Monday, March 5, 2012

وقتی

وقتی همه ی تماس های روزانه ام تبدیل میشوند به میس کال های بی مصرف
وقتی وعده ی صبحانه را جای نهار ، نهار را جای عصرانه و شام را جای صبحانه ی فردا میخورم
وقتی جای پاکت سیگار به فروشنده میگویم باکس سیگار میخواهم و تعجب فروشنده مرا قورت میدهد
وقتی هر روز از هفتاد گیگ آهنگ ، یک سلکشن ده تایی ِ آهنگ را گوش میدهم
وقتی جای همیشگی شیشه ی الکل در کنار اسکنر روی میز کامپیوتر می شود
وقتی هوس مسافرت تک نفره میکنی
وقتی شبانه روز برایت سه ساعت میشود
وقتی که خوابیدن برایت سخت تر از آدمکشی میشود
وقتی که بغض ت به هیچ صراتی مستقیم نیست برای ترکیدن
وقتی وقتی وقتی ..
خبر از اتفاقی میدهد که درونت رخ داده و تو را ذره ذره میدرد

خدایا

خدایا تا روز رستاخیزت خیلی دیر میشود
بیا و از همین امروز خدایی کن
مخلوقاتت خیلی خسته اند ..

من

امروز جلو آینه گفتم : سلام پویان
منتظر شدم ، اما جوابی نشنیدم
تو راه همش به خودم فکر میکردم

نسل من

نسلی بودیم که با پدرهامون هم سن شدیم ..

خاطرات

یه خیابون هایی رو نمیشه تک و تنها ، پیاده رفت ..
خاطرات امونت نمیدن ،
از پاهاتون توقع بیخود نداشته باشید

زندگی

از ما که گذشت
اما به بچه هاتون یاد بدید که شروع نکنند به فهمیدن ..
کمکشون کنید که حداقل اونا خوب زندگی کنن

گریه

حال راننده تاکسیه که تو صف گاز ، پشت فرمون داشت یواش یواش گریه میکرد
همون حال

..

راهی که پیش پای ما گذاشته‌ اند تصور کردن است ..






مرضیه رسولی

لبخند

به دوره ای رسیده ایم که برای یک لبخند زدن
باید مهارت داشته باشید

بغض

امروز ظهر میومدم خونه ،
دیدم یه پیرمرد حدودن 65 ساله با یه رنوی سفید رنگ واستاده سر خیابون
تو صندوق عقب کوچیک ماشینش گلدون گل گذاشته سعی میکنه که بفروشه
دلم طاقت نیاورد ، 
ماشینو پارک کردم رفتم سراغش ، اینقد مهربون بود که دلم میخواس سفت بغلش کنم
چنان با حرارات توضیح میداد در مورد گل ها که آدم کف میکرد
آخرش برگشت گفت : خلاصه یه جوری باید روزی در بیارم ، 
چی بهتر از این که گل بفروشم ؟!
بغضم گرفت ، 
از این مملکت ، از این همه سختی ، از این مردم مظلوم ، از این قدر مناعت طبع
ازش سه تا گلدون خریدم ، کلن هم هفت تا گلدون داشت برای فروش
صندوق عقب یه رنوی مدل 67 بیشتر از این دیگه جا نداره
روبوسی کردم باش و اومدم خونه !

حس

حس درختی که فقط یک برگ براش مونده
و بادی که شمردن بلد نیست
همون حس 


خداحافظ

وقتی میخاین بزارید و برید ، نگین خداحافظ
مسئولیت خودتون رو نزارید به عهده ی خدا
خدا کاری نمیکنه براتون

زمستان

یه بار زمستون یادمه برف اومده بود ، رفته بودیم دو تایی برف بازی
موقع برگشت یه تاکسی جلو پامون ترمز زد ، گفت بیاین بالا که خیلی سرده
برگشت گفت مرسی ، اصن اومدیم که قدم بزنیم ، راننده تاکسی یه تبسم کرد
بعد برگشت به من گفت قدرشو بدون ،
دیشب اتفاقی نشستم تو همون تاکسی ، پیرتر شده بود ، منو اصن نشناخت
موقع پیاده شدن بهش گفتم من حرفت رو گوش کردم ، اما اون گوش نکرد
راننده فقط نگام کرد ..