Wednesday, December 24, 2014

ماندن !

به نظرم آدمی دردناکترین حس در دنیا را زمانی تجربه خواهد کرد ،
زمانی که چیزی را به دست می آوری که میدانی روزی آن را از دست خواهی داد
میدانی یکی از سخت ترین و عجیب ترین کارهای دنیا دوست داشتن چیزی است که میدانی روزی دیر یا زود میرود
میدانی اصن بعضی چیزها در دنیا می آیند که بروند
شاید خودشان هم نمیدانند به کجا اما انگار از یک جایی به بعد دیرشان میشود
ژست آدم هایی را دارند که همیشه چشم شان به ساعت اشان است و همیشه در تکاپوی رفتن
از آن آدم هایی که وقتی به هر ساعتی در دنیا نگاه میکنند تو در دلت آشوب به پا میشود
میدانی که این رفتن ، شاید رفتن آخر باشد
میدانی که قماری که کرده ای را ممکن است دو دستی ببازی 
و فقط بتوانی به آهسته ترین شکل ممکن آخرین رفتن اش را تماشا کنی
به نظرم ماندن پای چیزی که میدانی رفتنی است از مقدس ترین نوع های ماندن است
میدانی بنظرم همیشه دو نوع از ماندن ها جاودانه میشود
ماندن پای چیزی که ماندن را بلد نیست
و ماندن زمانی که به شدت دلت رفتن میخواهد
یادم می آید که در دوران بچگی یک سنگ جادویی داشتم ، همیشه فکر میکردم که بعد ها و سالیان سال سنگ شانس ام قرار است مرا بارها و بارها نجات دهد ، همه ی آن سال ها جایش روی میز کنار تختم بود ، هر روز صبح چشمانم بعد از بیداری اولین چیزی را که میدید سنگ شانس ام بود ، نمیدانم کی و کجا بود ، اما یک روز صبح که از خواب بیدار شدم سنگم دیگر آنجا نبود ، همیشه فکر میکردم که خودش گذاشت رفت  تا من چیز های بیشتری در زندگی تجربه کنم ، حالا سال ها زیادی گذشته است ، اما من همچنان هر روز صبح که بیدار میشوم ناخودآگاه فکر میکنم که باید سنگ شانس ام را ببینم ، بعد از بیداری چشم هایم به عادت چند ثانیه ای به دنبال سنگ میگردند و بعد یادم می آید که سنگ شانس ام سال های سال است که رفته ،
این را میخواهم بگویم آدمی به یک سنگ ، 
بـــه یــک ســنــگ هم عادت میکند ، 
سنگی که سفت است ، جان ندارد ، حرفی نمیزند ، فایده ای هم ندارد ، صرفا یک سنگ است
اما آدمی به یک سنگ هم عادت میکند
امان از روزی که جای آن سنگ با یک آدم عوض شود .
امان .



Tuesday, December 23, 2014

شش.

بدترین قسمت بعد از سلب اعتماد 
تلاش کردن برای جلب اعتماد مجدد است .

Tuesday, October 21, 2014

پنج .

میگفت از هر جایی که افتادی احتمال ش هست که بتوانی دوباره بلند بشوی ، 
از هر جایی ،
هر جایی به غیر از چشم .

چهار.

گند زدن به باور یک آدم به مراتب وحشتناک تر از گند زدن به زندگی همان آدم است.

Saturday, October 18, 2014

آخرین عکس

دلم میخواهد یکبار به مراسم اهدای جوائر نوبل بروم ،
تا رسیدم به لابی سالن همایش داد بزنم بگویم کدامتان مخترع هستید
اولین نفری که دستش را برد بالا یقه کنم ، بچسبم  و ولش نکنم ، بچسبانمش به دیواری ، ستونی ، چیزی
و همانطور که بقیه مخترعین و مدعویین در آن مجلس سعی در جدا کردنمان دارند از جیب کت ام عکسی که چهار تا شده است را بیرون بیاورم ، در همان گیر و واگیر تایش را باز کنم ، بگیرمش جلوی صورت آن بنده خدایی که یقه اش کردم !
بگذارم قشنگ عکس را نگاه کند ، و بعد همانطور که با تعجب مرا نگاه میکند و پیش خودش فکر میکند من دیوانه ام یقه اش را ول کنم ، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بگیرم و بگویم اوکی اوکی ، ولش کردم ، چیزی نیست .. آرام باشید
و بعد با نهایت سعی ام ، با تمام قدرتی که در من وجود دارد جلوی بغض ام را نگه دارم و زیر لب بگویمش :

این آخرین عکسی است که با عزیز جان گرفتیم
آن سال ها دوربین گوشی هایمان هنوز اینقدر پیشرفته نبود که واضح تر از این عکس بیاندازد
آن سال ها هنوز سلفی اینقدر مُد نشده بود ، اصلا آن موقع گوشی ها دوربین جلو نداشتند که
ما گوشی را میدادیم دست یک بنده خدایی که ما را درون یک کادر جا دهد
ته ته های زمستان است ، ببین ، من کاپشن پوشیده ام ، از پف چشمانم معلوم است که دم صبح است
این کوچه را میبینی که اینقدر خلوت است ؟  الان دیگر خاطر خودت را هم بخواهی نمیتوانی اینقدر خلوت پیدایش کنی

جناب آقای مخترع تو را جان مادرت خدایی خودت ببین ، قضاوت کن ، حیف نیست این فقط یک عکس باشد ؟
حیف نیست جان نداشته باشد ؟ حیف نیست نشود با این عکس چند کلمه حرف زد ؟
حیف نیست وقتی در تاریک ترین زمان شب وقتی به عکس میگویم شب بخیر جواب شب بخیرم را ندهد ؟
حیف این عکس نیست که زنده نشود ؟ حیف آن لبخند نیست که صدا نداشته باشد ؟
آقای مخترع من خودم دیده ام در دوره ی "هری پاتر" عکس ها جان دارند ، حرف میزنند ، تنها نمیگذارند آدم را
خنده میکنند ،  برایت چشمک هم میزنند
خون "هری" از مال ما رنگین تر است ؟ یا اینکه ساز را بهتر میزند ؟ 

بعد همانطور که نگاهم درگیر عکس میشود به آقای مخترع بگویم ،
این رسم اش نیست ، این انصاف نیست
روزی هزار و یک کوفتُ زهر و مار اختراع میکنید اما هنوز نمیتوانید یک عکس را زنده کنید !
هنوز هم نمیتوانید آدمی را ده دقیقه بفرستید در همان عکس و آدمی ده دقیقه در همان عکس  زندگی کند
بگویم ، دنیا پر شده است از آدم هایی که خودشان را درون یک عکس چهار تا شده جا گذاشته اند
و بعد شما در فکر زندگی کردن روی سیاره های دیگر هستید ؟
کجای این انصاف است آخر مرد حسابی ؟

و بعد همانطور که به عکس خیره نگاه میکنم 
همانطور که صدای پچ پچ حضار می آید و با دست مرا نشان میدهند
همانطور که دیوانه خطابم میکنند
راه خروجی را در پیش بگیرم
همین

#پویان_اوحدی
#BuriedP

Tuesday, October 14, 2014

گفتن یک " نه "

