Friday, June 26, 2015

خیابان ها

تا به حال خیابان ها را طور دیگری دیده اید ؟
خیابان ها موجودات عجیبی هستند ، شاید یکی از تودار ترین موجودات تاریخ ،
دیده اید گاهی اوقات مسیر خانه را طولانی تر میکنید ، با اینکه میدانید خواب امشبتان از بی برکت ترین خواب های چند سال اخیرتان است ، با اینکه میدانید صبح روز فردا قبل از روشن شدن هوا باید بیدار شوید ، با اینکه میدانید حتی اگر افکار سمی درون ذهنتان امشب را به شما امان بدهد فقط دو ساعت ناقابل برای خوابیدن وقت دارید ، با اینکه میدانید فردا ، فردایی است کشنده تر از امروزی که گذشت ،
اما این ها هیچکدام برایتان دلیل نمیشود که  مسیرتان را دور تر و طولانی تر نکنید ، چون یک علاقه ای وافر و لعنتی در وجود شما نسبت به آن خیابان چهار میدان پایین تر وجود دارد ، رابطه تان با آن خیابان جوری است که انگار باید هر چند شب یکبار به رفیق قدیمیتان سر بزنید ، میدانید انگار که خیابان ها یک جور وارث هستند ، وارث خاطراتی که ازما به یاد دارند و تا ابد نیز در خاطرشان بایگانی خواهد شد ، از همه آن پیاده روی های اردیبهشت ماهی بعد دانشگاه که باعث میشد همیشه دلتنگ اردیبهشت بمانیم ، از همه آن جلو وعقب راه رفتن های نامنظممان ، از همه ی آن شلخته راه رفتن های پر از خنده در پیاده روهایش ، از همه ی پیاده روی های پر از بغل در بهمن ماهی که آدم را آنچنان گرم نگه میداشت که وادارمان میکرد فکر کنیم وسط چله ی تابستان هستیم ، از همه ی لیز خوردن های موقع خل بازی هایت در اجرای پاتیناژ خنده دارت توی پیاده روی آن خیابانی که سرتاسرش پر از درخت توت بود ، از تمام قدم زدن های بستنی  به دست مغازه ی آن خانومی که خیلی پر حرف بود .
میدانی فکر میکنم خیابان ها به شکلی ناخواسته با ما عاشقی کردند ، مارا نظاره کردند ، میزبان ما بودند ، در گرما در سرما ، در تلخ و شیرین کنار ما بودند ،
ما برایشان مهمان ها و دوستانی بودیم که گاه شیرین ترین خاطراتمان را با آنها شریک کردیم و گاه غم هایمان را ، خیابان هایی که بعد از خداحافظی آخر در کنار آبسردکن با همه شان  قهر کردیم ، رو کردیم و بهشان گفتیم نه اینکه شما بد باشیدها ، حجم خاطراتمان در شما زیاد است ، شما را تک نفره نمیتوان سر کرد .
خیابان ها از اول با ما بوده اند و تا آخر هم با ما میمانند و گاهی چنان مردابی از خاطرات برایت درست میکنند که تو پرت شوی به سال های دوری که همچنان عاشقانه و مصرانه دوست داری زندگی اشان کنی
و تو میدانی که اگر روزی برسد که همه ی دنیا ،
همه ی آدم های جور واجوری که  میشناختی یشان
همه و همه  اگر شما را فراموش کنند ،
خیابان هایی هستند که گواهی دهند آن سال ها ، آن روزها ،
شما خوشبخت ترین و دو نفره ترین آدم های دنیا بودید ؛
و اینطور فکر میکنم که
 خیابان ها تا ابد ، تودار ترین و رازدارترین موجودات تاریخ خواهند بود .


