Sunday, July 7, 2013

خوبم

در من یک تیمارستان وجود دارد
یک تیمارستان با هفتاد تختخواب
هفتاد تختخواب با هفتاد دیوانه
و سخت ترین کار دنیا را من میکنم
زمانی که از من می پرسند : خوبی ؟!
و من باید یک تیمارستان هفتاد تختخوابی را آرام کنم و با متانت صادقانه ای بگویم
" بله ، امروز خیلی خوبم "

غرق شدن

تا به حال غرق شدن را لمس کرده اید ؟!
غرق شدن در آب ، یا در قسمت های عمیق زندگی ؟
فرقی نمیکند ، هر دو شبیه هم اند
زمانی که انسان در حال غرق شدن است ، هر ثانیه برایش یک عمر میگذرد
تک تک سکانس ها جلوی چشمانت رژه می روند ، 

رنگی ، با کیفیت ، بدون کم و کاستی
زمان غرق شدن " امید " ، هم  یارت می شود و هم دشمن ات !
نه میگذارد غرق شدن را بپذیری ، نه می تواند کمکی به تو بکند ..
چیزی شبیه برخ میشود ، امیدت کم کم ته نشین میشود اما همچنان زنده است
تو نیز کم کم به انتهای همه ی سکانس های تلخ و شیرین زندگی ات میرسی ..
ناگهان دستی می آید و دستت را میگیرد !
امید زنده میشود، جان میگیرد، چشم و چالش باز میشود، رنگ و رویش باز میشود
امید به زنده بودن و غرق نشدن از هر زمانی برایت بیشتر میشود
اما امان از ترس ، امان ..
ترسی بر تو شروع به وزیدن میکند ، 

آنقدر تند میوزد که ناگهان همه ی وجودت را در بر می گیرد
ترس از اینکه نکند این دست نیمه راه دستت را ول کند 

و تو دوباره شروع به غرق شدن بکنی !
برای کسی که مرگ را تا حد زیادی قبول کرده است،سخت است دوباره زنده شدن !
برای همین می ترسی ، می ترسی و باز هم می ترسی ...
غرق شدن به خودی ِ خود آنقدر ترسناک نیست ،
اما وقتیکه دستت را کسی بگیرد و امید به نجات پیدا کنی ،
آنگاه غرق شدن دیگر برات وحشتناک خواهد بود ...

اندوه اصلی

اندوه اصلی زمانی است که روزهای آفتابی را هم ابری میبینی
تماس های همه ی اطرافیانت راهی جز تبدیل به میس کال شدن پیدا نمیکنند
اندوه اصلی زمانی است که در تابستان هم تیره میپوشی
زمانی که فلش ماشین ت کُلهم هفت آهنگ دارد
اندوه اصلی آن زمان است که همه تو را مقطعی طلب میکنند 

و تو فاصله میگیری از همه ی موجودات زنده
زمانی که سه عدد رو بالشی ات یکی در میان ، هر روز روی طناب پهن است
اندوه اصلی زمانی است که جایی برای گریه کردن نداری 

و مجبور میشوی دم به دم بهانه ی دوش گرفتن را بگیری
زمانی که تولدت میشود عادی ترین روز سال
زمانی که دوست داری در جواب " حالت چطور است ؟ " چنان بزنی زیر گریه که نفس ات در نیاید
اندوه اصلی حالی ست که من دارم
حال ما خوب است اما تو باور نکن ..

آغاز

دم دم های بعدازظهر است ، بیدار میشوی ، هوا گرگ و میش است
تو را یاد عصرهای کوتاه وحشتناک زمستانی می اندازد ،
ساعت به تو نشان میدهد که وقتن رفتن است
رفتن به جایی که نه حوصله اش را داری و نه علاقه اش را ..
بلند میشوی ، سکوت بیش از اندازه ی این خانه دیوانه ات میکند ، کلافه ای
مانند آدمی که سه دقیقه است که میگرن اش تمام شده ، کلافه ای
ماشین را روشن میکنی ، 

باران آنقدر اندوه وار میبارد که گویی آخر دنیا دو ساعت آنورتر است
در مسیری ، آهنگ همیشگی هی خودش را تکرار میکند ، 

