Friday, October 12, 2012

عدد یک

آدم هایی هستند که در زندگی اشان" عدد یک " معنای زیادی دارد
آنها همیشه یک آهنگ خاص را گوش میدهند
آنها یک روز را در سال ، همیشه باید به تنهایی شب کنند
آنها در کل سال ، فقط یک روز بغضشان تا سر حد ترکیدن میرود
آنها یک فیلم را چند هزار بار نگاه میکنند
آنها یک نوع پیتزا را همیشه سفارش میدهند
آنها یک شماره را برای ابد در گوشی اشان سیو نگه میدارند
آنها تنها چیزی را که دو بار تجربه خواهند کرد ، مرگ است
چون یک بار در گذشته مرده اند ..
یک معنای زیادی دارد ..

امان از بعضی روزها

بعضی روزها عجیب دوست دارم که معاشرت کنم ، یکی باشد که حرف بزنیم
آنقدر که یک لحظه هم حرف کم نیاوریم ..
تلفن را بر میدارم در اوج ناامیدی شماره ها را بالا و پایین میکنم
پیش خودم میگویم کدامشان مرا تحمل میکنند ؟
کدامشان میفهمند که امروز حال و هوایم چطور است
کاش خیلی ها حش ششم داشتند ، آنقدر که همه چیز را بدانند و بفهمند
بدانند که امروز وقت بیرون رفتن نیست ، امروز روز سینما رفتن نیست ،
امروز روز خرید کردن نیست ، امروز مثل خیلی از روزها نیست ..
کاش می فهمیدند که امروز " من " دلم تنگِ صحبت است ..
کاش می فهمیدند که من امروز تک نفره قادر به این نیستم که این حجم تنهایی را تحمل کنم !
کاش می فهمیدند ...
این ها را می گویم و خودم را به خودم می بازم
و لیست شماره هایم به ته می رسد !

خاطرات

وقتی یه نفر گرم صحبته و یهو لال میشه ، میره تو فکر
وقتی وسط شکستن قهقهه ی خندش ، یهو بُهت میکنه و آه میکشه
وقتی یه نفر سر یه آهنگ یه کلمه حرفم نمیزنه و هق هق میزنه که نفسش بالا پایین بره
دیوونه نیست مشتی
به خدا دیوونه نیست
گیر کرده ، در رو نداره ، چاره اش نیست
خاطرات روح آدمی رو سلاخی میکنن

عاشق

آدم های عاشق همانند قاتل ها خطرناک اند
آنها بعد از شکست تغییر میکنند
ناگهان دیگر دوست نمیدارند
دیگر قادر می شوند که هرگز اشک نریزند
و ناگهان تبدیل به انسانی فوق العاده خطرناک می شوند
آنها راه زنده ماندن را یاد گرفته اند ..

من و من

حتما دیده اید وقتی در تاریکی مطلق فرو می روید ، چشمهایتان بازتر میشوند
انگار مردمک ها احساس ترس میکنن و سعی بر این دارند که هر چه زودتر همه چیز را ببینند
آنها آنقدر تلاش میکنند که بالاخره موفق میشوند و کم کم مردمک ها به تاریکی عادت میکنند
آنها بعد از مدتی ، همرنگ تاریکی میشوند
داستان مردمک ها عجیب شبیه داستان من می ماند
من آنقدر در این خلسه و آدم گریزی مانده ام که بی اختیار به آن عادت کرده ام
من و مردمک ها همه چیز را در این تاریکی می بینیم اما غافل از اآنیم که
هرچقدر هم ببینیم و عادت کنیم ،
بازهم تاریکی ، تاریکی ست ..

بعضی وقت ها

بعضی اوقات احساس میکنم آدم ها در حالت مستی ، شخصیت اصلی شون رو پیدا میکنن !
همه حرفایی که سال ها گیر کرده بوده تو گلوشون رو بت میگن !
تو رو خوب صدا میکنن ، تو رو خوب نگاه میکنن ،
اونقدر حرفای خوب بت میزنن که میخوای از هوش بری
دستت رو لذیذ تر میگیرن و فشار میدن ، با تک تک انگشتات با حوصله تر بازی میکنن
بوسه هاشون گرم تر و آروم تر میشه ، در گوشی تر حرف میزنن ..
بغل رو تنگ تر میدن ، خنده رو لوند تر میکنن ، اسمت رو قشنگ تر تکرار میکنن
قشنگ تر نفس عمیق میکشن و بهت خیره میشن ،
اونجاس که اون سوزشی که تو گلوت هست رو قورت میدی و زیر لب آروم میگی ،
کاش کل زندگی ت رو مست بودی ..
کاش ..

..

یه جایی هست که آهنگ های غمگین هم ابهتشون رو برات از دست میدن ..
من اونجام

حقیقت

گاهی آدم دوست داره آخرین چیزی که میشنوه " حقیقت " باشه ..

قدیم

همه چیز قدیمی اش خوب بود
شیر های شیشه ای
کلاه قرمزی و آن پسر خاله اش
تلویزیون های سیاه سفید بدون کنترل
دفتر های هشتاد برگِ بدون خط کشی
خنده ، خنده های خرکی
عکس
عکس
عکس ...

زندان

خیلی مونده برای ما تا که بفهمیم کدوم طرفه میله ها زندونه
اینطرفی که ما واستادیم
یا اونطرفی که اونا دو سال توش ن