#‏پویان_اوحدی‬ ‪#‎BuriedP‬ ‫#‏اینستاگرام‬ : https://instagram.com/pouyan.ohadi/

Friday, June 12, 2015

بدون تو

دوست دارم  سر صبح خروس خوان ، وقتی که تو همچنان خودت را با پتو کادو پیچ کرده ای و سهم من از پتو فقط یک بیستم آن است آرام از تخت پایین بیایم ، دستگیره ی اتاق را بکشم سمت پایین و بعد در را آرام ببندم که مبادا صدای در بتواند بیدارت کند ، شال و کلاه کنم ، بروم سنگک تازه بگیرم ، با قیچی تکه تکه اش کنم ، برایت از آن نیمرو هایی درست کنم که زرده اش از جایش جمب نخورده است ، از همان هایی که میگفتی شبیه پرچم ژاپن است ، برایت یک سینی خوش رنگ و خوشمزه درست کنم و بعد با همان خنده ای که همیشه میگفتی وقتی روی صورتت مینشیند مدهوش کننده است با نهایت سر و صدا وارد اتاق شوم و بهترین صبحانه ی دنیا را روی تخت برایت سرو کنم و بعد خودم برم آنطرف تخت چهار زانو بنشینم و دستم را بزنم زیر چانه ام و صبحانه خوردنت را توأم با مالیدن چشم های پف کرده ات را تماشا کنم  و در دلم بگویم کاش میشد زندگی را در همین سکانس ، در همین نقطه ، در همین صبحانه Puase میکردم و تا جایی که عمر داشتیم همین لحظه را زندگی میکردیم .

دوست دارم حالا که بساط عکاسی مهیاست و سلفی روز به روز بیشتر دارد مُد میشود ، ما از قافله عقب نمانیم و هر جای خوش آب و هوا ، هر جای رنگاوارنگی که گیر آوردیم ، هر رستورانی که رفتیم و غذای خوشمزه خوردیم ، هر جایی که دیدیم دارد خیلی بهمان خوش میگذرد تا جایی که زمان و تعجب مردم دوروبرمان مجال میدهد عکس بگیریم ، 
داخل یکی از پیاده روهای خلوت شهر حوالی ساعت دو یا سه بعدازظهر زمانی که از ناهار دونفرمان داریم بر میگردیم به سمت خانه که قسمت شیرین تر زندگی مان را شروع کنیم دستانم را تا میتوانم محکم گره بزنم در دستانت و راه به راه عکس بگیرم از خودمان ، مثلا بخواهیم عکس بگیریم و دوربین روی فیلمبرداری تنظیم شده باشد ، تو نمیدانی این فیلم های ناخواسته و اتفاقی سال هایِ سال بعد چه لذتی دارد نگاه کردنشان . طوری که انگار در ماشین زمان سفر کرده ای و دوباره به همان روز برگشته ای و داری زندگی اش میکنی ..

دوست دارم با تو بنشینم و یک بار دیگر هر ده فصل فرندز را ببینم ، ببینم و بخندم ، ببینم و ببوسمت ، ببینم و موهای لعنتی ات را نوازش کنم ، سرت را شیره بمالم و همچنان که تو غرق در اپیزود دلخواهت در فصل هشتم هستی من تلویزیون و فرندز را رها کنم و غرق شوم در قیافه ی احمقانه ی دوست داشتنی تو ، و فقط من میدانم چه لذتی دارد تورا دید زدن زمانی که حواست جای دیگری ست . آن لحظه من میدانم که چقدر خودت هستی ، زمانی که حواست جای دیگری است و من محو تماشای تو هستم فقط یک سوال در دنیا مطرح میشود و آن سوال این است که چطور میتوان عاشق تو نبود ؟

دوست دارم یکسال تمام برای روز تولدت برنامه ریزی کنم ، هی نقشه بریزم و تغییرش بدهم ، هر شب موقع خواب به این فکر کنم که آن روز را چطور برگزار کنم که تو خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی ، که تو نفس ات از خوشحالی از سینه ات در نیاید ، آنقدری که سال های سال بعد وقتی پا به سن گذاشته ایم و در مسیر مسافرت جاده ای مان هستیم ، همانطور که داری با فلکس برایم چای میریزی هی آن روز را به یاد بیاوری ، به یاد بیاوری بخندی و من چنان از سر رضایت به تو لبخند بزنم و نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها سر بروم از سر شوق و خوشبختی !

میدانی زندگی کردن  میتواند شگفت انگیز ترین اتفاق این دنیا باشد ،
چیزهای زیادی دوست داشتم و دارم ، فکرهای دیوانه کننده ای را پروراندم ، بهشان پر و بال دادم
چیزهای زیادی را پیش بینی کردم ، ساختم ، باختم ، نا امید شدم ، امیدوار شدم 
چیزهای زیادی را در آینده مان طراحی کردم ، حاصل سال ها ذوق و جوانی ام
اما مشکل کار اینجا بود که در تمام اینها تو را لازم داشتم ، تـــو را
و رفتن تو تنها اتفاقی بود که هرگز فکرش را نکرده بودم  .
همین

#پویان_اوحدی #BuriedP
#‏اینستاگرام‬ : https://instagram.com/pouyan.ohadi/






Wednesday, June 3, 2015

یازده.

اینکه همیشه میدانید که باید به چه چیزهایی فکر کنید مقوله ای است بس وحشتناک ..