کنار میایید ، اما فراموش نه !
Thursday, October 27, 2011
Thursday, October 20, 2011
مجبور
من هم خیلی وقت ها دلم میخواهد که صبح ها را با صدای دلنواز یک زن و یا با دعوا کردن های متوالی دو گنجشک روی تاقچه ی آن ور پینجره اتاقم بیدارم شوم ،
دوست دارم چند دقیقه رو تخت بنشینم و به زمین خیره شوم و به یاد روز خوبی که داشتم تبسمی کوچک بکنم و بعد دست کسی دیگر در من بخزند و به من بفهماند که امروز روز بهتری از دیروز در راه است ..
من دوست دارم به هوای ابری هم مثل هوای آفتابی نگاه کنم و گله ای نکنم ، نع از دلگیر بودنش و نع از تاریک بودنش !
من دلم میخواهد روزم را با آهنگ بوی توت فرهاد شروع کنم و از سر سرخوشی من هم با او همکلام شوم و بلند بلند با او بخوانم ..
من دلم میخواهد کسی باشد که مرا وسوسه کند برای نرفتن به بیرون ، کسی که قدرت این را داشته باشد همه ی روز مرا مال خود کند ، و من فکرم کنم که آن بیرون دیگر هیچ خبری نیست ..
میدانی رفیق ، من دلم میخواهد که قدم بزنم ، و لبخند هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم .. قدم بزنم و بزنم تا جایی که احساس شیرین خستگی در من رخ دهد.
من دوست دارم روزهایم را با وینستون عقابی ُ آن پاکت مچاله شده اش شروع نکنم ، دلم میخواهد بدون الکل به آرامش برسم ، اما خب نمیشود دیگر ..
میدانی رفیق من خیلی چیزها دوست دارم ، اما صبح ها یکی پس از دیگری از کف می روند و من آنچنان رو به انزوا گذاشته ام که کسی به نزدیکی من هم نمیرسد !
تقصیر کسی نیست ، من آدم گریز شده ام ،
میدانی من اینگونه زندگی را نمیخواهم ، روزی هزاران تصمیم میگیرم اما خب کو جراتش ؟
به قول آن رفیقمان ، میدانی من مجبورم ، مجبور !
دوست دارم چند دقیقه رو تخت بنشینم و به زمین خیره شوم و به یاد روز خوبی که داشتم تبسمی کوچک بکنم و بعد دست کسی دیگر در من بخزند و به من بفهماند که امروز روز بهتری از دیروز در راه است ..
من دوست دارم به هوای ابری هم مثل هوای آفتابی نگاه کنم و گله ای نکنم ، نع از دلگیر بودنش و نع از تاریک بودنش !
من دلم میخواهد روزم را با آهنگ بوی توت فرهاد شروع کنم و از سر سرخوشی من هم با او همکلام شوم و بلند بلند با او بخوانم ..
من دلم میخواهد کسی باشد که مرا وسوسه کند برای نرفتن به بیرون ، کسی که قدرت این را داشته باشد همه ی روز مرا مال خود کند ، و من فکرم کنم که آن بیرون دیگر هیچ خبری نیست ..
میدانی رفیق ، من دلم میخواهد که قدم بزنم ، و لبخند هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم .. قدم بزنم و بزنم تا جایی که احساس شیرین خستگی در من رخ دهد.
من دوست دارم روزهایم را با وینستون عقابی ُ آن پاکت مچاله شده اش شروع نکنم ، دلم میخواهد بدون الکل به آرامش برسم ، اما خب نمیشود دیگر ..
میدانی رفیق من خیلی چیزها دوست دارم ، اما صبح ها یکی پس از دیگری از کف می روند و من آنچنان رو به انزوا گذاشته ام که کسی به نزدیکی من هم نمیرسد !
تقصیر کسی نیست ، من آدم گریز شده ام ،
میدانی من اینگونه زندگی را نمیخواهم ، روزی هزاران تصمیم میگیرم اما خب کو جراتش ؟
به قول آن رفیقمان ، میدانی من مجبورم ، مجبور !
Wednesday, October 19, 2011
Tuesday, October 18, 2011
Sunday, October 16, 2011
Thursday, October 6, 2011
Subscribe to:
Posts (Atom)