با احتیاط نه بگویید !
گاهی اوقات ، در زندگی آدم های دور برتان روزهایی وجود دارد که شب کردن اش به تنهایی صبر ایوب میخواهد
میدانی انگار هر ثانیه اش اندازه ی یک ساعت سونای خشک میگذرد ،
این روزها دقیقا دمویی از جهنم اند
هر چقدر هم خودت را بپیچانی ، سر که می چرخانی میبینی فقط چند دقیقه ی ناقابل گذشته است ،
گاهی اوقات فکر میکنی مبادا این ساعت بی مروت باطری تمام کرده است
اصلا انگار ساعت با تو شوخی اش گرفته باشد ،
روزهایی که کلافه ای ،
مثل آدمی که ده دقیقه است میگرن اش تمام شده کلافه ای ،
و عبث ترین کار ممکن در دنیا این است که بخواهی تنها از پس این روزها بر بیایی !
انگار سالگرد روزی است که هیچوقت نباید بیاید ، سالگرد روزی که هیچوقت منتظر اش نیستی
حاضری هر کاری که ممکن است انجام دهی ، هر کوهی را که گفتند اینور و آنور کنی
که فقط آنروز را تنها نباشی ، آن روز را با یک نفر باشی که حواست را پرت کند
اصلا کسی باشد که حواست را بگیرد و پنجره ی رو به خیابان را نیم باز کند و حواست را پرت کند بیرون
روزهایی که در خانه مصرانه راه میروی ، از اتاق به سالن ، از سالن به حال ، و دوباره از حال به اتاق
آنقدر تند این مسیر را تکرار میکنی که اگر همسایه ساختمان روبرویی از روی بیکاری در حال تماشا کردن تو باشد فکر میکند که زده است به سرت ، یا اینکه گمان میکند چیزی گم کرده ای که اینطور مصرانه دنبالش میگردی
همیشه روزهایی هست که آدم های دور برتان نمیتوانند تنهایی از پس اش بر بیایند
نه اینکه آنها ناتوان باشند ، نه .. این روزها بیش از اندازه زورشان زیاد است

به نظرم نه گفتن مقوله ی پیچیده ای است
نباید به همین آسانی از آن عبور کرد ،
بعضی جاها باید صبر کرد ، در چشم های طرف نگاه کرد ،
اصلا باید دید این آدم که روبروی من ایستاده است طاقت نه شنیدن را دارد یا نه ؟
چقدر دیگر توان ادامه دادن دارد ،
شاید این آخرین نه ای است که میتواند بشنود و بعد نابود میشود
بعضی نه گفتن ها آنقدر حیاتی است که خودمان هم نمیدانیم ،

" نه " علیرغم جُسه ی کوچک اش کلمه ی است بسیار حیاتی !
با احتیاط نه بگویید ،
شاید آنروز شما قرار است فرشته ی نجات کسی باشید
همین. 

#پویان_اوحدی



Wednesday, October 8, 2014

عمیق ترین جای دنیا

به گمانم آدمی یک روز ، یک جا این حس را درک میکند
آن روز ممکن است آدمی روی بالکن طبقه ی نمیدانم چندم خانه اش دست به چای نشسته باشد
ممکن است در یک روز سرد زمستانیِ اوایل بهمن ماه در ایستگاه اتوبوس منتظر کسی باشد
ممکن است پشت چراغ قرمز صد شصت ثانیه ای عذاب آور آن سه راهه ای که زمستان اش همیشه از بهارش قشنگ تر است منتظر باشد
یا ممکن است موقع حساب کردن نارنگی های اواسط پاییز با آن میوه فروشی خیابان روبرویی باشد
این را میخواهم بگویم 
که وقتی این حس به سراغتان می آید ، جا ، مکان یا حال مشخصی ندارد
در تمامی این لحظات ناگهان ممکن است خود را درمانده بیابد
حسی است مثل ترس ، ترسی که آمیخته شده است با کمی سردرگمی
حس اینکه چقدر غمگین هستید ، اینکه تا چه اندازه با غم خو گرفته اید
چه چیزی اینطور شما وغم را انداخته است توی مخلوط کن وهمتان میزند ؟

بعد به چیزهای دیگر فکر میکنید ،
به اینکه آخرین روز خوبی که در آن احساس خوشحال بودن داشتید کی بوده است ؟
از آن روزهایی که آرزو میکنید هر یک ساعت اش اندازه یک روز بگذرد !
به این فکر میکنید که آخرین باری که واقعا خنده تان گرفته بود کی بود ،
از آن مرگ خنده هایی که میخواهد نفس آدم را بند بیاورد
از آن خنده هایی که اشک آدم را در میاورد ، از آن خنده هایی که صورت آدم را گل می اندازد
به آخرین باری که ادای خندیدن را در نمیاوردید ..
میخواهید یاد بیاورید آخرین باری که دوست داشتید زودتر فردا شود کی بوده است ؟
به اینکه آخرین باری که خودتان را خوشگل دیدید ،
آخرین باری که از نگاه کردن به خودتان سیر نمیشدید
به آخرین دفعه ای که تا سر گذاشتید رو بالش چشمانتان غرق خواب شد
به آخرین گریه ای که حداقل میدانستی پشت اش سبک شدن است
به خیلی چیزها فکر میکنی ،
وبعد انگار بدنتان بی حس میشود ، یکجور احساس خلسه ، یک جور بی وزنی
انگار که دیگر هیچ چیز در دنیا نمی تواند قدرت این را داشته باشد که بیش از این غمگین تان کند
مثل اینکه تازه نیمه ی دیگری از خودتان را شناخته باشیدو باورش کنید 
نیمه ای که تا به حال هر لحظه انکارش میکردید
و بعد آرام زیر لب به خودتان میگویید ، راستی ؟ واقعا چه چیزی در دنیا مرا ناراحت میکند
انگار آخر دنیا که میگفتند دقیقا همینجاست که ایستاده ای .

میدانی احساس میکنم این روزها در عمیق ترین قسمت یک اقیانوس ،
در تاریک ترین نقطه اش چهار زانو نشسته ام ،
و همچنان که به تاریکی بی کران بالای سرم نگاه میکنم
دیگر هیچ ترسی از غرق شدن ندارم
چون اینجا عمیق ترین جای دنیاست
عـمـیـق تـریـن جـای دنــیــا ...

#پویان_اوحدی





Tuesday, September 30, 2014

اجبار

مثلا همین روزها یکنفر همینطور یکهویی از راه برسد
و همانطور که دارد پاکت سیگارش را که تازه خریده است باز میکند ، 

بدون اینکه بخواهد موضوع را آنقدر بزرگ جلوه دهد 
از من بپرسد خب آقا پسر بگو ببینم که در دل بی مروتت چه میگذرد ؟
 

این روزها چه چیزی را به شدت میخواهی و همانقدر به شدت به آن نمیرسی ؟
اصلا بگو ببینم چند مدت است درست و حسابی درون آینه به خودت نگاه نکردی ؟
آخرین باری که جای حرف زدن با خودت ، با کس دیگری حرف زدی میدانی کی بود ؟
بگو ببینم آخرین باری که برای خودت تنهایی آهنگ گذاشتی و قِر اش دادی کی بود ،
یادت می آید یا نه ؟
اصلا هیچ یادت هست از آخرین باری که انگشتان یک دستِ دیگر در دستت بود ،
چقدر گذشته است ؟
میتوانی به من بگویی این روزها اختلاف سنی درونت با بیرونت چقدر شده است ؟
بگو ببینم هنوز هم خیابان های پیاده روی ممنوع ات سر جایشان هستند یا نه ؟
روزها که همچنان میگذرند ، تو چی ؟ تو از این روزها میگذری یا نه ؟
آقا پسر بگو بدانم این سالها در عمق چند متری خودت سقوط کرده ای که حتی صدایت هم دیگر به این بالاها نمیرسید

بعد با دو انگشتش بزند کف پاکت سیگار اش
یک نخ بگذارد روی لبش و آتش اش کند

بعد سیگار را بدهد دستم
و با تمام جدیتی که میتواند عرضه کند ، در چشمانم نگاه کند و با صدایی دورگه بگوید :

پسر جان میدانی این راه رفتنی که در پیش گرفته ای پایانش کجاست ؟
 

وهمانطور که نگاهم جای دیگری است
و چشمانم از سوزشی وحشتناک رنج میبرد بگویم
خیلی ها راهی را که میروند از سر اجبار است
از سر ناچاری ست
از سر درد است
مجبورند ، مجبور .

