در زندگی همه ما آدم های زیادی می آیند و می روند ، آنقدر زیاد که یک روزی حسابش از دستت در می رود ، هرچقدر باهوش باشی ، هر چقدر حواس لعنتی ات را جمع کنی ، هر چقدر که به این آمدن و رفتن ها بها بدهی ، بالاخره روزی میرسد که حسابش از دستت در میرود ، اما همیشه هستند کسانی که می آیند و میمانند ، آنقدر میمانند و میمانند که تو را مجاب میکنند
مجابت میکنند که حسابشان را با بقیه ی آدم های زندگی ات جدا کنی ، مجابت میکنند که آنها را دست چین کنی و بگذاریشان یک طرف جدا ، هی مراقبشان باشی ، هی بهشان فکر کنی ، روزهای زندگی ات را با آنها تقسیم کنی ، هر موقع که از خالی های حزن انگیز این زندگی داری لبریز میشوی با آنها جبران مافات کنی و رویشان حساب کنی ،
دیگر مجاب میشوی که آنها را کم کم بگذاری روی طاقچه ی عادت زندگی ات ، بهشان برسی ، یکهو در عصر یک سه شنبه پاییزی نگران حالشان شوی ، در زمانی که معده ی بی مروت پر از الکل شده است یکهو دلتنگشان بشوی و بروی سمت کنتاکت گوشی ات و دنبال اسمشان بگردی ..
هستند کسانی که جوری خودشان را به تو ثابت میکنند که نتوانی هیچگاه جور دیگری در موردشان فکر کنی و تصمیم بگیری ، روزی کار به جایی میرسد که نمیتوانی از این آدم ها هیچگاه توقع بد کردن را داشته باشی ، آدم نمیتواند از اینها توقع تلافی کردن داشته باشد ، توقع اینکه آنها هم میتوانند روی بدشان را نشان ت دهند ، توقع بدی کردن ، توقع اینکه تورا بسوزانند ، نمیتوانی فکرش را هم بکنی که درست در زمانی که تو از همیشه خشک تر و قابل اشتعال تری ، زمانی که آنقدر از دنیا خورده ای که دیگر جای سالمی برایت باقی نمانده است ، تو را بگذارند کنار آتش و بگویند باداباد ، و سوختنت را تماشا کنند
آدم هایی که به مرور زمان حتی عادت هایشان شده بود عادت های خودِ خود تو ، درست مثل ابستاده فیلم نگاه کردن کنار شوفاژ آن طرف سالن ، درست مثل زمانی که دیگر قهوه را به چای ترجیح میدهی ، آنطور حساب این آدم ها را از بقیه جدا کردی که حتی وقتی حالت هم خوب نبود قلبشان را هدف نگرفتی و طوری رفتار کردی که خودت بشکنی اما آن آدم نه ،
شکستی و حتی چند تکه از خودت را هم لابه لای همین گیر و اگیر گم کردی و قطعات شکسته ات هرگز کامل نشد اما حاضر نشدی به شکستن آدم هایی که حسابشان را با همه ی آدم های روی زمین سوا کرده بودی ، درست جایی که همه ی آدم ها به تو میگفتن دنیا تا بوده همین بوده راه ات را بگیر و گورت را گم کن تو اخم کردی ، گفتی نه و ایستادی ، ایستادنی که بهایی داشت آنقدر سنگین که هنوز هم زخم زبان هایش دارد حواله ات میشود ،
آدمی حساب بعضی ها را جدا میکند ، اما میدانی که دنیا همیشه کارش را بلد بوده ، همیشه ، درست در لحظه ای که انتظارش را نداری جلوه ی دیگری از روی خودش را نشان میدهد و چیزهایی را به چشم به تو نشان میدهد ، حرف هایی را به استحضار گوشت میرساند که قلب و مغزت از کار می افتند ، احساس حماقت امانت را میبرد ، بک وکال هایی از گذشته در گوشت میپیچد ، به مرور روزها ، ماه ها ، سال های قبل میروی ، و بعد پیش خودت میگویی این همان آدمی است که من حسابش را آنطور از همه ی دنیا جدا کرده بودم ؟
این همان آدمی است که تا دنیا دنیا بود هوایش را داشته م ؟ این همان آدمی که کم کم داشت تبدیل میشد به یک جور قسم ؟ این همان آدمی است که یک نو کادو از طرف دنیا برایم حساب میشد ؟ این همان آدمی است که با خود قرار گذاشته بودم قبل از مرگم یکی از افرادی باشد که باید با وجودش خداحافظی میکردم ؟
وبعد حیران میمانی و همانطور که بعد از سال های سال هوای گریه درون تن ات میچرخد برش میداری ، خودش را ، وجودش را ، خاطراتش را ، با دست بر رویش را پاک مکنی ، اخرین نگاهت را به او می اندازی و بعد به آرامی چهار تایش میکنی و میگذاری داخل یک پاکت مقوایی ، پاکت مقوایی که رویش با فونتی خوانا و بزرگ نوشته شده است خداحافظی برای همیشه ، در پاکت را میبندی و برای همیشه حساب آدمی که حسابش را با کل دنیا جدا کرده بودی را میبندی و پاکت را با تمام بغضی که دارد مجاری تنفسی ات را میدرد از پنجره ی ذهن ات ، فکرت و وجودت پرت میکنی به آن بیرون.
