Wednesday, May 23, 2012

آدمی


وقتی که یک رابطه تمام میشود ، بزرگترین درد آدمی این ست که درگیر میشود
آیا آن طرف هم در تمام این روزها ، ماه ها ، سال ها به آن روزهای خوب فکر میکند ؟
آیا او هم در حجم وسیع خاطرات غرق میشود ؟
آیا او هم آهنگ های همیشگی را گوش می دهد یا نه دیگر طبع ش تغییر کرده ؟
آیا او هم وقتی پا بر سنگ فرش آن خیابان معروف که میگذارد یاد خیلی چیزها میوفتد ؟
آیا او هم هنوز همان سیگار همیشگی را میکشد ؟
آیا او هم شماره تلفن مرا از حفظ است یا نه ؟
آیا او هم بایگانی عکس های قدیمی دارد یا که نه ؟
آیا آیا آیا آیا آیا ...
این سوالات است که مثل خوره روح آدمی را می جود
و بعد آدمی دیگر آدم سابق نمیشود
آدم سابق نمیشود
نمیشود
نمیشود ..

تنهایی

تـنـهـایـی بـود
تمامیِ ارثی که بعد از رفتنت برایم به جای گذاشتی ..

عکس - دو نفره


بزرگترین قاتل هایی که در زندگی ام دیدم
" عکس های دو نفره " بودند

دلتنگی

شما را به خدا حداقل سالی یک بار به خواب آن یک نفرتان بروید
بعضی از آدم ها به دلیل شدت " دلتنگی " فوت می کنند

ترس

نترسیدن همیشه از سر شجاعت نیست
گاهی اوقات انسان نمی ترسد ، 
چون دیگر در زندگی چیزی برای از دست دادن برایش باقی نمانده ..

روح

یا روحتان را میکشند
یا معامله اش میکنند
در حالت اول همان جا میمیرید و جسم ن به زندگی ادامه میدهید
در حالت دوم درنده میشوید و میدرید ..
روح مقوله ی خطرناکی است ، هرگز واردش نشوید !

رفاقت

خونه پدربزرگم دو طبقه بود ، 
تو یکی از اصیل ترین و قدیمی ترین محله های شهر
بافت قدیمی و محشر که آدم رو هل میداد تو دوران قدیم ،
بهار که میشد هر روز غروب اونجا بودیم ، 
سرگرمی اولم این بود که رو پنجره آویزون میشدم
پنجره به یه کوچه باریک و آفتابگیر باز میشد ، خیلی خلوت بود
انگار آدما سال ها بود با اون کوچه قهر کرده بودن ،
یه قمقمه آب داشتم ، هر کسی رد میشد جلو پاش آب میریختم و قایم میشدم
خیال میکردم اونا فکر میکنن بارونه که قلپی میریزه جلو پاشون
بابا بزرگم که از سر کار میومد تازه نیمه ی خیلی خوب زندگی شروع میشد
آخ بغل میداد مشتی ، ماچت میکرد مشتی ،
با اینکه من چیزی نمیفهمیدم اما کل صحبتاش گیلکی بود با من ،
منم کیف میکردم ، فکر میکردم به زبان یه دنیای دیگه داریم حرف میزنیم !
تابستون هفتاد و چهار رفاقتمون رو نصفه کارِ گذاشتُ رفت ..
واس خدافظی هم صبر نکرد حتی .. دنیا از همون روز یه جور دیگه شد !
دیگه جلو پای کسی آب نمیریختم ، 
دیگه کسی نبود که باهام به زبون خودم حرف بزنه !
دیگه کسی از اون بغل مشتی ها نمیداد بهم ،
دیگه حتی کسی رو ماچ نمیدادم ، حتی تو عید دیدنی ها ..
گذاشت رفت بی معرفت ، حتی یه عکس دو نفره هم نگرفتیم !
اینا رو گفتم که بگم وقتی رفتی همه گفتن درست میشه ، اما نشد .. نشد که نشد
این رسم رفاقت نبود ..

تکنفره ها

پیاده روی " تکنفره بهاری" ، آن هم در این هوا چیزیست مانند خودکشی ..

مرگ

مرگ انسان زمانی ست که
نه شب بهانه ای برای خوابیدن دارد
و نه صبح دلیلی برای بیدار شدن ..

ایران


ایران کشوریه که از صف پمپ گازش هم میشه تراژدی ساخت
چه برسه به سرنوشت چند هزار سالش ..

هوای شما را نگه میداریم

دلت که گرفت بری بیرون ، قدم بزنی
خیابون خلوت دارین تو شهرتون دیگه ؟ 
از اونایی که پنج دقیقه یه بار ماشین ازش رد میشه
از همونا ، باید رفت توش ، هی راه رفت ، راه رفت .. یهو برسی به یه مغازه !
پشت شیشه ش نوشته باشه " هوای شما را نگه میداریم " جدید رسید ..
بعد یهو دلت خوش شه ...
بری تو مغازه بگی سلام آقا من اندازه پنج سال " هوای شما را نگه میداریم " جدید میخوام ،
مغازه دار هم بگه هووووم ، چشم بفرمایید قربان ،
از فروشنده " هوای شما را نگه میداریم " جدید رو بگیری بیای بیرون ..
بعد با خیال راحت راه خونه رو پیش بگیری 
و به این فکر کنی که زندگی اونقدرا هم بد نیست