Saturday, September 27, 2014

یک نفر باید باشد ..

یک نفر باید باشد که بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی
تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت میگندد را به زبان بیاوری
از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند
و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال میشوی
یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره میدانم ، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند
یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد
مثلا اگر جایی شنید " نصیحت " بدون درنگ بپرسد نصیحت ؟ ببخشید نصیحت یعنی چه ؟
وقتی تو گفتی فلان طور شد ، نگوید آهان برای من هم شده ببین تو نباید اینطور کنی ، بنظر من فلان کار را بکن
یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک میکشد ، پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد
جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ، آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
یک نفر که  تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد ،
مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر میدانند نباشد  ،
وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود ، گوش بدهد ، 
برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند ،
راه کار ندهد ، فقط گوش کند ..
یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد ،
اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است
خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد
بعضی آدم ها درونشان روی  کمربند زلزله است ،
گاهی حرف میزنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند
حرف زدن گاهی مُسکن است ،
آدم ها گاهی حرف میزنند نه برای اینکه چیزی بشنوند ، نه اینکه کمک بخواهند
حرف میزنند که ویران نشوند
حرف میزنند که آرام بگیرند
مانند کسی که خود میداند چه روزی قرار است بمیرد ، آرام میگیرند .
به قول آن رفیقمان که میگفت :
حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...

همین





Thursday, September 18, 2014

مشغول خود بودن

آدم هایی هستند که در زندگی آنچنان مشغول خودشان اند که فرصت برای هیچ چیز دیگری را ندارند
فرصت اینکه بخواهند ادای چیزی را در بیاورند که نیستند ، که نمیتوانند باشند
فرصت اینکه رفتارشان آنطوری باشد که دیگران آنرا بیشتر پسند میکنند ، 
فرصت اینکه وقت شان را پای چیزی هدر دهند که دوست ش ندارند 

کلیشه نیستند ، بلد نیستند که باشند ، اصلا یاد نگرفته اند
آنچنان مشغول خود و دنیای خودشان اند که مسخره شدن ها ، 
تیکه های بزرگ و کوچکی که بهشان انداخته میشود ، 
قضاوت هایی که میکنندشان ، 
حرف های پشت سری که میخورند را هیچوقت نه میشنوند و نه میبینند !
این آدم ها از خودشان راحت راضی میشوند ، خودشان را قبول دارند ، 
وقتی که میخواهند کاری را انجام دهند ،
یا وقتی که دارند کاری را انجام میدهند منتظر تایید کسی نیستند ، 
چون اینها به خودشان ایمان و اعتقاد دارند
میدانند که اگر آن روز ، آن کار را انجام ندهند تا آخرین روز عمرشان حسرت به دل میمانند
و شاید روزی در یکی از عصر های پنجاه سالگی اشان همانطور که روی کاناپه ی وسط حال لم داده اند ، لب هایشان را روی هم فشار دهند و گاز کوچکی بگیرند و در دلشان بگویند حیف ، حیف ، کاش آن روز آن کار را میکردم ، حیف .
این آدم ها برای دیگران زندگی نمیکنند ، از چیزی که اهل اش نیستند پر حرفی نمیکنند
برای خودشان اند ، خودشان را با شرایط عوض نمیکنند ،
مثل همانجایی که هوس میکنی در یک روز بارانی با یک آستین کوتاه و بدون چتر بیرون بروی
و همانطور که دست هایت را توی جیب ات انداخته ای آنطور قدم بزنی که انگار داری در خیابان های شانزِلیزه قدم بر میداری
همانقدر که مردم فکر میکنند تو دیوانه ای ، تو آزادی ، تو مال خودت هستی ، تو ازعان دیگران نیستی
خود سانسور نیستی !
این آدم ها طوری زندگی میکنند که خودشان طراحی اش را کرده بودند
نه آنطوری که دیگران خواستند یادشان بدهند
و همینطور میشود که بیشتر لذت میبرند ، 
زیبایی های بیشتری را میبینند
بیشتر لبخند خرج این زندگی میکنند ، 
و بیشتر زندگی میکنند
خیلی بیشتر
چون خودشانند ، خود خودشان

Wednesday, September 10, 2014

خوش شانس بودم ..

آن سال ها رستوران های بوف خیلی روی دور بود ،
شعبه ی اینجا یک مغازه ی خیلی بزرگ بود ، خیلی بزرگ که میگویم یعنی خیلی بزرگ
آنقدری بود که می توانستیم یازده به یازده درونش فوتبال بازی کنیم 
و متصدی های آنجا هم از پشت همان پیش خوان برایمان هورا بکشند و تشویقمان کنند ، 
خلاصه جانم برایت بگوید که خیلی بزرگ بود خیلی
با همان صندلی های فلزی به هم چسبیده که وسطشان سوراخ سوراخ داشت

پشت ترافیک بودم ، همانطور که داشتم طبق معمول از شلوغی و ترافیک و نبرد گاز و کلاچ با خودم قُرقُر میکردم ، نگاهی به سمت راستم انداختم ، دیدم پشت ماشین با کلافه ترین حالت ممکن اش نشسته است و سرش را جوری به شیشه ماشین تکیه داده که انگار بیست دقیقه ی دیگر دنیا برایش تمام میشود ، ماشینشان را که میشناختم ، اما آن لحظه فقط و فقط از روی موهایش شناختمش ، موهایی که هرگز نمیتوانستی به ضرس قاطع بگویی چه رنگی است !
از روی خوش شانسی زیادم بود که وقتی گوشی اش را گرفتم در دسترس نبود ،
بعد تر میگویم که چرا از روی خوش شانسی ،
بعد تر میگویم ..

ناچار شدم به دنبال کردنشان ، دنبال رستوران میگشتند ، بوف خلوت بود و انگار همین کافی بود برای اینکه انتخاب اولشان شود ، ماشین را که پارک کردند ، من صد متر آنطرف تر پارک کرده بودم ، دو دستی به فرمان چسبیده بودم و چانه ام را هم گذاشته بودم رو فرمان و چنان احمقانه نگاهش میکردم که انگار اولین بار بود در زندگی ام موجودی به این خنگی و زیبایی میبینم ..
فردای همان روز با هم دانشگاه کلاس داشتیم ، اما انگار باید کاری میکردم که مرا ببیند ، 
انگار باید اعلام حضور میکردم ،
احمقانه بود اما خب برای من اجبار بود ، اندکی که گذشت من هم راه افتادم ،
خودش پشت به در نشسته بود  ، بنابراین وقتی وارد میشدم مرا نمیدید ،
در تمام عمر بوف دیگر هرگز به اندازه آن شب آنجا را آنطور خلوت ندیدم ، 
خلوت خلوت بود ، ذهنم یاری نمیکند اما در جایی به آن بزرگی سه یا چهار خانواده چیزی شبیه شوخی بود ..

