Wednesday, December 21, 2011

شب یلدا

یــلــدا یــعــنــی ،
یــکــــ شــب تــنــهــایــیِ بــیــشــتــر ..

Tuesday, December 13, 2011

خستگی

خستگی اون پیرزنی که با یه زنبیل پُــر روی پله ی در یه خونه نشسته !
همون خستگی !

..


از آدم هایی که به هرچی میگن اعتقاد دارن بترسین
خیلی خطرناکن !

بغض

من آدمی رو میشناسم با آهنگ شیش و هشت هم بغض ش میترکه !

من

من یه درد بودم
که به مرور زمان ، دست و پا ، ریش سیبیل در آوردم ..

Sunday, December 4, 2011

زمستان

عصر های زمستون وقتی میخوابید و بیدار میشید ، 
دنیا براتون دقیقن یه دمویی از جهنمه !

ایران

خداوند ما را چکنویس کرد و سپس موفق شد جهانی زیبا بیافریند ..

کتاب

یکی از کتاب های قدیمی درسیم رو میخواستم بدم به رفیقم ،
بازش کردم یه نگاهی همینجوری بش بندازم ، وسطای کتاب رو یه صفحه نوشته بودم :
این همه سال گذشت ، باز حالت همینجوریه ؟ دیدی بهت گفتم ، متاسفم
کتاب رو بستم

:|

وسایل اتاقم ، زبون نفهم ترین وسایل اتاق دنیان !
قبل حموم رفتن بهشون گفتم جابه جا بشین ، 
برگشتم دیدم همینجوری عین گاو واستادن منو نگاه می کنن !

Tuesday, November 22, 2011

دلم میخواد فقط یه بار برم نشست سازمان ملل ، برم برا سخنرانی پشت تریبون ، 
فقط یه جمله بگم ،
بگم : ایرانی ها خیلی خستن ، سر به سرشون نزارید ..

..

ایران کشوریه که مردمش هر چند روز یکبار پـیـر میشن ..

Monday, November 21, 2011

شبانه ها

هوا تاریک شده است ، چشم های قرمز و گود زده ام به من یادآوری میکنند که وقت خواب است . ترس ملایمی در من می وزد ..
ترس از این تنهایی ، از این آغوش خالی ، از این پریشانی !
سر را روی بالشم میگذارم ، بالش نجوا می کند ، و من به این فکر می کنم که این بالش تا چند روز دیگر تحمل مرا دارد !؟
غلت می زنم رو به دیوار ، می ترسم چشمانم را ببندم ! می ترسم در این تاریکی مطلق غرق شوم !
با تمام عظم جمع کرده ام چشمانم را می بندم ...
سکانس به سکانس زندگی ام شروع می شود ، خاطره ی روزهای بد شروع می کنند به اذیت و آزار .. چشمانم را باز میکنم ، ترسیده ام ، اما باید بخوابم !
فردا صبح کلی کار نکرده دارم ...
چشمانم را دوباره می بندم ، تو را می بینم با آن خنده های فراموش نشدنی ! چشمانم را باز میکنم ، خیره می شوم به سقف ...
حال دیگر جرأت بستن چشمانم را ندارم .. میدانی ، با هر چه شوخی داشته باشم با خنده های تو شوخی ندارم ! بلند میشوم ، روی لبه تخت می نشینم ، تاریکی مرا بغل می کند ، بغض دستش را می کشد روی سرم !!
لیوان آب را از کنار تخت بر می دارم ، آبش گرم شده اما برای فرو بردن بغض کافی است ...
با خودم همان جمله های قدیمی را زمزمه می کنم ! چیزی نمانده تا سر حد گریه ، پس باید خودم را جمع و جور کنم تا یکبار دیگر بالشم را خیس نکنم !
روی تخت دراز می کشم ، دست هایم را در سینه ام جمع میکنم ، در خود مچاله می شوم ..
آرام گلایه میکنم به خداوند که کاش فردایی نبود ،
اما سال هاست که نه من حرف او را میفهمم ، نه او حرف مـــــرا ....

