Saturday, January 26, 2013

من

به آنجایش رسیده ام که
تمام این روزها میگذرد
ولی من از این روزها نمیگذرم
نمیگذرم ..

نابودی یک مرد

وقتی نیمه های شب یه مرد تو ماشین با آهسته ترین حالت ممکن داره رانندگی میکنه
وقتی تو این سرمای استخوان خرد کن ، شیشه هاش تا ته پایین و خودش غرق تو دود سیگارشِ
وقتی اونقدر غرق تو خودش که پشت چراغ قرمز چشمک زن چهار راه ، پنج دقیقه منتظر میمونه
وقتی داره بلند بلند با موزیک ماشینش اربده میزنه و هیچکس و هیچ چیز به تخمش هم نیست
وقتی چشاش پر اشک شده و اشتباهی برف پاک کن ماشین رو میزنه
وقتی که فلشر میزنه ، اما نمیپیچه ..
وقتی همه ی اینا رو دیدین ،
آگاه باشید که دارید نابودی فرسایشی  "یک مرد" رو نظاره میکنید

حال من ،

حال لحظه ای که در یک مجلس ختم ، مرگ خنده ات میگیرد
حال لحظه ای که پشت فرمان به پیچ جاده میرسی و دلت مزمزه میکند که اینبار پیچ را نپیچ
حال لحظه ای که تا خرخره پرازالکلی و چیزی به تو میگوید یک پیک دیگر هم میخواهی
حال لحظه ای که خنده های غیر واقعی ات لو میرود و همه با تعجبی وحشتناک نگاهت میکنند
حال لحظه ای که حتی یلدای لامصب را هم دیگر کسی به تو تبریک نمیگوید
حال لحظه ای که میفهمی گوشی ات را شش روز به شش روز به برق شارژ میکنی
حال لحظه ای که درمیابی همه خواستنی هایت یا مرده اند ، یا رفته اند ...
حال لحظه ای که میدانی تا شش ثانیه ی دیگر چه کاری بکنی و نکنی بغض ات میترکد

حال لحظه ای که متوجه میشوی که حتی اگر نخوهی شروع هم بکنی ، آخرش بازنده ای
هر کدام از این لحظه ها به تنهایی گویای همه ی آن چیزی است که درونت را دارد ویران میکند ، ویرانی که فقط و فقط خود میدانی به چه اندازه بزرگ و وحشتناک است .

خداحافظی

داستان خداحافظی با لباس های رنگی
داستان خداحافظی با نهارخوردن های  سرمیز
داستان پاکت های زاپاس سیگار در صندوق ماشین
داستان خداحافظی های دم فرودگاه امامی
داستان خواب های بی برکت شب و بعد از ظهر
داستان درجا زدن در خاطرات لعنتی
داستان نبرد معده خالی و الکل بد مصب
داستان خنده هایی که رفت و برنگشت
داستان نبرد نابرابر گلو و بغض
آری ، خوب که نگاه میکنم ،
میبینم که من مانده ام با هزاران داستان تعریف نکرده از زندگی ام

ترس

در دوران بچگی ام خوب میترسیدم ، از تاریکی گرفته تا حیوان های اهلی خواب آور
هرگز در اتاق تاریک دوام نمی آوردم ، ترس بر من غلبه میکرد و همیشه بازی را به او واگذار میکردم ، از او بدم می آمد .. دوست داشتنی نبود
ترس دست مرا خوانده بود ، گویی مرا زنگ تفریح خود حساب میکرد و هرگاه که اراده میکرد من میترسیدم .. به مرور زمان بازی با من برایش کسل کننده و تکراری شد ..
و سرانجام چاره اش رفتن شد
ترس رفت و حریف اش را عوض کرد ، من حریف خوبی نبودم ..
اگر با من ادامه میداد فقط و فقط خودش ضعیف تر میشد ..
پس تصمیم گرفت که مرا به حال خودم بگذارد و در پی حریف جدید و قدرتمند تری باشد ..
سالها گذشت ..
چند شب پیش با خودم فکر میکردم و راه میرفتم
میدانی ، گاهی اوقات تا عمق هشتاد متری هم در خودم فرو میروم ..
کوچه خلوت و تاریک بود ، ناگهان ترس را دیدم در آن تاریکی .. موهایش جو گندمی شده بود ..
صورتش شکسته تر .. اما همچنان چهار شانه و قوی هیکل بود
روبروی هم ایستادیم ، از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی میگذشت ..
میتوانستم از چشمانش بخوانم که اندازه یک عمر از من سوال دارد ..
سکوت ادامه داشت تا زمانی که ناگهان راه ش را کج کرد و از کنار من رد شد ...
همانطور که میگذشت می رفت ، زیر لب گفت :