شاید برای کسی قابل درک نیست که یک موزیک یک دقیقه ای در ماشین ات هزار بار تکرار میشود ، اما تو کار خودت را میکنی ..
نفس ات خیلی سنگین شده ، لرزش انگشت اشاره ات از همیشه بیشتر است ،
پایت برای فشار بیشتر روی پدال گاز یاری ات نمیکند ، 

کجا و چه چیز منتظره توست ؟
ناگهان سر یک بریدگی ، کم می آوری ..
توان ادامه دادن را نداری ، خیلی وقت است که توانش را نداری
اما تا همین جایش هم که ادامه دادی تحسین بر انگیز است ...
فلشر را میزنی ، و دوربرگردان رو دور میزنی
سیگار فیلتر قرمزت را از درون داشبورد در می آوری ، 

موزیک را دوباره از اول پلی میکنی
برف پاک را روی آهسته ترین نوع حرکتش میگذاری ، 

نفس ت را تخلیه میکنی
بغض را قورت میدهی
و آه میکشی
خودت را میسپاری به دستان جاده ، مقصد معلوم نیست
فقط میروی که رفته باشی
و اینجا آغاز دیوانگی است

...

وقتی برای رفتن به هر جایی خلوت ترین و دور ترین خیابان ها را انتخاب میکنی
وقتی پشت در میرسی و سیل کفش های میهمان ها را میبینی
و سر خرت را کج میکنی و میزنی به جاده تا آب ها از آسیاب بیوفتد 

و خانه خلوت شود
وقتی قید همه ی دوست داشتنی هایت را میزنی
وقتی هر کاری میکنی تا دورهمی هایت را بپیچانی و وارد شلوغی بیش از دو نفر نشوی
وقتی سفیدی زیاد اذیتت میکند
وقتی چشمانت همیشه پشت یک عینک دوی قائم میشود
وقتی صورتت در عید هم صاف نمیشود
وقتی آنقدر عمیق نفس میکشی که سوپر ماکتی سر محل هم میفهمد یک چیزی درست نیست !
وقتی هیچ آغوشی بی منظور باز نمیشود
یک جای کار میلنگد ..
و بدین ترتیب است که ذره ذره ته میکشیم

همچون کوه یخ

مسلما هیچکدامتان کوه یخ را از نزدیک ندیده اید ، من هم ندیده ام
آن چیزی که میبینیم یک ششم از تمامی ماهیت کوه یخ است
پنج ششم و قسمت اصلی و بیشتر کوه یخ از نظر ما پنهان است و زیر آب
موجود عجیبی است ،
انگار بیشتر وجودش در خفاست و از نظر ها پنهان
کوه یخ حکایت ش گویا شرح حال من است
همچون کوه یخ یک ششم آشکار و پنج ششم نهانم

...

دو تا بلوز رو هم ، اونم تو تابستون
خیلی وقته که سردشه
عین فیلمای فارسی سیاه سفید میبینه
ته ریش شده لباس صورت
اینا همه اینو یادش میندازه که یه چیزی درست نیست
خعلی وقته که یه چیزی " درست نیست "

تو

کاش حداقل ، بغل مصنوعی ت رو اختراع میکردن .

و

گریه ی پشت فرمون

...

از آنجایی فرو ریختن ات شروع می شود که میفهمی ،
گذشته ها ، نگذشته ..

ما

از بیرون بیست و شیشیم ، از داخل پنجاه ..

بدتر

در زندگی نقطه ای هست که برایتان " بدتر شدن " دیگر بی معنی میشود
همان نقطه ..

تم


گاهی یک موسیقی آنچنان له و لوردیتان میکند که خودتان هم هاج و واج میمانید !
میمانید که که چه بر سرتان آمده ، 
به کجا رسیده اید و چه قدر دیگر توان ادامه دادن دارید !
ادامه ی راه برایتان مه آلود است 
و شک به ادامه دادن در جای جای بدنتان رخنه کرده است !
این روزها دنیا برایم با این تم موسیقی پخش میشود ،
نه صدای انسانی هست ، نه خنده ای ، نه بیدادی ، نه عصیانی ، نه فقانی !
تنها و تنها منم و همین موسیقی و جاده ای که میرود آنطرف آدم گریزی ..