

( حاجی واشنگتن - علی حاتمی )

تحریم

تحریم کنید ، تا دلتان میخواهد تحریم کنید ، و سهم من از تحریم ها
داشتن پدری ست که حالا به جای پانزده دقیقه ، یک ساعت و پانزده دقیقه را روی بالکن سیگار و آه میکشد !
 
تحریم کنید ..

ما


ماایرانی ها ، ملتی هستیم که به اندازه ی تمام دنیا تاوان داده ایم !
ما احمق ترین مظلوم های روی زمین هستیم ..

آهنگ


وقتی که گریه امان نده بهت که اون آهنگ رو تا آخر گوش کنی !
همونجام ..

مجبور

طنز مینوشت ، و اشک میریخت !
مجبور بود ، مجبور !
تــو فکر میکنی کسی که همیشه نوت های طنز مینویسه خیلی حالش خوبه ؟!
اگه همچین فکری میکنی برات متاسفم !

Sunday, January 22, 2012

انتخاب

انتخاب بین بد و بدتر ماله چند سال پیشا بـــود
الان انتخابت بین بدتر و مُردنه !

خاطره

سعی کنید طوری خاطره برا خودتون بسازید که بعدها باعث مرگتون نشه !

شروع

همه چی از اونجایی شروع شد که همه چی رو دیدم ،
از اونجایی که خواستم بفهمم ، و شروع کردم به فهمیدم ،
و همه چی شروع شد
و دیگه نتونستم متوقفش کنم !

..


وقتی کسی وینستون عقابی میکشه یعنی ،
انــــــــدازه سه سال درد و دل داره ..

هیوده

من از هیوده سالگی به بعد باورم نشد .. 

اصغر فرهادی

این افتخاره اصغر فرهادی برای خیلی از آدمای اینجا مثه رفرش میمونست !
بس که خسته ایم آقا ، خیلی خسته

ایران

من همیشه کلم شق بود ، 
فکرام همیشه عمق ش زیاد بود ، هیچوقت آسون نتونستن منو بخندونن ،
نه زود قاطی شدم نه زود هم جدا ، 
اما حالا از تموم اون کسایی که بر خلافم شنا کردن عقب ترم !
این خاصیت ایرانه ..

روزهای خوب

یکی رو میشناختم روزای خوبش رو مینوشت تو دفترچه خاطراتش
دفترچه خاطراتش 10 برگه بود ..

ترس

ترس آدمی که تو یه سراشیبی داره میدوئه ، میخواد وایسته اما دیگه نمیتونه ..
شیب گرفتتش .. همون ترس !

درس


هر یک ساعت که درس میخونم ، سه ساعت میخوابم ..
من همیشه به اصول کاریم پایبندم !

Wednesday, January 18, 2012

برای گلشیفته


گلشیفته گمان نکنم صدایم تا فرانسه برسد ، اما
کاش میدانستی که آدم های این دیار احمق تر از این حرف ها هستند ..
کاش میدانستی !

Saturday, January 7, 2012

خواهش

از دوستانی که درون یک رابطه عشقی هستند و مکان هم دارن ،
خواهش میکنم شب موقع خواب ، با هم در گوشی حرف بزنن ، 

جوری که گوش قلقلک بگیره و بعدش ختم بشه به بوس
ممنون

خاطرات

فرق بسیار زیادی است بین اینکه ،
خاطرات در شما حل شوند یا ته نشین ...

...

غمگین ترین جاش اونجاییه که کم کم احساس میکنی
چهرش داره از یادت میره ...

خودکشی

رابطه رو درست سر وقتش تموم کنید
نزارید کار به "انکار" برسه ، مثل خودکشی میمونه !