وارد شدم و رفتم تا انتهای سالن و سمت پیشخوان ، و همانطور که سعی میکردم به پیشخوان تکیه بدهم با تبسمی سرشار از شیطنت نگاهش کردم ، داشت با نی نوشابه اش کلنجار میرفت ، عادتش بود دیگر ، با ساده ترین چیزهایی که در دنیا وجود داشت آنچنان خودش را سرگرم میکرد که آدم هیچطور نمیتوانست عاشق اش نشود ، نمونه اش همین نی نوشابه بود ، انگار داشت برای خودش کاردستی درست میکرد .

همانطور بی حوصله که سرش را بالا آورد مات و مبهوت اینور را نگاه کرد ، 
وقتی تعجب میکرد از بیست فرسخی هم میتوانستم گرد شدن چشمانش را تصور کنم ، 
سرفه ای کرد و سرش را پایین انداخت ، خنده اش گرفته بود !
بعد تر ها به من میگفت : خب عین آدم ندیده ها نگاه میکردی ، منم خندم گرفت ،
میگفت وقتی دیدمت عجب سرفه ی فیلمی کردم ، درست مثل تو فیلما ،
بعد لبش را اینطوری :( میکرد و میگفت کاش بازیگر میشدم ،
حیف شدم ، نه پویان ؟ کی میتونه سرفه فیلمی به این قشنگی بکنه آخه !

همانطور که نگاهش میکردم و او غذا و خنده اش را میخورد
خانومی که پشت صندوق بود از من پرسید سفارشتان چیست ،
و من در حالتی که لبخند ضمیمه ی صورتم بود و دلم نمیخواست سرم را برگردانم سمت آن متصدی
گفتم : پیتزا ، همان پیتزایی که بیشترین زمان را میبرد برای آماده شدن ، همان

همان پیتزایی که مجال میداد یک دل سیر غذا خوردن و خنده های مخفیانه اش را نگاه کنم
همان پیتزایی که مجالم میداد هر بار جمع کردن موهایش زیر آن روسری مشکی و قرمز را نگاه کنم
همان پیتزایی که فرصت میداد نگاه کنم چگونه در عین خنده میخواهد خودش را عادی و جدی نشان دهد
آن شب خوش شانس بودم که گوشی ات در دسترس نبود
وگرنه هرگز آنقدر خوشبخت نبودم که بتوانم آن لحظات آنقدر سیر نگاه ات کنم
و حال در کوران همه ی این سال هایی که گذشت چنان آن شب فریم به فریم جلوی چشمانم است
که گویی همه اش همین امشب بود
خوش شانس بودم که گوشی ات در دسترس نبود.



Monday, September 8, 2014

بی خبری خوب است

بعد از سال ها همدیگر را دیده بودیم ، رفیق خوبی بود آن سال ها ،
اما خب میدانی که تقدیر سرگرمی اش همین است ، اینکه خوب ها را از تو بگیرد
بعد از روبوسی بلافاصله بدون اینکه مجال بدهد پرسید خب چه خبر ؟

آن لحظه انگار دنیا برایم از حرکت ایستاد ، انگار که نه واقعا از حرکت ایستاد ،
آن زن میانسالی که داشت سوار تاکسی میشد همانطور که در را باز کرده بود و یک پایش داخل ماشین بود و یک پایش بیرون همانطور صامت مانده بود ، صاحب مغازه آن ابزار آلاتی بیرون مغازه همانطور که از سیگارش کام میگرفت و به امتداد پیاده رو نگاه میکرد صامت و بی حرکت مانده بود ، آن موتور سواری که از وسط بلوار داشت خلاف میامد به اینور خیابان هم چشم به اینطرف خیابان صامت مانده بود ،

به رفیقم نگاه کردم ، به چشم هایش ،
اتفاق های همه ی این سال ها از درون بایگانی ذهنم به سرعت بیرون میامدند ، یکی پس از دیگری ، آنقدر سر فصل خبرهایی که در نبودنش اتفاق افتاده بود زیاد بود که مجبور بودم ذهنم را روی " مهم ترین عناوین چند سال اخیر " تنظیم کنم ،

میخواستم برایش از رفتن عزیز جان بگویم ، از اینکه روز آخری که میرفت رنگ چشم هایش از همیشه محشرتر شده بود ،
میخواستم برایش از درخت خرمالوی وسط حیاط بگویم ، که چطور از بیخ و بن نابودش کردند
میخواستم برایش از سه ماه تابستانی که بعد از جدایی در یک اتاق ده متری با یک نایلون فیلم و سیگار سر کردم بگویم
میخواستم برایش از همه ی آنهایی که آن سالها با ما بودند بگویم که این بهار تولد یک سالگی فرزندشان است
میخواستم برایش از رفتن سید بگویم ، رفتنی که هیچوقت باورش نکردم
میخواستم برایش از خداحافظی با تکه های جانمان در فرودگاه امام بگویم
میخواستم  برایش از روز خداحافظی پای آبسرد کن بگویم ، از تعطیل کردن مغازه ی طهماسبی
میخواستم برایش از رفیق هایی که نارفیق شدند و نارفیق هایی که رفیق شدند بگویم

کم کم همه چیز دوباره داشت به حرکت در میامد ، پیرزن آرام آرام داشت مینشست توی ماشین
دود سیگار آن ابزار آلاتی داشت کم کم در هوا پخش میشد
موتوری آماده ی حرکت و ادامه ی خلافش بود
نگاهی به چشمان رفیقمان انداختم ، زیر لب گفتم همه اینها را بشنوی و یا نشنوی چیزی تغییر نمیکند
نهایت نهایتش یک متاسفم مهمان ام میکنی ،
میدانی ؟ من فکر میکنم چیزهایی که دیگر نمیتوان تغییرشان داد را بازگو کردن و تعریف کردن عین حماقت است ،
سبک شدن نیست ، داغ دوباره است
اصلا گاهی بی خبری عین سعادت است ، عین خوشبختی است
وقتی که زمان به جریان افتاد ، سرم را بالا آوردم
و در چشمانش با تبسمی سرشار از دروغ گفتم : خبر سلامتی
تو چه خبر ..


Sunday, September 7, 2014

سه .

درد و دلتون رو با هیچکس نگید ، دل هیچکس Draft نیست .

Monday, September 1, 2014

معجزه وجود توست

آنقدر حرف های خوب و متنوع داشت که آدم گاهی فکر میکرد که دارد از روی جزوه ای که از قبل نوشته است حرف میزند ، هیچگاه حوصله ات سر نمیرفت ، هیچگاه حتی دوست هم نداشتی که حرف هایتان تمام شود و وقت خداحافظی برسد ، قادر بود از یک شب یأس آور و پراز بی حوصله گی؛ یک شب به غایت خوب و هیجان انگیز بسازد . از آن دست آدم هایی بود که به محض اینکه حرف تمام میشد و چند لحظه سکوت میشد برای جلوگیری از خداحافظی هر چرت و پرتی که به ذهن ات میامد میگفتی تا موضوع جدیدی داشته باشی برای حرف زدن ، اینقدر که خداحافظی کردن سخت جلوه میداد .

