Monday, August 24, 2015

زمستانی که ماند و نرفت

موقع امتحانات بود ، پیش هم بودیم ، دو تا از رفیق هایمان هم با ما بودند
از آن دوره همی هایی که لعنت اش هم می ارزد به هزار تا از آن مهمانی های رنگ و وارنگی که آدم را دچار سرگیجه و فکر میکند
طوری برف آمده بود که در شهر آب معدنی هم پیدا نمیشد چه برسد به چیزهای دیگر ، ما از قبل آذوقه هایمان را جمع کرده بودیم ، این کار برایمان مثل یک بازی همیشه آرامش دهنده بود ، فکر میکردیم زمانی که در دنیا قحطی بیاید ما تا سالیان سال میتوانیم درون خانه بمانیم و به هیچ چیز ناجور دنیا فکر هم نکنیم و زمانی که وقتش رسید دیگر با خیال راحت دست از دنیا بکشیم
راه ها بسته بود ، شهر تعطیل ، ماشین ها هم به خواب زمستانی رفته بودند ، پس بهترین و دلچسب ترین کار دنیا این بود که در خانه بمانیم ، پیش یکدیگر ، ور دل همدیگر
کلی بازی نکرده داشتیم ، کلی حرف نزده ، کلی شوخی های نکرده ، کلی خاطره نگفته از بایگانی روزهایی که رفته بود ، یک عالم فیلم ندیده ، بحث های نکرده ، کلی از نگاه های چشم در چشم
بعد از اینکه خواستیم درس بخوانیم و نشد ، تصمیم گرفتیم آشپزی کنیم
نمیدانم کسی میداند یا نه ، اما آشپزی کردن درست در زمانی که روی میز اپن آشپزخانه مینشست و پاهایش را تاب میداد و تورا با همان لبخند همیشگی اش نگاه میکرد یکی از معرکه ترین لحظات دنیا بود
فکر میکنم آن شب ، خوشمزه ترین و خوشگل ترین شام دنیا را درست میکردیم ، شامی که میگفت با همکاری یکدیگر درستش کرده بودیم ، من آشپزی میکردم و او مرا نگاه میکرد ، و این بود شیرین ترین همکاری دونفره ی دنیا
بعد از شام میهمان هایمان رفتند ،
و ما از فرط خستگی زیاد راهی جز خواب برایمان باقی نمیماند
خواب در زمستان ، آن هم دو نفری چیزی نیست که بشود به سادگی از یادش برد
او خوابید اما من خوابم نبرد ، بلند شدم و رفتم لب پنجره تا یک نخ سیگار بکشم
پنجره را باز کردم ، طبقه سوم بودیم ، برف نم نم میبارید ، هوا گرگ و میش بود ، هوا آنقدر قرمز بود که حتی اگر ذره ای هم هوا شناسی بلد نبودی میتوانستی حدس بزنی که چه روز زمستانی سردی در فردا انتظارت را میکشد
سیگار را که میکشیدم برگشتم و نگاهش کردم ، خواب خواب بود ، اما انگار داشت کنار خود به دنبال من میگشت
او داشت در خواب هم به دنبال من میگشت ، من شیرینی که آن لحظه درون دلم رخنه میکرد را یادم است ، خوب هم یادم است ، تبسم کردم ، از آن تبسم هایی که دست خودت نیست ، حواست هم نیست ، از آن تبسم هایی که موقع تکس دادن روی لبت نقش میبندد ، از آن تبسم هایی که وقتی دارد چیز دلخواهت را تایپ میکند و آن زیر مینویسد فلانی در حال تایپ کردن است روی لبت نقش میبندد ، از همان تبسم ها
با همان لبخند برگشتم سمت پنجره ، به آسمان نگاه میکردم ، برف همچنان میبارید ، دنیا برایم مجموعه ای خارق العاده از زیبایی ها بود ، میخواستم سیگار لعنتی را هرچه سریع تر خاموش کنم و بگردم پیشش ، برگردم و این چند متر فاصله ی لعنتی مابین تخت تا پنجره هم از میانمان از بین برود ، سیگار را که خاموش میکردم نگاهم به آسمان ماند و به این فکر کردم که اگر اگر اگر و باز هم اگر روزی نداشته باشمش باید چه کار کنم ؟
باید چه جانی با این زندگی بدهم ؟ باید به کدام جای این کره خاکی پناه ببرم ؟ چکار باید بکنم تا زندگی امانم را نبرد ! من چه کار باید بکنم که بدون توماندن را دوام بیاورم

و حال من اینجا ایستاده ام ، در دورترین نقطه ی دنیا از خیال و حضور تو
و مصرانه به این فکر میکنم که چطور ، چطور توانستم همه ی این سال های نداشتن ات را دوام بیاورم
چطور ؟!
همین