Friday, November 18, 2011

ایمان

از دست دادن ایمان به خداوند ، تدریجی نیست
همه چیز تو یک لحظه اتفاق میفته !

...

تو روزایی که زیاد میخندم ، مامان بیشتر نگرانم میشه ..

بعدها ..

اگه تو یه رابطه عشقی هستید از من به شما نصیحت ،
هرگز دست نبرید تو موهاش ، بعد ها دیوونتون میکنه !

Thursday, November 3, 2011

احساس لعنتی

تــو چه میدانی از این احساس لعنتی
زمانی که در آغوش کسی دیگر
با یاد تو ارضاء می شوم ..

حال و هوای این روزها

قدیما از شب و تاریکیش می ترسیدم
اما حالا به جایی رسیدم که دیگه از روز و روشنایی می ترسم !
خداگواهه ..

Thursday, October 27, 2011

Thursday, October 20, 2011

مجبور

من هم خیلی وقت ها دلم میخواهد که صبح ها را با صدای دلنواز یک زن و یا با دعوا کردن های متوالی دو گنجشک روی تاقچه ی آن ور پینجره اتاقم بیدارم شوم ،
دوست دارم چند دقیقه رو تخت بنشینم و به زمین خیره شوم و به یاد روز خوبی که داشتم تبسمی کوچک بکنم و بعد دست کسی دیگر در من بخزند و به من بفهماند که امروز روز بهتری از دیروز در راه است .. 

من دوست دارم به هوای ابری هم مثل هوای آفتابی نگاه کنم و گله ای نکنم ، نع از دلگیر بودنش و نع از تاریک بودنش !
من دلم میخواهد روزم را با آهنگ بوی توت فرهاد شروع کنم و از سر سرخوشی من هم با او همکلام شوم و بلند بلند با او بخوانم ..
من دلم میخواهد کسی باشد که مرا وسوسه کند برای نرفتن به بیرون ، کسی که قدرت این را داشته باشد همه ی روز مرا مال خود کند ، و من فکرم کنم که آن بیرون دیگر هیچ خبری نیست ..
میدانی رفیق ، من دلم میخواهد که قدم بزنم ، و لبخند هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم  .. قدم بزنم و بزنم تا جایی که احساس شیرین خستگی در من رخ دهد.
من دوست دارم روزهایم را با وینستون عقابی ُ آن پاکت مچاله شده اش شروع نکنم ، دلم میخواهد بدون الکل به آرامش برسم ، اما خب نمیشود دیگر ..
میدانی رفیق من خیلی چیزها دوست دارم ، اما صبح ها یکی پس از دیگری از کف می روند و من آنچنان رو به انزوا گذاشته ام که کسی به نزدیکی من هم نمیرسد !
تقصیر کسی نیست ، من آدم گریز شده ام ،
میدانی من اینگونه زندگی را نمیخواهم ، روزی هزاران تصمیم میگیرم اما خب کو جراتش ؟
به قول آن رفیقمان ، میدانی من مجبورم ، مجبور !

Wednesday, October 19, 2011

...

اینایی که یه چیز مینویسن که فقط و فقط ، خودشون معنیش رو میفهمن ، خیلی اوضاعشون خرابه !
مسخرشون نکنید ..



..

مواظب باشید خودتون رو پیش کسی جـــا نزارید ..



ابهت

به یه جایی میرسی که آهنگ های غمگین هم ابهتشون رو برات از دست میدن ..



فرق

خیلی فرق بین کسی که میخوره زمین
با کسی که میزننش زمین ..


Tuesday, October 18, 2011

مردن

مردن به این نیست که دیگه نفس نکشی ، نع اشتباه نکن
من آدم میشناسم ، حرف میزنه ، بات میاد سفر ،
صبا میاد میریم کله پاچه ، پا به پات سیگار دود میکنه ،
اما سالهاس که مرده ..




بغض

زیر دوش آب نشستن ، رابطه مستقیم داره با ترکیدن بغض ...



آه

وقتی که آه کشیدن های پسر از پدر بیشتر بشه ، یعنی اوضاع خیلی خرابه ..