" خیلی عوض شدی رفیق ، چه به سرت آوردند ...!! "

گاهی اوقات ..

گاهی اوقات آدمی باید در زندگی حسرت چیزهای زیادی را بخورد ..
مثلا حسرت اینکه تو در آشپزخانه با همان لباس نازک ِ کوتاه بایستی و سرگرم آشپزی باشی
و من آنقدر نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها سیر شوم
یا حسرت اینکه در سرمای استخوان پوک کن زمستان با هم قدم بزنیم ،
اندازه ی همه پیاده روهای این شهر ، قدم بزنیم
دستت را محکم قلاب کنی در دست هایم و تا می توانی سُر بخوری
و من با همان ذوق احمقانه ی همیشگی ام ، ناجی زمین نخوردنت بشوم
حسرت اینکه موقع بیرون رفتنم ، تـــو بدون معطلی بگویی مراقب خودت باش
حسرت اینکه اواسط آبان شروع کنی به بافتنِ بافتنی هایم ، و من سر بروم از فرط شوقِ شال گردن و دستکش و کلاه جدیدم ..
میدانی ؟ گاهی اوقات در زندگی ، خودت میمانی و یک خروار حسرت نخورده
و بعد بین خودت و خودت وا میمانی ، که چگونه تنها از پس این همه حسرت بر بیایی ؟!
آنگاه میمانی ، میمانی
و باز هم میمانی ...

اشتباه

میدانی ،
بزرگترین اشتباهم بعد از رفتن تو ، این بود که فکر کردم
روزی همه چیز درست میشود ..

؟!

اینایی که وقتی براشون درد و دل میکنی ، حرف نمیزنن ، فقط بهت سیگار تعارف میکنن
اینایی که خودشون ترسیدن ، اما میشن نقش تکیه گاه
اینایی که هندس فری براشون واجب تر از نفس کشیدنه
اینایی که صب یه ملافه میپیچن دور خودشون ، پا برهنه رو سرامیک راه میرن
اینایی که رو میز صبونه هنوز خوابن ، حتما باید با ماچ خوابشون رو بپرونی
اینایی که دو تایی رو یه مبل پتو پیچیده فیلم نگاه میکنن
اینایی که صبحا اس ام اس صب بخیر میدن
اینایی که وسط خیابون یهو دستت رو میکشن سمت ویترین یه مغازه تا یه چی نشونت بدن
اینایی که بت ایمیل میدن میگن با وبلاگت گریه میکنم
اینایی که ....
چطور میشه برا اینا نمُرد ؟
مسیر پونزده دقیقه ای تا خونه تبدیل بشه به مسیر پنجاه دقیقه ای تا خونه
سیگار میفهمه من چی میگم

..


پنجشنبه شب
تنهایی
شام بیرون رفتن ، مثه خودکشی میمونه

ترس

وقتی از ته دل خوشحالی ، همه چی ردیفه ،
دیدی ته دلت یهو یه ترس عجیبی بوجود میاد !
همون ترس

خدا

وقتی میخواهید دیگر کسی را نبینید ، بگویید خدا نگهدارت
او را به دست خدا بسپارید
و مطمئن باشید دیگر او را نخواهید دید
خدا هرگز امانت دار خوبی نبود ..

..


یک تابلوئه " تعطیل است " باید بگیرم
بندازم گردنم و ادامه بدم
خلاص

تکرار


تو هیچوقت برای من تکراری نمیشوی ، هرگز
اما دردناکترین نقطه اش آنجایی ست که
دیگر تکرار هم نمیشوی ..