Sunday, December 15, 2013

مادربزرگ

من آدم فامیل دوستی نیستم ، اگر فامیل خیلی خوش شانس باشن عید به عید همدیگه رو میبینیم
جمعه ی پیش بود که به خاطر حضور کسی که قلبن وعمیقن معاشرت باهاش رو دوست دارم ، تصمیم گرفتم بعد مدت ها با خونواده به یک سفر کوتاه برم ، نمیدونم اسم ش سفر بود یا مهمانی ،
به خانه ی یکی از فامیل های دور که در یک منطقه ی خوش آب و هوا و روستا مانند بود رفتیم ..
همیشه از بودن در یه همچین جاهایی لذت بردم ، انگار که همه ی دغدغه هات رو جا گذاشتی و اومدی جایی که غم نیست ،
به هر حال نشستیم و از سادگی این دوره همی لذت کافی رو بردیم !
آلبوم عکس های قدیمی رو دوره کردن یکی از عادت های خوب و دلچسبه ،
به حسب عادت مادر ، آلبوم عکس های قدیمی از گنجه ها بیرون اومد ، و مشغول نگاه کردن شدیم ، اونقدر که مسئله گذشت زمان و وجود مکان از دستمون در رفت .
عکس ها رو نگاه میکردم ، یکی بعد از اونیکی ، خنده های واقعی ، لباس های رنگی و نگاه های مجذوب کننده ، همه برام دوست داشتنی بود ، ناگهان به عکسی رسیدم که مادربزگم توش بود ،
مادربزرگی که من هیچوقت ندیدمش ، شاید بدترین درد دنیا اونجاییه که ، عاشق کسی هستی که هرگز ندیدیش ! عاشق اون قیافه ی معصوم ش ، عاشق اون بی گناهی که تو چهره اش موج میزد ، کسی که حتی از پشت یه عکس بی جون هم دلت میخواد قربون صدقش بری ، مامان بزرگی که از اول راه نبود اما همیشه تو قلبم جا داشت ...
دلم یه جایی ش خالی شد ، چقدر احساس کردم که کمش دارم این روزها ، کسی که آخرین پناهم باشه ، کسی که بتونم از هر چیز لامصبی باش صحبت کنم ، کسی که بتونم وقتی از دنیا می بُرم از اون نبُرم ، کسی که ببرمش خرید ، کسی که یهو هوس کنم شام برم پیشش ، کسی که صداش کنم مامان جون ،
نمیدونستم از چی باید شکایت کنم ، از کی شاکی باشم ؟! فقط میدونستم که میخوامش !
دستم به ورق زدن آلبوم نمیرفت ، اما بغض راه نمیداد بیشتر از اون نگاهش کنم ، میدونی ترکیدن بغض کسی که هیچکس آخرین باری که زد زیر گریه رو یادش نیست ، تو یه جمع هف هشت نفری خیلی وحشتناکه !
از روی اون عکس با گوشی م عکس گرفتم ، و هر موقع که نگاهش میکنم انگار یه تکه از وجودم رو از دست میدم ،
من کاری به این ندارم که خدای شما عادل هست یا نه ،
خیلی وقته که من و خدا کاری باهم نداریم
اما اینو میدونم که خدا ،
مادربزرگم رو به من بدهکاره ، بدهکار !

1 comment:

  1. میفهمم چی میگی...منم داییمو که باهاش از بابامم صمیمی تر بودم 7 سالگی از دست دادم
    وقتی بابا مامانم طلاق گرفته بودن اون بود که با همه مشکلات فجیح خودش همه کار میکرد تا من بخندم
    منم کاری به خدا ندارم ولی اگه اینطور باشه به هممون یه چیزایی بدهکاره... ولی وقتی بهش فکر میکنم میبینم اینطوری بهتره
    میترسم اگه داییم الان زنده بود باعث میشد اون تصوری که همیشه ازش داشتمو دارم از بین بره...شاید برا تو و مامان بزرگی که هیچوقت ندیدی هم اینطوری میبود

    ReplyDelete