تکیه

تکیه گاه بودن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست !


Sunday, October 16, 2011

خاطرات

مثل یه گاز گرفتگی تو چیزی احساس نمیکنی ،
اما خاطرات ذره ذره دارن از بین می برنت !
و این یه حقیقت لعنتی ِ ...



Thursday, October 6, 2011

من حالم خوبه ولی تو باور نکن ..

مثل الکل زیاد
دلم میخواد همه ی این بیست و پنج سال رو بالا بیارم ..




Thursday, September 22, 2011

..

خدایا ، تو یک زندگی به من بدهکاری !




Wednesday, September 21, 2011

قدیم

غم انگيز ترين چيزی كه ديدم
داركوبی بود روی شاخه ی پلاستيكی ..
نگاهی به من انداخت و گفت :
نه رفيق ! درختها هم ديگه درختهای قديمی نيستند ...
 
 شل سيلورستاين
 

Tuesday, September 20, 2011

...

بـالـش خـیـس مـن ،
گـواه تـمـام روزهـای نـبـودنـت !




Friday, September 16, 2011

هه

میخ میکوبی به فولاد رفیق ...
یادم هست روزهای دلتنگی ات سیگار به سیگار محو دختری بود که برایش خودت را تا ته سیگار میسوزاندی؟
چه شد برادر دیدی گفتم به پفک بیشتر از سیصد تومان پول نده ...
توهم میزند که شاید پروتئین دارد و برای بدن مفید ...
با این همه دستت را باز نگه دار ..
پروانه ات خواست ... بنشیند ... خواست , نه ...



حس

حس لحظه ای که اسمت ، به جا عشقم میشه دوستم
تو میشه شما
همون حس ..




Wednesday, September 7, 2011

خاطرات

از آن روز به بعد ،
تمام آهنگ های غمگین با من خاطره دارند ...





Thursday, August 25, 2011

روزها ..

نفسم بالا نمی آید ، بدنم سرد شده ، صدای خس خس سینه ام آزارم می دهد ..
روزهای بی تو ، روزهای وینستون عقابی و اسپیرنوف اند ..
امروز کبوتر ماده ام مرد ، من هم کبوتر نر را سر بریدم ..
مطمئنم که راضی بود ، تلاش نمیکرد ، راحت جان داد ..
کاش عزرائیل با عرضه بود ..
جراتم را که جمع کنم کمد داروها پشت در اتاقم است ...

Wednesday, August 24, 2011

..

حس سرگیجه بعد از کشیدن سه نخ وینستون عقابی ..
طعمی جا مانده از استفراغ در دهان ، از الکل زیاد ..
کمی شبیه به انتهای فیلم " نجات سرباز رایان" ،
حس روزی که فهمیدم دوست صمیمی ام ، نشان خال روی سینه عشقم را داد ...
حسی  شبیه عذاب وجدان برادرم که با زنی شوهر دار خوابیده ...
من بهت میکنم ..
من مبهوت ام خدایا ..
پس کی میخواهی خدایی کنی ...

Monday, August 8, 2011

Thursday, August 4, 2011

ما

ما ، 
همه ی ما ، 
حداقل یک زن را در طول زندگی مان کشته ایم ...
بعد کسی پیدا شده آمده و جسد را با خودش برده است ...




یونس تراکمه

شب بخیر

چیزی شبیه معجزه است وقتی هر شب به خیر می گذرد ،
بی آنکه کسی به تو بگوید شب بخیر !!
 
منبع : یه عالمه وبلاگ

Friday, July 29, 2011

سیگار رو بد روشن میکنی ، دودش میره تو چشت ، اشک میاد اشک !
همون اشک ..


Wednesday, July 27, 2011

پوزش

از شیطان پوزش می طلبم ٬
نباید فراموش میکردم که ما فقط یک طرف داستان را شنیده‌ایم ،
چون تمام کتابها را خدا نوشته است !





Sunday, July 24, 2011

..