از آن دسته آدم هایی که برایش مهم نبود چطوری توی عکس افتاده است ، خودش بود  ، هیچوقت سعی نمیکرد ادای چیزی را در بیاورد ، هر کاری که میکرد ، هر حرفی که میزد انحصاراً مال خودش بود ، خود خودش . حال و هوایش آنقدر لذت بخش بود که گاهی دوست داشتی حال و هوای خودت را ول کنی و بروی در حال و هوای او یک واحد کوچکُ نقلی بگیری و همانجا زندگی کنی . از آن دست آدم هایی بود که آدم دلش میخواست برایش عاشقانه بنویسد ، بس که عاشقی کردن را بلد بود . بس که دوست داشتن اش در عین سادگی آدم را قلقک میداد .

از آن دست آدم هایی که وقتی خراب کرده بودی ،
وقتی از همه چیز و همه کس رانده میشدی ،
وقتی دنیا برایت در عرض سی دقیقه داشت به پایان میرسید ،
وقتی دوست داشتی در بعدی را که باز میکنی رو به آخر دنیا باشد و همه چیز تمام شود
وقتی مزمزه میکردی که بزنی زیر گریه یا بغض ات را قورت دهی
وقتی که مطمئن میشدی که آخرین پناهگاهت هم نابود شده و یا سال هاست که گم اش کرده ای
میتوانست بدون آنکه از تو چیزی بپرسد ، بدون اینکه بخواهی بگویی دردت چیست ،
بدون اینکه وظیفه ی سختِ توضیح دادن را بر عهده بگیری ، پناهگاهت شود
میتوانست خراب شده ات را درست درست کند
میتوانست مثل یک آسپرین سرتاسر وجودت را آرامش ببخشد
انگار حکم آب روی آتش را داشت
بلد نبود حرف تکراری بزند ،
چیزی که میگفت را انگار ساخته بودند برای همان سکانس ، برای همان لحظه
و شاید این بزرگترین معجزه اش بود

روزی که عکس دو نفره اش را دیدم انگار چیزی در من شکست ، انگار چیزی در وجودم به شدت در حال نابودی بود ، دیده اید گاهی اوقات دوست ندارید دیده هایتان را باور کنید ، با اینکه جلوی چشمتان هست ها اما انگار میخواهید نیرویی باشد که به شما کمک کند که باورش نکنید ، یکی باشد که بگوید باور نکن ها ، چرت است ، فتوشاپ است ، فیک است  .. 
شاید به روی کسی نیاوردم ، شاید اصلا به روی خودش هم نیاوردم ،
اما به روی خودم که میتوانستم بیاورم ،آنقدری که ذره ذره اش را احساس کنم ، میتوانستم لمس کنم که چه معجزه ای دارد از دست میرود ، شاید آنقدر خودخواه بودم که باورم نمیشد ، اما مجبور بودم به چشمانم اعتماد کنم
اما چطور میشود برای همچین آدم هایی چیزی غیر از خیر و خوشبختی خواست ؟ چطور میشود بدش را خواست ؟
چطور میتوان ناراحتی اش را طلب کرد ، 
برای کسی که شاید آن روزها هزاران کیلومتر فاصله بین تان بود ، اما خوب کیلومتر هم نمیتوانست باعث دوری باشد و چنان فاصله ها کم بود که گویا هزاران کیلومتر یعنی همین ور دل ما !

مثل همانجایی که میگوید :
گر در یمنی چو با منی پیش منی               گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی                   خود در غلطم که من توام یا تو منی

میدانی بنظرم  معجزه این نیست که خداوند وسط حیاط خانه یتان را بشکافد و همانطور که نور طلایی رنگ و آبی رنگ دارد چشم ات را کور میکند یک فرشته از زمین در بیاید و بگوید خب عزیز جانم چه میخواهی بگو تا برایت برآورده اش کنم ، نه نه .. 
معجزه همین است که تو همینقدر اتفاقی بیایی و همینقدر ساده دوباره به یادمان بیاوری که چقدر راحت میتوان دوست داشت و زندگی کرد . سال هاست که معنی معجزه را اشتباه نوشتیم و خواندیم

معجزه همین آدم است ، وجودش ، حضورش

همین.

Saturday, August 30, 2014

دو .


هیچی تو دنیا از این لذت بخش تر نیست که تو داری واقعیتش رو میگی ولی همه فکر میکنن که داری خالی میبندی !

Thursday, August 28, 2014

برگشتی که تو را ندارد .

همیشه جلو اون میدون پلیس واستاده برای جریمه کردن کسایی که کمربند نبستن !
اینو میدونست ، اما خب دیر وقت بود ، فکر نمیکرد پلیسی اونجا باشه ،
فضای ماشین ش بوی الکل میداد ، اونقدر بود که حتی خودش هم متوجه ش باشه !
آهنگی که داشت گوش میداد رو خیلی ها نمیتونن تنهایی از پس گوش دادنش بر بیان ، 

اما خب اون با بالاترین صدای ممکن داشت گوشش میداد .
سیگارش رو که روشن کرد نزدیکی های میدون بود ، وقتی رسید به میدون دید پلیس داره بش علامت میده که واسته ، جلو تر واستاد ، یه گرمکن تیره پاش بود با یه آستین کوتاه سرمه ای که تو شب مشکی حساب میشد ، 

موهاش بلند مجعد ، ریشش بلند نا میزون ..
سرهنگ بهش گفت شب بخیر ، خوبی ، کمربند نبستی چرا ؟
کارت ماشین و گواهیت رو بده لطفا ،
سیگارش رو که انداخت زمین گفت :
جناب سرهنگ گواهی که نیاوردم ، کارت ماشین هم پیش همون گواهی جا مونده ، راستش باهاش بحثم شد ، بحثمون که میشه به خودمم نمیتونم فکر کنم چه برسه به اینکه بخوام گواهی و این خرت و پرتا رو بردارم ، سر چیز الکی هم بحثم شد ، نمیتونم ناراحتیش رو بببینم ، برزخ روی زمینه جناب سرهنگ ، من تا همینجاش هم اومدم  نمیدونم کی به جام رانندگی کرد ، حالا شما میگی کمربند ؟ یعنی واقعا فکر میکنید وقتی دلش رو اینجوری درد میارم ، فکر کمربند بستن و سلامت خودمم میتونم باشم ؟ یعنی واقعا به من میخوره یه همچین آدمی باشم جناب  ؟
داشتم میومدم گفت نرو ، یه بلایی سرت میاد حالا ، بیا برو تو اتاق قهر باش ، اما منه کله خر نمیتونم ، باید میزدم بیرون !
جناب سرهنگ منو یه جوری جریمه کن که سریع برگردم خونه ، تا همین جاش هم زیادی اومدم !
سرهنگ نگاهی بهش کرد و گفت همین میدون رو دور بزن و برگرد اونجایی که الان باید باشی ، 

کمربند هم بزن که هم خیال من راحت باشه و هم خیال اون !
نشست تو ماشین و همونطور که از آینه به سرهنگ نگاه میکرد ، میدون رو پیچید و برگشت !
کاش بودی
اگر حالا هم بودی ، حال اینی که برای سرهنگ تعریف کردم فقط خیالم نبود
فقط رویایم نبود

آرزویم نبود
و بعد از اینکه آن میدان را دور میزدم واقعا برمیگشتم پیش تو
پیش خود ِ خود ِ تو


نه به اتاق خالی ام و آن تاریکی عذاب آورش

همین .

Friday, August 22, 2014

یک.

در یک عصر جمعه 
سی چهل سال بعد 
تصمیم میگیرم که برای همیشه قید تو و همه ی یاد و خاطراتت را بزنم 
و میزنم .