و بار دیگر درسی از دنیا میگیری ، درسی ویران کننده تر از همیشه
#پویان_اوحدی #BuriedP
مجابت میکنند که حسابشان را با بقیه ی آدم های زندگی ات جدا کنی ، مجابت میکنند که آنها را دست چین کنی و بگذاریشان یک طرف جدا ، هی مراقبشان باشی ، هی بهشان فکر کنی ، روزهای زندگی ات را با آنها تقسیم کنی ، هر موقع که از خالی های حزن انگیز این زندگی داری لبریز میشوی با آنها جبران مافات کنی و رویشان حساب کنی ،
دیگر مجاب میشوی که آنها را کم کم بگذاری روی طاقچه ی عادت زندگی ات ، بهشان برسی ، یکهو در عصر یک سه شنبه پاییزی نگران حالشان شوی ، در زمانی که معده ی بی مروت پر از الکل شده است یکهو دلتنگشان بشوی و بروی سمت کنتاکت گوشی ات و دنبال اسمشان بگردی ..
هستند کسانی که جوری خودشان را به تو ثابت میکنند که نتوانی هیچگاه جور دیگری در موردشان فکر کنی و تصمیم بگیری ، روزی کار به جایی میرسد که نمیتوانی از این آدم ها هیچگاه توقع بد کردن را داشته باشی ، آدم نمیتواند از اینها توقع تلافی کردن داشته باشد ، توقع اینکه آنها هم میتوانند روی بدشان را نشان ت دهند ، توقع بدی کردن ، توقع اینکه تورا بسوزانند ، نمیتوانی فکرش را هم بکنی که درست در زمانی که تو از همیشه خشک تر و قابل اشتعال تری ، زمانی که آنقدر از دنیا خورده ای که دیگر جای سالمی برایت باقی نمانده است ، تو را بگذارند کنار آتش و بگویند باداباد ، و سوختنت را تماشا کنند
آدم هایی که به مرور زمان حتی عادت هایشان شده بود عادت های خودِ خود تو ، درست مثل ابستاده فیلم نگاه کردن کنار شوفاژ آن طرف سالن ، درست مثل زمانی که دیگر قهوه را به چای ترجیح میدهی ، آنطور حساب این آدم ها را از بقیه جدا کردی که حتی وقتی حالت هم خوب نبود قلبشان را هدف نگرفتی و طوری رفتار کردی که خودت بشکنی اما آن آدم نه ،
شکستی و حتی چند تکه از خودت را هم لابه لای همین گیر و اگیر گم کردی و قطعات شکسته ات هرگز کامل نشد اما حاضر نشدی به شکستن آدم هایی که حسابشان را با همه ی آدم های روی زمین سوا کرده بودی ، درست جایی که همه ی آدم ها به تو میگفتن دنیا تا بوده همین بوده راه ات را بگیر و گورت را گم کن تو اخم کردی ، گفتی نه و ایستادی ، ایستادنی که بهایی داشت آنقدر سنگین که هنوز هم زخم زبان هایش دارد حواله ات میشود ،
آدمی حساب بعضی ها را جدا میکند ، اما میدانی که دنیا همیشه کارش را بلد بوده ، همیشه ، درست در لحظه ای که انتظارش را نداری جلوه ی دیگری از روی خودش را نشان میدهد و چیزهایی را به چشم به تو نشان میدهد ، حرف هایی را به استحضار گوشت میرساند که قلب و مغزت از کار می افتند ، احساس حماقت امانت را میبرد ، بک وکال هایی از گذشته در گوشت میپیچد ، به مرور روزها ، ماه ها ، سال های قبل میروی ، و بعد پیش خودت میگویی این همان آدمی است که من حسابش را آنطور از همه ی دنیا جدا کرده بودم ؟
این همان آدمی است که تا دنیا دنیا بود هوایش را داشته م ؟ این همان آدمی که کم کم داشت تبدیل میشد به یک جور قسم ؟ این همان آدمی است که یک نو کادو از طرف دنیا برایم حساب میشد ؟ این همان آدمی است که با خود قرار گذاشته بودم قبل از مرگم یکی از افرادی باشد که باید با وجودش خداحافظی میکردم ؟
وبعد حیران میمانی و همانطور که بعد از سال های سال هوای گریه درون تن ات میچرخد برش میداری ، خودش را ، وجودش را ، خاطراتش را ، با دست بر رویش را پاک مکنی ، اخرین نگاهت را به او می اندازی و بعد به آرامی چهار تایش میکنی و میگذاری داخل یک پاکت مقوایی ، پاکت مقوایی که رویش با فونتی خوانا و بزرگ نوشته شده است خداحافظی برای همیشه ، در پاکت را میبندی و برای همیشه حساب آدمی که حسابش را با کل دنیا جدا کرده بودی را میبندی و پاکت را با تمام بغضی که دارد مجاری تنفسی ات را میدرد از پنجره ی ذهن ات ، فکرت و وجودت پرت میکنی به آن بیرون.
و بار دیگر درسی از دنیا میگیری ، درسی ویران کننده تر از همیشه
#پویان_اوحدی #BuriedP