وقتی تو زندگی همه چی آرومه ، معنیش اینه که اتفاقات بــد تو راه ن !



Thursday, July 21, 2011

بعدها ..

اگه تو یه رابطه عشقی هستید از من به شما نصیحت ،
هرگز دست نبرید تو موهاش ، بعد ها دیوونتون میکنه !



Monday, July 18, 2011

چشم

روزی " چشم " گفت:
من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی ، آیا زیبا نیست ؟!

 " گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت : 
اما کوه کجاست؟ من آن را نمی شنوم! سپس " دست " به سخن آمده و گفت : 
بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم در حالیکه نمی توانم کوهی بیابم! 
و " بینی" گفت : کوهی وجود ندارد ، چون نمی توانم ببویمش !
آنگاه " چشم " به سوی دیگر برگشت ،
و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند ، 
آنها می گفتند:
باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد ..




 جبران خلیل جبران - کتاب من دیوانه نیستم



Saturday, July 16, 2011

تنهایی

تنهایی ، تنها اتفاقی است که این روزها بشدت در من رخ میدهد !







Friday, July 15, 2011

خیابان

یه خیابونی هست که من چهار ساله ازش رد نمیشم
میترسم که جسدم هنوز اونجا باشه ، چهار سال پیش همونجا مُردم !







Wednesday, July 13, 2011

عطر

یکی از بدترین ظلم هایی که " عطر " به ما میکنه اینه که ،
بدون اجازه گرفتن ، تورو هـُــــل میده وسط خاطرات !





Tuesday, July 12, 2011

عادت

آدم ها عادت میکنند به هر چیزی
حتی به خنجر هایی که از پشت میخورند ..




اشتراکـــ ــــ در Buried

Saturday, July 9, 2011

..

خنده بر لب می زنيم تا کس نداند درد دل
ورنه اين دنيا که ما ديديم ، خنديدن نداشت ...



Wednesday, July 6, 2011

این روزها ..

تازگی ها از خواب که بیدار می شوم تازه کابوس هایم شروع می شوند ..



Tuesday, July 5, 2011

فرق ..

گاهی گــذشــت ميکنم ، گاهی گـذر ،
                                و کاش بدانی فرق اين دو را ..



Sunday, July 3, 2011

جهنم ..

بهشت مال شمایان ،، فقط آدرس جهنم را دقیق به من بگوئید تا راه را گم نکنم !









Thursday, June 30, 2011

دنیا ..

دنیای غریبی است ،
درشکه را اسب میکشد ولی پول را درشکه چی میگیرد !




اشتراکـــ ــــ در Buried

Thursday, June 16, 2011

..

وقتی انسانی پلنگی را میکشد به آن میگویند شکار ، 
اما وقتی پلنگی انسانی را میکشد ، اسمش را میگذارند وحشیگری !

جرج برنارد شاو

Wednesday, June 15, 2011

عادت ..

عادت می کنم به داشتن چیزی و سپس نداشتنش ،
به بودن کسی و سپس به نبودنش ،
تنها عادت می کنم ...
امـــا فـــــــرامـــــوش نــــه !

Tuesday, June 14, 2011

Sunday, June 12, 2011

برای هدی صابر

من دلم سخت گرفته است 
از این مهمانخانه ی مهمان کش  
روزش تاریکــ ...






Wednesday, June 8, 2011

تــــو

لبهایت طعم سیگار میداد ...
                   و میدانستم تو سیگار نمیکشی !







جاذبه ..

درخت دافعه دارد که سیب می افتد ، 
      وگرنه هیچ سقوطی نشان جاذبه نیست  ...






اشتراکـــ ــــ در Buried

وداع

بنگر چگونه دست تکان می دهم ، 
                      گویی که مرا برای وداع آفریده اند...







Tuesday, June 7, 2011

تنهاتر ..

آموخته ام کــه 
             اگــر کـسـی از مــن یـادی نکرد ، یـادش کنم
                                                   شــایــد او تـنـهـاتــر از مـن بـاشــد ...







Sunday, June 5, 2011

ناگفتنی ها ..