Thursday, August 21, 2014

حرف هایی برای نشنیدن ..

اعتقادم بر این است که در زندگی حرف هایی هست صرفا برای نشنیدن
مثل یک کارتن بسته بندی شده که رویش نوشته اند : " هیچوقت باز نشود " و کنارش هم عکس یکی از آن اسکلت ها باشد
مهم نیست در عوض اش به شما چه بدهند ، مهم این است که این حرف ها برای نشنیدن است
شنیدن این حرف ها  شما را با خاک یکسان می کند ،
این حرف ها ، شنیدنش مصداق بارز خودکشی است
انگارکه این حرف ها از درون شما را شرحه شرحه میکند 
آنقدر که هر روز و هر دقیقه یتان میشود فکر و خودخوری در مورد آن حرف ها و آن شخص
میگویم کاشکی بعضی جاها آدمی میتوانست خودش را " Mute " کند و دیگرهیچ چیز را نشنود
حرف هایی که تا آخر عمرت شاید در ذهن ات باقی بماند و بعد دیگر هیچوقت نتوانی مثل قبل به آن آدم نگاه کنی
هر بار که قلب ات آرام میگیرد ناگهان مغزت به تو یادآوری میکند که این آدم روبرویت ، همانی است که آن حرف ها را تف کرد توی صورتت ، این همان آدم است ، یادت می آید ؟ فلان روز ، فلان ساعت ...
معتقدم حال که همه ی آدم ها درک این را ندارند که هر حرفی برای گفتن نیست ، لااقل ما گوش هایمان هرزگاهی ناشنوا میشد
مثلا یک دکمه کف دستمان تعبیه میشد و تا آن را فشار میدادیم همه چیز و همه کس صامت میشدند !
این حرف ها پدر آدم را در می آورد ، آدم را زمین گیر میکند
بدبختی اصلی آنجاییست که همیشه این حرف ها را از کسی میشنوی که مونس ات بوده ،
یار و یاورت بوده ، همیشه کلی سر تو ادعا داشته
همه ی این روزهای سخت را با تو پیاده راه آمده
میداند که کجاهای بدنت زخم شده ، کجاها را پابرهنه راه رفتی ، کجاها را زدی زیر گریه
کجاها کم آوردی  ،
همه ی سرگشتگی ها و روزمرگی هایت را با تو شریک بوده است
و بعد شک ، آدمی را میجوَد
دیگر به همه چیز شک میکنی ، به همه چیز ، به همه کس
حرف هایی در زندگی هست که باید ناگفته بماند و با آدمی خاک شود
حرفهایی که مقیاس بزرگی ِ شنیدنشان ، ریشتر است ؛
میفهمی ؟
ریشتر .

Monday, August 18, 2014

شریک با توام

هشتاد و پنج بود ،
یک بار رستوران بودیم و من تا خرخره خورده بودم
از بچگی همیشه  سر غذا ضعف داشته ام
همیشه آنقدر میخوردم تا به مرحله ی انفجارش برسم
یادم می آید همیشه میگفت ، برو خدات رو شکر کن که اینقدر خوش شانسی 
 که داره زنی با اینجور دستپخت گیرت میاد ، 
بعد با همان چشمان بی نهایت زیبا نگاه چپ چپی میکرد و میگفت ، خوش شانسی دیگه چی کارت کنم آخه !
بعضی اوقات حتی موقع سلام اول صبح میگفت چطوری مرتیکه ی خوش شانس :))
هنوز هم حرف هایش به خنده وادارم میکند
بگذریم ، طبق معمول غذایم را زودتر تمام کرده بودم
زودتر تمام کردن غذایم همیشه دو تا نتیجه داشت ،
اول اینکه میتوانستم یک دل سیر غذا خوردنش را نگاه کنم
و دوم اینکه میتوانستم یک دل سیر خودش را نگاه کنم
یادم می آید که ساندویچش را دیر آماده کرده بودند ، 
وقتی غذایش را آوردند ؛ من غذایم را تمام کرده بودم
ساندویچ اش را باز کرد و آورد جلو گفت : یه گاز بزن
من تند جواب دادم ، نمیخورم ، دارم میترکم ، اصلا جا ندارم
ساندویچ را گذاشت روی میز ، دست اش را آورد جلو
از روی دم خط و کنار گوشم دستش را کشید تا روی چانه ام
بعد با همان حالتی که انگار دارد یک پسر هفت ساله ی احمق را ناز میدهد گفت :
احمق جون من یکم رومانتیک باش ، گفتم گاز بزنی نه برای گشنه بودنت
برای اینکه بفهمی چه لذتی داره دو نفر یه غذا رو خوردن
برای اینکه مزه اش کنی این حس رو
برای اینکه بفهمی تو چیزهای تک نفره هم ، تو شریکمی

گاز زدم ساندویچ را ، با تمام وجود حس اش کردم
با تمام وجودم
حالا دیگر خیلی گذشته است ، نه خودش هست و نه آن رستوران
اما مزه ی آن گاز هنوز یادم است
هنوز

Saturday, August 16, 2014

یک اتفاق خوب !

به طرز گریه داری این روزها دلم یک اتفاق خوب میخواهد ، هرچقدر ساده باشد ، اما دلم یک اتفاق خوب میخواهد ،
مثلا یک روز صبح که بیدار میشوم یک شماره که حتی سیو هم ندارمش اس ام اس داده باشد و بگوید ، فلانی جان میدانی چند مدت است همدیگر را ندیده ایم ؟ ای لعنت بر آن وجدان تو که همین دیدن را هم از ما دریغ میکنی ، من فلانی ام ، شماره ات را از گوشی قدیمی ام برداشتم ، مرتیکه تو اصلا میدانی ما چقدر خاطرات خوب داریم برای مرور کردن ، بیا پدر سوخته ی فلان فلان شده ، بیا که بدجوری دلتنگت هستم لعنتی ، خدا این موبایلِ قدیمی ام را حفظ کندها ، یکبار به دردم خورد حداقل

دلم میخواهد یکی همینطور یکهو بدون هیچ مقدمه ای بگوید فُلانی بیا امروز را برویم پیاده روی ، کدام خیابان ها را خیلی وقت است که نرفته ای ؟ بگو ببینم با کدام خیابان هاست که سال هاست قهری ؟  بیا برویم همانجاها ، بیا برویم یکم ویترین نگاه کنیم ، بیا برویم هر کوفتی که مغازه ها گذاشته اند برای فروش را همینطور الکی برانداز کنیم ، بیا برویم توی پیاده روها نامنظم راه برویم و به بعضی از مردم از عمد تنه بزنیم و بخندیم و بعد با همان لبخند از آنها معذرت خواهی کنیم و آنها فکر کنند که دیوانه ایم ، بیا فلانی جان ، نگو نه ، بیا برویم ، بیا اصلا در تقویممان امروز را بکنیم روز جهانی پیاده روی دونفره یمان ،
و من هیچ رقمه نتوانم به او جواب رد بدهم

مثلا یکی باشد هر صبح به آدم مسیج بزند و بگوید صبح بخیر ، اصلا بدون هیچ چشم داشتی ، اصلا انگار از دولت حقوق بگیرد  بابت این کار ، فقط یک نفر باشد که آرزو کند این صبح را بخیری بگذرانم ، اصلا آنقدر دلچسب شود که شب ها زودتر بخوابم که صبح ها زودتر صبح بخیرش را بخوانم ، اصلا نمیدانی که چه معجزه ای میکند این صبح بخیرها ، انگارکه در زندگی همیشه باید کسی باشد که به آدم صبح بخیر بگوید و بعد آدم تمام روزش را هی فکر کند که یکی حواسش به آدم هست ، همانی که صبح بخیر گفته است ، همانی که برایش مهم ام

