Sunday, December 15, 2013

حواسم نیست

دیروز باید میرفتم جایی ، حرکت که کردم دیدم نه بنزین ندارم ، نه فندک
به لطف دستِ کج رفقا همه ی فندک های ماشینم غایب بودن
بنزین که زدم ، 

بعد پمپ بنزین حدود سیصد متر اونورتر یه دکــه ی کوچیک بود
هوا ابری بود ،
و باد جوری می وزید که برگ و شاخه ها رو با هم جدا میکرد و مینداخت رو زمین ، اگر رویا پردازی کسی قوی باشه ، میتونه قیامت رو همین جوری تصور کنه ..
به هر حال ، ماشین رو پارک کردم ، رفتم نزدیک
صاحب دکه مردی بود میانسال ، شاید چهل سال یا بیشتر
داشت وسایلش رو میبرد داخل که بارون نگیرتش !
سلام کردم ، پرسیدم فندک دارین ؟
یه نگاه بهم کرد گفت نه ، گفتم خب کبریت چی ؟ باز هم گفت نه !
تعجب کردم ، آتیش خیلی موجود مهمیه داخل یه دکه !
مثل این میمونه وسط جبهه ی جنگ باشی اما بدون اسلحه ..
همینجور که داشتم این فکرها رو دوره میکردم گفت : اما فندک برای روشن کردن هست ، میخوای روشن کن ، راه طولانی بود و من هم سیگار لازم ، گیر یه نخ نبودم ، گفتم نه مرسی ، جای دیگه میگیرم ..
دو قدم بر نداشته بودم که صدام کرد ،
گفت آقا ببخشید فندک دارم ، یادم نبود ، فندک آوردم ، یادم نبود ..
بعد برگشت که بره فندک ها رو بیاره ، هی با خودش میگفت : حواسم پرته ، حواسم نیست ، حواسم جای دیگه ست .. 

اونقدر بدون نظم و ناهماهنگ این جمله رو میگفت که آدم میفهمید یه چیزی درست نیست ..
وقتی برگشت ، همینجوری داشت جمله ها رو تکرار میکرد ،
یهو نگاهش رفت رو فندک حرفش رو خورد
تکیه داد به دیواره دکه ،لیز خورد به سمت پایین و نشست رو یه کتل چوبی !
با صدایی که فقط از یک مرد میتونید بشنوید گفت : 

آقا من خیلی وقته حواسم نیست ..
خیلی وقته ..
خیلی وقته ....
فندک رو داد بهم ..
پاکت رو در آوردم ، یه سیگار روشن کردم دادم بهش
پول رو گذاشتم رو پیشخون
با دست راستم زدم رو شونه ی چپش ..
و تا اون جایی که میشه گاز دادم و سیگار کشیدم !
همین

No comments:

Post a Comment