يک چيزهايی هست که نمی شود به ديگران فهماند ، نمی شود گفت ، 
آدم را مسخره می کنند ...





 


صادق هدايت

Thursday, June 2, 2011

امــیــد ..

آنــکــس کـه پــای تـیـرکـــ چــوبـی آب مـیـریـزد
دیــوانــه نـیـسـت
بـاغـبـانـیـسـت امـیـدوار ..




علی شریعتی

اشتراکـــ ــــ در Buried

Friday, May 27, 2011

فرق ..

تــو می فـهمی !
من  نمی فهـمم !
فــرق حـوری بـا فـاحشه چیست !
یکی در استخدام خـداست و دیـگـری در استخدام بـنـده ی خدا !
خدایـی کـه بـه پـیـروانش حـوری رشـوه میـدهد و بهـشتی کـه فـاحشه خـانـه است !








اشتراکـــ ــــ در Buried

Sunday, May 22, 2011

و این روزها ..

این روزها شــیــر هم راضیست ،

               با دُمش بازی کنند نه با دلــش ... 







Thursday, May 19, 2011

رابطــــه ها

شـــــايد رابطــه ها مجــــازی باشند ، ولـی دردهـا همچنــان حقيقــی اند ...






اشتراکـــ ــــ در Buried

Saturday, May 14, 2011

Thursday, May 12, 2011

تجاوز ..

برای کسی که به مغزش تجاوز شده ، به مراتب متاسف ترم ،
تا برای کسی که فقط به جسمش !






                                                                                                                                            اشتراکـــ ــــ در Buried

Friday, May 6, 2011

من !

من کوه شده ام و ديگر به هيچکس نمی رسم ...

تــــو آدم بـــاش !
 
                                                                          اشتراکـــ ــــ در Buried

Wednesday, May 4, 2011

قانون 1 زندگی !

سعی کن تو زندگی اونی نباشی که می خواد ولی نمی ده ، 
اونی باش که می تونه ولی نمی کنه !

فراموشی !

فراموش ميکنی
فراموش می شوم
فراموشی رسم آدمهاست
و من
تمام دلخوشيم اينست که
آدم نيستم
...

هــــ !

ه هــســتــم

قـُـــل گـــمـــشـــده ی 

هـــ

Saturday, April 30, 2011

درد مشترکـــــــــ

دیشب خدا را دیدم گوشه ای میگریست ، من نیز گریستم ،
هر دو یک درد داشتیم ...   
آدم هــا !!!

لــیــاقــت ..

لياقت مردانی که بکارت را معيار ارزش ميخوانند
همان دوشيزه ايست با دلی فاحشه و تناسلی بــکــر ...



نان ، تن

از امروز قیمت نان گرانــتر شد ،
چــه تـــن ها که ارزانــتر شــوند ...
 
                                                                              اشتراکـــ ــــ در Buried
                                                 

Thursday, April 28, 2011

شهر من ..

بـادبـاکـــ را دریغ کن از آسمان شهری که ،،
                در آن مغازه هایش بـــال ِ کـبـابـی می فروشند !



Tuesday, April 26, 2011

رویش ..

برهـنه ، خيس و گرسنه به دنــيــا آمــديــم ... 
و پــس از آن اوضاع بــه مــراتب بــدتــر شــــد ...




                                                                                                                                                                                                 اشتراکـــ ــــ در  Buried

Sunday, April 24, 2011

کاش میفهمیدی !

کاشکی میفهمیدی
آنکه برای بدست آوردن محبتت
حاضر است
تنش را به تو بسپارد
فاحشه نیست ،
و آنکه
برای به دنبال خود کشاندنت
تنش را از تو میدزدد
باکره نیست ...

Wednesday, April 20, 2011

..

لــبــخــنــد بــــزن  ،  فــردا روز بــدتــریه !


 

سیاست یعنی چی ؟!

یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه : پدر جان ، لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟
پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .. من حکومت هستم ، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت جامعه هست ، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه !
کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست ، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره .. 
تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی ... 
داداش کوچیکت هم که دو سالش هست ، نسل آینده است ... 
امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی !
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره ، می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابي خودش دست و پا می زنه ، میره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه ... 
می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه ، می بینه باباش توی تخت با کلفت شون خوابیده و ....!!
می ره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه ..
فردا صبح باباش ازش می پرسه : پسرم ! فهمیدی سیاست چیست ؟ 
پسر می گه : بله پدر ، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست...
سیاست یعنی اینکه حکومت ، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده ، در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه جامعه رو بیدار کنه ، در حالی که نسل آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنه !

Tuesday, April 19, 2011

شـــکـــ

شک دارم به ترانه ای كه زندانی و زندانبان همزمان زمزمه می كنند !



                                                                           اشتراکـــ ــــ در فــیـــد Buried

Saturday, April 16, 2011

زمــان

هیچ چیز با گذشت زمان ساده تر نمی شود ...
فقط ما خسته تر می شویم ... 
و پذیرش چیزها برایمان آسان تر می شود !

                                                                                                              

                                                                                                                                   اشتراکـــ ــــ در فــیـــد Buried

Friday, April 15, 2011

بگو ..

من آدم  
تو حوا  
بیا 
جهانی دیگر آغاز کنیم ! 
لبخند بزن 
بگو سـیــــــــــــــب ...

5 - 0


و دیــــگــــر هـــیـــچ !

Thursday, April 14, 2011

من ..

شبیه کسی شده ام
که پشت دود سیگارش
با خود می گوید :
باید ترک کنم !
سیگار را ،
خانه را ،
زندگی را ،
و باز پُــکــی دیگر می زند ..

گرگ

درد را از هرطرفـــ بخوانی درد است !

Tuesday, April 12, 2011

تجربــه

پــدر تـجـربـه بـســوزه کـه آدمُ  گـرگ می کــنـه !

Sunday, April 10, 2011

جاذبه ..

آویخته ای از آسمان ،
  و آویخته ام از لب هایت ،
                  جاذبه طفلی ست ،
                          که حالا حالا ها ،
                          عقلش به بوسه های تو ،
                                              قد نمی دهد ... 


نیما تقوی

من و تو ..

مثل بادکنک به دست کودکی ، 
   هر جا میروی با یک نخ به تو وصلم ، 
              نـــخ را که قطع کنی میروم پیش خدا ...

Saturday, April 9, 2011

....

وقتی به دنــیــا اومدم اونقدر جا خوردم که تا دوسال قدرت حرف زدن نداشتم ...

Thursday, April 7, 2011

شاید ..

شـایــد مـصیبت ، محـبت بــاشــد ..
                         محـبت ، مـصیبت ،
                                     کــســی چــه مــی دانــد ...

Wednesday, April 6, 2011

بـرخـیـز !

در روزگاری که لبخند آدم ها بخاطر شکست توست ، برخیز تا بگریند !

Tuesday, April 5, 2011

دنــیــا ..

لعنت به اين تاريکی که به بهانه ی شهوت ، مرا به جهان آورد !

Monday, April 4, 2011

...

نـــوازشـــم کــن  ... 
 
نــتــرس  ... 

تــنــهــایــی ام واگــیــر نــدارد  ...

بدون شرح !


Tuesday, March 29, 2011

آن روزهای خوب ..

روزهــــای خـوبـی کـه در راه بـودنـد

يــا ســقــط شــدنــد

يــا مــرده بــه دنــيــا آمــدنــد !!

Saturday, March 26, 2011

..

مـــا  نــبـــایــد  بــمــیــریــم


رویــا هــا  ،   بـی پــدر مـی شــــونــد ...

جـدایی ..

ما را از کودکی به جدايی ها عادت داده اند

همان جايی که روی تخته سياهمان نوشتند :
 

خــوب هــا  /  بـــدهــا

Thursday, March 24, 2011

گــریــه !

دلـت کــه گــرفـتـه بـاشـــد
با صدای دســتـفــروش دوره گرد هم گــریــه می کنی چه برسد به ....