مثلا یکی بیاید و برای همیشه بماند ، باشد ، نرود ،
یکی که قدرت همه چیز را داشته باشد ، قدرت اینکه وقتی لج آورده ای و میخواهی طبق معمول با کله ی خودسر خودت بروی جلو بتواند جلویت را بگیرد و بگوید اینبار دیگر نه  و به آنی منصرفت کند ، اصلا هر جایی که دلش میخواهد و میداند راه ، راه رفتن نیست بتواند به چشم برهم زدنی منصرفت کند ، آخ که چقدر خوبند اینهایی که میتوانند با تو هر کاری بکنند و تو با جان و دل میخواهی هر کاری برایشان بکنی ، اینها باید بیایند و همیشه باشند ، اصلا هیچوقت نروند ، اصلا راه رفتن برایشان از پیش تو وجود نداشته باشد ، یکی از این آمدن ها برایت اتفاق بیوفتد ، فقط یکی ..

این روزها آنچنان دلم یک اتفاق خوب میخواهد که آن سرش ناپیدا
کاش میشد هر جا که دلت خواست یک النگ به پاهای این " اتفاق بی مصب " بزنی و بیوفتد
بلند بلند با خودم فکر میکنم و فردای دیگری از کف میرود
میرود که میرود
و من همچنان دلم یک اتفاق خوب میخواهد .


Tuesday, August 12, 2014

فرض میگیرم ..

اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ،
خانم معلم مان میگفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟
آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی ، 
فرض ؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟
چطور فرض بگیرم ؟ فرض را از کجا باید بگیرم ؟
یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم ، خانوم ما نمیدانیم چطور و از کجا فرض بگیریم
خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود ، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت ، سفید و بور بود و  مهربان ، جوری مقنعه میگذاشت که همیشه چند تار مویش بیرون میریخت ،انگار که میدانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه میدهد
خندید و گفت پسرم فرض را از جایی نمیگیرند ، فرض گرفتن یعنی خیال کردن ، 
یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش ، مثل همین سیب
فرض یعنی این ، یعنی خیال کنی که سیب داری ، هرچند که سیبی اینجا نیست
حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است
وقتی میخواهم بروم خرید فرض میکنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات
وقتی دارم فیلم میبینم فرض میکنم تو همینجایی و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت ، دلت میخواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه میشود
فرض میکنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی
فرض میکنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی
فرض میکنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم میریزد مثل همان موقع ها برایم شعر میخوانی و کم کم مجاب میشوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست
خانم معلم نمیدانم کجایی ، اما این روزها که میگذرد آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمیشود
اما میدانی 
فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن تو را داشتن کجا
فرض گرفتن یعنی ،
..
فرض گرفتن یعنی که تو را داشته باشم ، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارم ات عزیز جانم
همین


Saturday, August 9, 2014

بیخ گوش ما

همین بیخ گوش ما هستن آدم هایی که ناخواسته برایت همه چیز را دوست داشتنی جلوه میدهند ،
رابطه یشان ، دوست داشتن هایشان ، تلفنی حرف زدن ها و قربان صدقه رفتن هایشان ، حتی دعوا کردن هایشان
اینکه اینقدر به همدیگر می آیند ، اینکه اینقدر چفت یکدیگرند
اصلا آدم اینها را که میبیند ایمان میاورد به همزاد ، به همان حکمت در و تخته
انگار اینها ساخته شده اند برای همدیگر ، که به یکدیگر برسند و یکدیگر را خوشبخت کنند
انگاری رسالتشان این باشد ، بس که زندگی کردنشان ، عاشقی کردنشان دوست داشتنی ست
بنظرم باید نشست و این آدم ها را یک دل سیر تماشا کرد
اینها را تماشا کردن آدم را هوسی میکند
آدم هوس عاشق شدن میکند ، آدم هوس یکی را داشتن میکند
آدم هوس میکند یکی را داشته باشد که در حد مرگ بخواهدش
در زندگی این آدم ها را باید دو دستی چسبید و نگه داشت ،
این ها باید بمانند تا به تو ثابت شود زندگی هنوز هم قشنگ است و خواستنی ..
اینها خودشان یک رمان عاشقانه اند ، باید خواندشان ، واو به واوشان را باید خواند
اگر از این آدم ها را کنارتان دارید سفت نگه شان دارید ،
سفته سفت
اینها به طرز عجیبی بلدند خوب زندگی کردن را به یادمان بیاورند
سلامتی شان

Wednesday, August 6, 2014

شهامت یک نقطه

داستان از آنجایی برایمان شروع شد که ترسیدیم یک نقطه بگذاریم آخرش و همه چیز را تمام کنیم
هر چه که به سرمان آمد بازهم پایانش نقطه نگذاشتیم ، گفتیم نه ، خب شاید فلان طور شده ، شاید بسار طور بوده
شاید ترسیدیم ، شاید شک کردیم ، اما مهم این بود که آخرش یک نقطه نگذاشتیم و تمامش نکردیم
هر رکبی که میشد را به ما زدند و ما هم تا جا داشتیم خوردیم ، آخ مان در نیامد ،
گفتیم جبر روزگار است حتما مجبور بوده ، حتما وادار شده و باز هم نقطه نگذاشتیم و ادامه دادیم
جلوی چشمانمان طوری خیانت دیدیم که آدم از انسان بودنش پشیمان میشد اما ما چه کردیم ؟
نقطه نگذاشتیم پایانش ، گفتیم لابد طوری بوده که اینطوری شده ، تمامش نکردیم و ادامه دادیم
باورهایمان را زیر لگد سیاه و کبود کردن ، نگاه کردیم ، نظاره کردیم و با یک ویرگول باز هم کار را ادامه دادیم
من فکر میکنم این نقطه گذاشتن خیلی جرات میخواهد ، خیلی زیاد
اینکه وقتی همه چیز را دیدی و شنیدی ،
تصمیم ت را بگیری و محکم تر و پررنگ تر از همیشه نقطه ی آخرش را بگذاری و بگویی تمام
تمامِ تمام
ما آدم ها ، خیلی هایمان چوب همین نقطه نگذاشتن ها و تمام نکردن هایمان را میخوریم
تقصیر دیگران نبود
از همان اول اولش اشتباه خودمان بود
به ما تمام کردن را یاد نداده بودند
همین

Tuesday, August 5, 2014

سلفی

دیده اید بعضی از روزها احساس میکنید خوشگل تر شده اید ؟
شما هیچ تغییری نکردید اما دلتان قند میرورد برای خودتان
بدون هیچ دلیلی هی دلتان میخواهد جلوی آینه قدیه دیوار باییستید و خودتان را برانداز کنید
از این دسته " روزها " آنقدرها هم در زندگی زیاد پیش نمی آید
اما روزش که بیاید دلتان میخواهد یکی از خودتان خوشگل تر و دیوانه تر هم همراه و کنارتان باشد که بال به بال هم  ،
بغل در بغل از خودتان سلفی بگیرید ، دلتان میخواهد تمام ادا اطفارهایی که در ذهن دارید را کنار هم در بیاورید و تا میتوانید عکس بگیرید ، فرق نمیکند کجا باشدها ، هر کجا که حس اش آمد هی عکس بگیرید
و بعد ، همه ی این ها که تمام شد قسمت لذت بخش ترش را شروع کنید
بروید بنشینید یکجایی که آرامش درونش قلپ قلپ میکند و بعد گوشی را در بیاورید
بروید داخل گالری ، عکس ها را باز کنید
و با یک تبسم که به شدت از سر دلخوشیست عکس ها را دانه به دانه نگاه کنید
وقتش که رسید ، وقتی که یکی از این روزها برایت از راه رسید
ای کاش که یکی از همان خوشگل تر و دیوانه تر از خودت ها را داشته باشی
این روزها را تکنفره گذراندن همچون آدمکشی سخت است
سخت