#پویان_اوحدی #BuriedP
#اینستاگرام : https://instagram.com/pouyan.ohadi/

Wednesday, August 5, 2015

روزهای دونفره

دوست دارم زمانی که سرم از همیشه شلوغ تر است بلیط کنسرت بند مورد علاقه ام را برایم بگیری ، همان بندی که آلبومشان را روزی دویست بار درون ماشین گوش میدهم ، همان بندی که برایت تمام آهنگ هایشان را دم به دقیقه با نیمچه صدایم آرام آرام میخوانم ، همان بندی که تا به حال سه مرتبه سی دی شان را از ظبط ماشین در آورده ای و تا خواسته ام از دست ات قاپش بزنم پرتابش کرده ای به بیرون و بعد با آن لبخند آرامش دهنده ات گفته ای فردا یکی نو و بهترش را برایت میخرم و بعد خودت از این حد باور نکردنی شیطنت درونی وجودت خنده ات بگیرد .
 بلیط را که گرفتی در یک ساعت خاص که معمولا در آن موقع از روز هرگز با هم تماسی نداریم به من زنگ بزنی و مرا دعوت کنی به بهترین مسافرت یک روزه ای که میتوانم در تمام زندگی ام تجربه اش کنم ، میدانی به نظرم مسافرت جاده ای را آدم ها خیلی سرسری گرفتند و از کنارش رد شدند ، مسافرت جاده ای دو نفره یکی از بهترین اتفاق های دنیاست ، آنجاییش که دونفرمان از دست تمام آدم هایی که میشناسنمان پا به فرار میگذاریم ، آنجاییش که دیگر کسی نیست که بخواهد قضاوتمان کند ، دیگر کسی نیست که بگوید امروز چطوری ؟ فردا را کجایی ؟ دیروز چه شده بود ؟ فقط خودمانیم و خودمان و یک جاده ی طولانی ، آنجاییش که مرا مجاب میکنی که ماشین را کنار بزنم و برایم از آن دمنوش هایی که فرمولش را فقط خودت بلدی و بس سرو کنی و من همچنان که دمنوش جادویی تو را مزه مزه میکنم به جدال شگفت انگیز باد و موهایت نگاه کنم ، جاده ای که صبحانه و نهار و شام توراهی داشته باشد ، اصلا میدانی دلم میخواهد به این فکر کنم که روزی تمام رستوران های توراهی دنیا را با تو امتحان خواهم کرد و بعد از امتحان هر کدام از آن ها ، داخل ماشین درباره غذاهایشان غر خواهیم زد و یا از غذای خوبشان به به و چه چه خواهیم کرد
میدانی فکر میکنم که باید دیر به کنسرت مورد علاقه ام برسیم ، نه آنقدر دیر که اجرایشان شروع شده باشد ، آنقدری که استرسمان بگیرد ، استرسی که موقع دویدن به سمت سالن دست همدیگر را محکم تر بگیریم ، آنقدری که تو جلوتر بدوی و مثل مادرهای که بچه ده ساله شان را کشان کشان راه میبرند مرا به امید اینکه حتی شده یک دقیقه زودتر هم برسیم دنبال خودت بکشی
وقتیکه کنسرت شروع میشود سر آهنگ مورد علاقه ام دستت را روی دسته هایی که هیچوقت نفهمیدیم برای من است یا نفر بقلی در دستانم قلاب کنی  و محکم ترین فشاری که در توانت هست را به دستانم انتقال دهی ، دیده اید وقتی دست ها به یکدیگر میرسند در یک لحظه ی خاص همدیگر را حسابی فشار میدهند ؟ من فکر میکنم آن لحظه درست اوج دوست داشتن است ، اوج خواستن است ، اوج عاشقی ست ... 
زمانی که خسته و مانده از مسافرت یکروزه ی پر ماجرایمان به خانه بر میگردیم بیخیال جا به جا کردن خانه ، رخت و لباس و کوله هایمان شویم و همانطور که لباس هایمان را با شلختگی ای بی نظیری در نوع خود در می آوریم و به اینور آنور پرت میکنیم به سمت اتاق خواب برویم و درست قبل از خواب ، زمانی که ده ثانیه به ده ثانیه خمیازه میکشیم ، زمانی که آنقدر خسته ایم که یک چشمی همدیگر را نگاه میکنیم با هم روز فوق العاده و مسافرت یکروزه مان را مرور کنیم ، میدانی ما کل روز را باهم سپری کرده ایم و همه چیز را باهم دیده ایم اما همیشه مرور کردن دوباره و دوباره با تو لطفی بس عجیب و غریب خواهد داشت و بعد میتوانی روز به این خوبی را با یک بغل به بزرگی دنیای بالای سرمان برایم تمام کنی و من در حجم این خوشبختی وصف ناپذیر غرق شوم
 و بخوابی بروم شیرین تر از آن چیزی که تو در تخیل ات میگنجانی ..
و حال من از تو میپرسم که آیا تجربه ای دونفره از این معرکه تر و بکر تر در دنیا وجود خواهد داشت یا نه !؟


#پویان_اوحدی  #BuriedP