Monday, February 23, 2015

نه.

+ یه لطفی کن به من !
- چی ؟
+ لطفا بعد از من بمیر ..
- :)

Friday, February 20, 2015

یک خنده ساده ..

لحظه های زیادی در زندگی آدمها وجود دارد که میتواند غم درونی آدم ها را آشکار کند
اینکه غم چه اندازه از وجود آدم ها را فرا گرفته است را میتوان از خیلی جاها فهمید
زمانی که آدم ها در میان انبوهی از شلوغی به یک نقطه ی نامتناهی خیره شده اند
تقطه ای که با هیچ پرگار و گونیایی قابل محاسبه نیست ، نقطه ای که انگار در این دنیا علامتگذاری نشده است
زمانی که با یک موزیک پر از خاطره  که بر حسب اتفاق سال های سال پیش گوشش کرده باشند دارند سیگار میکشند
موزیکی که عادت به تنهایی گوش کردنش را هرگز نداشتی و نخواهی داشت
زمانی که میان نطق صحبت اش ناگهان رشته ی کلام از دست اش در میرود و از درون ذهن اش پرت میشود در تایم لاین خاطرات اش ، پرت شدن آدمی به ریز ترین جزئیات یک خاطره مثل خودکشی با اتاق گاز است ، آرام آرام نابود میشوی بی آنکه حتی ثانیه ای متوجه این نابودی باشی ..
زمانی که آدمی در خودش چمباتمه زده و آنقدر نامنظم و ازهم گسیخته پلک میزندُ لب هایش را میخورد که مثل آب خوردن  میتوانی بفهمی ، چگونه آدم روبرویت دارد از درون منهدم میشود
در زندگی آدمی لحظاتی وجود دارد که میتواند بایگانی غم های همه ی این سال هایی که گذشته و در پشت توده های چند فرسخی خنده های فرمالیته پنهان شده است را لو دهد و به آنی دست آدم را رو کند ،
اما میدانی ؟
من فکر میکنم بهترین فرصت برای دیدن غم های پنهان شده در پشت نفاب بدل هر آدمی ، وقتی است که میخندد ..
وقتی که آدم ها میخندند به آن ها برچسب خوشحال بودن نزنید ، خندیدن با خوشحال بودن فرق شان چندین سال نوری است ، 
قدیم ها رفیقی داشتیم که همیشه میگفت آنکه همیشه ناراحت است یک غم دارد
و آنکه همیشه میخندد هزار غم ..
خندیدن آدم ها را خوب نگاه کنید ، خوب .

#پویان_اوحدی
#BuriedP


Wednesday, February 11, 2015

حسرت



گاهی اوقات آدمی باید در زندگی حسرت چیزهای زیادی را بخورد ..
مثلا حسرت اینکه تو در آشپزخانه با همان لباس نازک ِ کوتاه بایستی و سرگرم آشپزی باشی
و من آنقدر نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها از حضورت سیر شوم
حسرت اینکه با همان ذوق بچه گانه ام بنشینم روی کابینت هایی که اسمشان را گذاشته بودیم "سکوی لذت دیدن آشپزباشی" و مرحله به مرحله آشپزی کردن ات را تماشا کنم ، تماشای آن وسواس دلچسبی که برای ته دیگ برنج ات به خرج میدادی
حسرت اینکه یک فیلم دو ساعته را چهار ساعته نگاه کنیم ، میدانی گاهی اوقات فکر میکنم که آدم ها چطور یک فیلم دو ساعته را دوساعته نگاه میکنند ، حسرت اینکه دم به دقیقه بپرسی فلان جا چه شد ، آن آقاهه چه گفت ، آن خانومه چه کار کرد و من چنان با آب و تاب برایت دوباره و صدباره توضیح اش دهم که انگار نه انگار من هم بار اول است که این فیلم را میبینم
یا حسرت اینکه در سرمای استخوان پوک کن زمستان با هم قدم بزنیم ،
اندازه ی همه پیاده روهای این شهر قدم بزنیم
دستت را محکم قلاب کنی در دست هایم و تا می توانی سُر بخوری
و من با همان ذوق احمقانه ی همیشگی ام ، ناجی زمین نخوردنت بشوم
حسرت اینکه موقع بیرون رفتنم ، تـــو بدون معطلی بگویی مراقب خودت باش
حسرت اینکه اواسط آبان شروع کنی به بافتنِ بافتنی هایم ، و من سر بروم از فرط شوقِ شال گردن و دستکش و کلاه جدیدم ..
حسرت آن لحظه ای که پشت تلفن همانطور که صدایت قاطی صدای هود آشپزخانه و سرخ کردنی های روی گاز و تلویزیون است و میگویی امشب دارم برایت آشپزی میکنم ، جایی نرو ..
حسرتِ بعضی چیزها به مانند داغ میماند ،
به نظرم اصلا باید در لغت نامه ها " داغ " را مترادف حسرت حساب میکردند
میدانی ؟ گاهی اوقات در زندگی ، خودت میمانی و داغ یک خروار حسرت دست نخورده
و بعد بین خودت و خودت وا میمانی ،
که چگونه تنها
باید
از پس این همه حسرت بر بیایی ؟!

و آنگاه میمانی ، میمانی
و باز هم میمانی ...
همین.

#پویان_اوحدی
#BuriedP