Sunday, April 7, 2013

نابودی

میدانی ، وقتی قرار را بر نابودی خودت میگذاری ، نصف راه را رفتی
ذره ذره ته نشین میشوی ، نابود میشوی
آنقدر در خودت فرو میروی که دیگر هیچ چیزی را احساس نمیکنی
اندک اندک نابود میشوی ، راستش را که بخواهی خودت هم به این نابودی راضی هستی
اما شکنجه ی اصلی زمانی است که در این نابودی کسی دستت را بگیرد
نخواهد که غرق شوی ، نخواهد که خودت را ذره ذره نابود کنی
به تو امید ببخشد ، دنیای لعنتی سیاه و سفیدت را مثل فتوشاپ بازهای حرفه ای سریع رنگی کند
آنگاه تو هم نرم میشوی ، همه چیز ناگهان شیرین میشود ،
با هر چیز ساده مسخره ای خنده ات میگیرد ، صبح ها برایت آفتابی میشود ..
...
و مرگ اصلی ات زمانی شروع میشود که مابین این راه دستت را ول میکند
آنهایی که این نوع مرگ را تجربه کردند میدانند من از چه فاجعه ای حرف میزنم
از آن لحظه تو ذره ذره میمیری ، بی آنکه بخواهی بمیری
و اینبار لحظه لحظه ی این زندگی را زجر میکشی
میدانی ؟!
ای کاش که ندانی من از چه چیز حرف میزنم

No comments:

Post a Comment