Monday, September 19, 2016

پیاده روی در کنار درختان توت

آن سال زمستان بعد از سال ها برف باریده بود ، خلوت بودن شهر هر آدمی را وسوسه میکرد که خانه و زندگی را بگذارد به امان خدا و برود یک دل سیر شهرگردی کند ..
ظهر بود که زنگ زد گفت حق نداری بعدازظهر ات را با هیچ موجود زنده ای جز من تقسیم کنی ، میدانی زمانی که برف تازه روی زمین نشسته است بهترین زمان دنیا برای قدم زدن های دو نفره است ، حداقل اش برای ما خیلی اینطور بود ..

سرنوشت آن خیابان همیشه برایم جالب بود ، از خلوت بودن همیشگی اش گرفته تا آن درختان توت تماشایی اش ، نمیدانم چرا اما همیشه آن خیابان اولین انتخابمان برای پیاده روی بود . شهر آنقدر خلوت بود که ده دقیقه به ده دقیقه هم ماشینی از کنارت رد نمیشد ، دستم را محکم گرفته بود ، نه برای سُر بودن زمین ، یکی از عادت هایش بود ، یکی از آن عادت هایی که میتوان تا ابد عاشق اش بود. وسط پیاده روی مان بودیم که یک تاکسی جلوی پایمان ترمز زد ، شیشه را که پایین داد بدون هیچ حرف اضافه ای گفت : بیاین بالا که خیلی سرده !

دستم را کشید اینطرف و بعد با همان لبخند همیشگی آرامش بخش اش به راننده گفت : مرسی آقا ، اصلا اومدیم که قدم بزنیم .

من با تبسمی که یک بچه ی هفت ساله هم میفهمید که به شدت از سر رضایت است راننده را فقط نگاه میکردم ، راننده به من لبخند زد ، از آن لبخند هایی که میدانستم چقدر حرف درونش انبار شده است و بعد گفت : قدرشو بدون ..
و همانطور که مارا برانداز میکرد شیشه اش را کشید بالا و رفت .


چند شب پیش همانقدر اتفاقی سوار همان تاکسی شدم ، آقای راننده پیرتر شده بود - من هم همینطور ، اصلا مرا نشناخت ، راستش انتظار دیگری هم غیر از این نداشتم ..
جلو نشسته بودم و جز من مسافر دیگری هم نبود ،
وقتی به میدان آخر رسیدیم ،
هنگام پیاده شدن ، درست در آن لحظه ای که در ماشین را تا نیمه باز کرده بودم و یک پایم  روی زمین بود و نگاهم به سمت آنطرف میدان به آقای راننده گفتم :
من حرفت رو گوش کردم ، اما اون گوش نکرد.
همانطور که نگاه بهت آورده و عجیب راننده بروی تمام جانم سنگینی میکرد از ماشین پیاده شدم .
به پشت سرم نگاه نکردم اما صدای حرکت کردن ماشین را تا آخرین لحظه ای که در تاریکی گم میشدم نشنیدم که نشنیدم .
همین .

#پویان_اوحدی
من در اینستاگرام : https://instagram.com/pouyan.ohadi 

کانال تلگرام : Telegram.Me/PouyanOhadi

Sunday, September 18, 2016

قبل از خیلی دیر

میدانی برای من هم زیاد پیش آمده ، آنقدری که حالا دیگر ماشین حساب هم به داد حساب کردنش نخواهد رسید .
بارها برایم پیش آمده که خواستم با آدم روبرویم حرف بزنم ، روشن اش کنم ، خواستم به هر طریق ممکن متوجه اش کنم که ببین عزیز دلم افتادن توی این چاله هیچ چیزی ندارد که تو بخواهی فکر تجربه کردنش را هم در سرت داشته باشی ، افتادن در این چاله هیچ چیز ندارد جز درد ، جز آخ چرا حواسم نبود ، جز خدا لعنت کنه باعث و بانی اش را ، بیا و از خیر این چاله بگذر ، کاری به کارش نداشته باش ، دستم را بگیر و بگذار این بار من تو را به سلامت از این تکه رد کنم. منی که سالهاست تمام این راه را پیاده رفتم و آماده ام .


میدانی من هرگز اهل آژانس گرفتن نبوده ام ، هیچوقت ، پیاده بودن باعث و بانی خیلی چیزها میشد . پیاده رفتن باعث میشد چاله های مسیرم را بهتر از هر زمانی تماشا کنم ، پستی و بلندی ها را ، آن سر کوچه هایی که ماشین بی هوا میپیچید درونش را ، مغازه ها و آدم هایش را . میدانستم کدام کوچه بن بست است و کدامیک راهِ دررو برای ساعاتی که دیوانگی شهر از هر زمانی مشهود تر بنظر میرسید . و وقتی سواره باشی هیچکدام این ها را نمیتوانی درک کنی.
اما میدانی این طبیعت آدم هاست ، طبیعتی که بعضی ها بر آن فائق می آیند و بعضی ها هم دستخوش تکرارش .


زندگی مجموعه ایست نا متنهاهی از این چاله ها ، عمق و بزرگی این چاله ها هم ربط پیدا میکند به زمان و موقعیت ما آدم ها ، چاله هایی که با یک لعنت و گذر چند دقیقه ی ناقابل درد و تلخی شان از بین میرود ، چاله هایی که مجبورت میکنند روی پله های خانه ی ویلایی آنطرف کوچه کمی بنشینی و همانطور که آفتاب بر فرق سرت میتابد نگاهی به چاله بیاندازی و لعنت بفرستی بر بخت و درد مردم آزاری که شاید برای چند مدتی ول کن ات نباشد .
و اما چاله هایی که بیرون آمدن از آن ها کاری است نفس گیر و طاقت فرسا ، چاله هایی که شاید تو را برای سال های سال زمین گیر کنند ، چاله هایی که تاوان اش عمر آدمی است .
چاله هایی که درونشان تازه میفهمی نه قرار است کمکی بیاید و نه حتی ناجی از آسمان ، تنها خودت هستی و خودت با یک درد استخوان خرد کن.
بارها شده است که خواستم جلوی اشتباه آدم روبرویم را بگیرم ، دستش را بگیرم و از کنار آن چاله باهم رد شویم ، خواسته ام که برایش سال های سال بعد را ترسیم کنم که قرار است برای این اشتباه چقدر از دست بدهد ، چقدر تاوان بدهد ، چقدر دلتنگ شود و چقدر محو شود ، اما نتوانستم که نتوانستم. انگار که آدمی برای فهمیدن آخر داستان هیچ چیز برایش قابل قبول تر از مزه کردن این درد نیست.
آدم ها برایم دو دسته اند ، آنهایی که از خیر تجربه کردن یک اشتباه میگذرند و دست در دست از کنار چاله میگذرند
و آنهایی که تجربه ی اشتباه دیگران را یکبار دیگر تجربه میکنند.
اشتباه ، خود اشتباه است - چه آن را تجربه کنید و چه نه ، هرگز ماهیت اش تغییر نمیکند ، این را یک روزی میفهمید اما کاش که اسم آن روز  " خیلی دیر است " نباشد .
همین


#پویان_اوحدی
من در اینستاگرام : https://instagram.com/pouyan.ohadi
تلگرام : @PouyanOhadi