ایـــمـــان ..

بــه کـفـر مـن نـتـرس !
نــه ، کـافــر نمی‌شوم هــرگــز ... 
زیرا بــه نمی‌دانم‌های خود ایــمــان دارم ...

Monday, March 21, 2011

خاطرات لعنتی ..

در روزهای خوبتان بدانید که ، همین خاطرات بعداً شما را دیوانه میکند !

گـمـشـده ..

اگـر مـرا یـافــتــیــد بـه او بـگـویید بازگـــردد ،

خاطراتی جا مانده است ...

Sunday, March 20, 2011

هم اکــنـون ..

خدا مرا از بهشت راند و از زمین ترساند ...
شما مرا از زمین راندید و از خدا ترساندید ...
هم اکنون در کنار شیطان آرامیده ام ، نه مرا از خود می راند و نه از خود می ترساند !!
پس به این نتیجه رسیدم که گناه کردن از روی اختیار و با لذت ،
بهتر از ثواب کردن به اجبار و از ترس است ...

Saturday, March 19, 2011

عـــیـــد ..

عــيــد مــا روزی اسـت کــه ،
آذوقـه يک سال دهـقـانـی مـصـرف يـک روز اربـابـی نباشد ...

Thursday, March 17, 2011

برگشت ..

دو گروه از مردان هيچگاه به زندگي عادي باز نخواهند گشت ؛


آنان که به     " جنگ "     رفته‌اند  ،


و آنان که     " عاشق "    شده‌اند ...

سرگــیــجــه !

مــن سـرم گـيـج مـيــرود ، خــدايــا دور دنــيــا  را  يــواش تـر  كـــن !

...

آخر قصه ی ما را همان اول لو دادند همان جایی که گفتند :


یکی بود یکی نبود ...






منبع : http://dirtyprettythings.blogfa.com/post-579.aspx

Wednesday, March 16, 2011

چــه مـی کـنی ؟!

حالا که فرقی نمي کند ،
کنارت ايستاده باشم يا نه
بگذار همه چيز را از وسط قيچی کنم
تا تو ... 
در نيمی باشی
و من ...
در نيمی ديگر

راستی ...
بـا دســتــی کــه
روی شــانــه ات
جــا گــذاشــتــه ام ...
چــه مـیکــنــی ؟

Monday, March 14, 2011

هـــیــچ چــیــز ..

افسوس هیچ چیز را نمی خورم ...
حسرت هیچ چیز را ندارم ...
به هیچ چیز فکر نمی کنم ....

و همین " هیچ چیز " ها آزارم می دهند !!

این نوت یه حس عجیبی بم میده ..

روبـاه بـه گـنـدمـزار خـیـره شــد
گـنـدمـزار مـثـل هـمـیــشـه نـبـود
روباه هـم هــمـیـنـطور ...

Japan


Sunday, March 13, 2011

...

چــون کــوه یــخ ،
یک هـشـتـم آشــکار ،
و هـفـت هـشـتـم نـهـانـم ..

Friday, March 11, 2011

من و تو !

من تـــو را دوســت دارم ،
تـــو دیــگری را ،
و دیــگری دیــگری را ،
و ایـنـگـونه اسـت که ما تــنــهــایــیــم ...

Thursday, March 10, 2011

تــاوان ...

ای مــتــرســکـــــ !

آنقدر دست‌هایت را باز نکن ،
کسی‌ تو را در آغوش نمی‌‌گیرد ،

ایــســتــادگــی هــمــیــشــه تــنــهــایــی‌ مــیــاورد ...

این تصمیم توست ، اندکی تأمل کن !

اصلا این فیلم را به عقب برگردان ! 

آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین ، پلنگی میشود که میدود دردشت های دور .. 
آن قدر که عصاها پیاده به جنگل برگردند و پرندگان دوباره بر زمین ..
زمین .... نه !!

به عقب تر برگرد بگذار خدا دوباره دست هایش را بشوید در آینه بنگرد ،،
 شاید تصمیم دیگری گرفت !