Saturday, August 2, 2014

گاهی اوقات ، حرف ها درد دارند ، درد

مستقیم ، غیر مستقیم ، در لفافه ، با کنایه ، با خنده ، به هر صورتی که فکر کنی
خیلی ها به من گفته اند که فلانی داری با خودت چه میکنی ؟
یک استاد داشتیم خیلی با هم رفیق بودیم ، اصلا انگار استاد ما نبود ، رفیق گرمابه و گلستان ما شده بود ، همیشه قبل از کلاس برایش خوراکی میگرفتم ، رابطه دانشجو و استادیمان  هیچوقت باعث نشد که دستم را کوتاه کند ، خود خودش بود ، زیادی خودش بود ،  وارد کلاس که میشد عادت داشت چند دقیقه با دانشجوهایش اختلاط کن ، با همه که نه ، با آن هایی که رفیق تر بود .

همیشه به من میگفت تو مرا یاد دوران دانشجویی خودم می اندازی ، همانقدر پر انرژی هستی ، همان قدر منبع زیادی از ذوق غنی شده درونت دارد خاک میخورد ، همان قدر وقتی میخندی آدم دلش میخواهد که کلاس را تعطیل کند ، همانقدر رنگ و وارنگی ، میگفت خوب است که کسی باشد که آدم را یاد دوران جوانی اش بیندازد ،
چند روز پیش به واسطه ی کاری رفته بودم جایی ،
وقتی دیدمش اصلا تعجب نکردم ، همان بود ، همان آدمی که سال ها پیش میشناختمش !
با همان موهای سشوآر کشیده ، با همان صورت شش تیغ کرده
با همان کت شلوارهایی که لک رویش نمیتوانستی پیدا کنی
سلام کردم
و درد آنجایی بود که به جای جواب سلام فقط یک جمله گفت
گفت : با خودت چه کار کردی پسر جان ؟!
خیلی ها به من گفته اند فلانی داری با خودت چه کار میکنی ،
اما این یکی
این آخری چنان درد داشت که هنوز هم  به خودم میپیچم

Wednesday, July 30, 2014

معاشرت

میدانی مردم انگار خیلی از سوال پرسیدن خوششان می آید ، انگار تمام معاشرت های ما خلاصه شده است در سوال پرسیدن و جواب دادن ، انگار جز سوال و جواب کردن چیز دیگری از معاشرت بارمان نیست !
روزمره هایمان و معاشرت هایمان بوی تعفن همین سوال و جواب های تمام نشدنی را میدهد ، مدت هاست من با همه ی این ها کنار آمده ام ، تقریبا برای همه ی سوالات ، درون ذهنم یک جواب چند کلمه ای کوتاه دارم که از سر اجبار در جواب بگویمشان و قال قضیه سریع تر کنده شود !
جواب های حاضر و آماده ی مفتی که مثل غذا های فست فود ، شکم پر کن است ، نه مجال کش دادن صحبت را میدهد و نه فرصت ادامه دادن سوال های بعدی را ..
برای کسی که مرا ماه ها یا سال هاست ندیده چه فرقی میکند که درسم را چه کار کرده ام ؟
یا اصلا دارم چه غلطی با زندگی و کارم میکنم ؟
برایش چه فرقی میکند که من میخواهم ازدواج کنم یا نه ؟
بنظرم ما آدم ها معاشرت مان به شدت عذاب آور و خسته کننده شده است ، همدیگر را سوال جواب میکنیم که بفهمیم کداممان از آن یکی عقب تر است ، کجای زندگی فلانی دارد میلنگد و برای من ردیفه ردیف است !
برای همین است
برای همین است که سال هاست که جواب های تلگرافی ام را حاضر و آماده دارم ،
برای همین است که از هر سه سوال ، یکی را جواب میدهم
برای همین است که آدم ها را الک میکنم و آن دانه درشت ها را نگه میدارم
برای همین است که قدر آدم هایی که سوال نمیکنند را میدانم
برای همین است که روز به روز تنها تر میشویم ..

Sunday, April 27, 2014

او ..

آدم خوب و ساده و دوست داشتنی بود ، آنقدر که میتوانستید با یک برخورد مطمئن باشید که میتوانید سال های سال به وجودش اعتماد کنید ، کم حرف بود اما زمانی که چیزی برای تعریف کردن داشت ، شما انگار به هیجان انگیز ترین اتفاق روزهای اخیرتان داشتید گوش میکردید !
مهم ترین بخش وجودی اش چشمانش بود ، میدانید آدم ها را میشود از چشم هایشان شناخت ، چشم ها هرگز نمیتوانند دروغ بگویند ، به غایت چشمانش آرام بود ، آنقدر که در بدترین حالتت هم میتوانست آرامت کند ...
اتفاقی که افتاده بود باعث ناراحتی اش شده بود ،
این را کاملا میشد احساس کرد که ناراحتی درونش قُل قُل میکند ، شاید چیزی فهمیده بود ، اما به ضرس قاطع همه چیز را نمیدانست ، ولی انگار تصمیم گرفته بود و من کاملا می توانستم ناراحتی اش را حس کنم و دست به کار شوم ..
میتوانستم جلویش را بگیرمو بگویم فُلانی اینطور که تو رفتی تا ته ماجرا درست نیست ، خیلی جاهایش را اشتباه رفتی ، مثلا سر آن دوراهی اوله باید میرفتی چپ ، نه راست !
باید برایش دلیل میاوردم ، باید قانع ش میکردم !
میتوانستم مجابش کنم که دارد راه را اشتباه میرود !
باید میگفتم من نمیخواهم حضورت را از دست بدهم ، مثل تو آدم کم است ، تو غنیمت برای روزهای سختی آخر فلانی جان ، نباید اینگونه پیش بروی !
باید میگفتم ببین فراموشی که نباید اینقدر سریع و تند باشد ، من به تو بدهکارم ، حداقل چندین روز خوش به تو بدهکارم و باید بدهی ام را با تو صاف کنم !
باید خیلی کارها میکردم ، اما نکردم ..
نکردم که نکردم ..
میدانی چرا ؟
چون من همه ی آمدن ها و بودن ها را قرار به رفتن گذاشته ام ..
برای همه بلیط رفتن را رزرو شده میدانم ، فقط تاریخشان نا معلوم است ..
برای همین بعد از آن روز ظهر ساکت و ساکن ماندم ، و به وضوح میدیدم که تقدیر چگونه میرفت تا روزهای خوب آینده را زنده به گور کند ..
و من چنان دنده عوض میکردم و سیگار میکشیدم که آن سرهنگ تپله در کیلومتر بیست جاده ی ناکجاآباد هم میدانست که در مرد پشت فرمان چیزی در حال نابودی است ..

Sunday, April 20, 2014

قسم

دقت کردین چقدر حس خوبیه وقتی زن ، اسم شوهرش قسم ش باشه ..