Friday, May 4, 2012

ترس

بچه که بودم خونمون تا خونه بابابزرگم فصله ش زیاد بود ،
همیشه با تاکسی میرفتیم ، بعضی اوقات که خیلی پسر خوبی بودم ،
مامان به عنوان جایزه اجازه میداد که کل مسیر رو با دوچرخه قرمزم بیام ،
و خودشم با مهربونی زیادش پیاده پا به پام میومد ،
بین این مسیری که میرفتیم یه خیابون تختی بود که خیلی شیب داشت ..
تازه دوچرخه سواری رو یاد گرفته بودم ، هنوز با اون دو تا کمکاش راه می رفتم
یه روز تو راه برگشت ، 
توی این شیب از دوچرخه پیاده نشدم و خواستم سواره ردش کنم
شیبش دوچرخه م رو گرفت و ترس هم منو ، 
هیچ کاری نمیکردم و فقط داد میزدم
یه چند صد متری که رفتم چشمامو بستم و خودمو تسلیم کردم ..
بعد از چند ثانیه یهو همه چی ثابت شد
چشمامو باز کردم دیدم یه مرد واستاده وسط دوچرخه م و فرمونم رو دو دستی گرفته و نگه م داشته
یه لبخند بهم زد ، گفت پسر بعد ها شیب های از این تند تر تو زندگیت وجود داره ، سرعت تو هم بیشتر از این میشه !!
با چشم بسته نمیتونی ردشون کنی
نترس ، چشمات رو همیشه باز نگه دار ، 
شاید یه روزی دیگه کسی مثه من نباشه که نگه ت داره
اونجا خودتی و خودت
خیلی سال گذشته ،، اما اگه الان داری اینو میخونی ،
خواستم بگم که الان اونجاییش رسیدم که خودمم و خودم

پیاده روی

امروز لباس پوشیدم که برم بیرون ، داشتم کفش می پوشیدم
دیدیم خاطرات طبق معمول عقب تر از من هلک و هلک داره لباساش رو میپوشه که بیاد
رسید به من یه نگاه مظلومانه بم کرد ، گفت ببخشید ، بازم دیر کردم !
گفتم اشکال نداره ، اما امروز بیرون بی بیرونا ، نمیتونم ببرمت با خودم
یهو از جاش پرید ، صداشو انداخت تو گلوش گفت چرا ؟ 
من که دیروز اذیتت نکردم ، چرا منو نمیبری
گفتم ببین خاطرات جون ، من امروز هوس پیاده روی کردم ، ماشین نمیبرم
خودتم میدونی ، پیاده بیرون بردنت سخته ، امروز رو بمون خونه ، خواهش میکنم
یه نگاه معنی دار کرد بهم ، همینجوری که زیر لب یه چیزی رو تکرار میکرد ، لباساش رو کند
و رفت سمت اتاقم ..

زلزله

اینکه شش صبح به سخت ترین شکل ممکن می خوابم
و ساعت ده صبح به آسون ترین شکل ممکن بیدار میشم
حکایت میکنه از وقوع یه زلزله روحی

زندگی

چقدر دیگه باید بد بازی کنم تو زندگی
که خدا تعویض م کنه

آهنگ

بعضی آهنگ ها تو زندگیت هستن که موقع گوش دادنشون باید هر یک دقیقه یه بار پاز بزنی
یه آنتراک به بغضت بدی برای نترکیدن
بعد از آنتراک دوباره آهنگ رو پلی کنی و گوش بدی
یه آهنگ دارم سه دقیقه و بیست ثانیه س ، اما هر دفه واس گوش دادنش پنج تا آنتراک میخوام

خدا

خدا به ایرانی ها بدهکاری زیاد داره
اما مهم ترین ش یه زندگی معمولیه !
خدا به ما یه زندگی معمولی بدهکارِ ..

بغض

امرو عصر رفتم تو سوپر مارکت گفتم یه آب پرتغال بهم بده
مرده گفت آب پرتغال ندارم ، رانی هلو بدم ؟
گفتم فرق نداره قربون تو ، یچی بده فقط این بغض رو ببره پایین همراه خودش

صبح

اگر برا پدر مادرم مشکل نداشت ، میرفتم شهرداری منطقه ،
بشون میگفتم آقا یکی از این کامیون گنده ها که تانکر پر از آب داره رو بدین به من ،
حاضرم با نصف حقوق براتون کار کنم ، 
بعد صبح به این خشگلی رو بلند میشدم ،
یه لباس سبز کاهویی می پوشیدم ، موهامو آب و شونه میکردم ، میرفتم سر کار ،
رانندهه ماشین رو از کنار بلوار وسط خیابون راه میبرد ، 
منم رو سپر جلوی کامیون میشستم ،
به ماشین های اون ور خیابون لبخند میزدم ، 
این شیلنگ گندهه رو هی چپ راست میکردم ،
آب شر شر با شدت میومد ، همه سبزه ها ، پامچال ها حسابی خیس میشدن
شاید این بهترین راه باشه برای شروع کردن یه صبح بهاری