Monday, June 25, 2012

خداحافظی


اولین بار پای یک خداحافظی برایت اتفاق می افتد
مدتی که گذشت میشود سالی یکبار
و بعد ماهی یکبار و بعد ماهی چند بار
و این آخرها ، روزی چند بار
مُردن را عرض میکنم ..

دست ها


وقتی دست های یک انسان میخواهند کمبود آن روزها را حس نکنند
همیشه در جیب ها  فرو میروند ،
چه تابستان ، چه زمستان
دست ها ، سخت فراموش میکنند ..

سلامتی

سلامتی اونایی که تنها نزاشتن اما تنها موندن

سالگرد


در زندگی آدم هایی هستند که در سال یک روز را ناپدید میشوند
میدانی ، برای " روز جدایی " سالگرد گرفتن کار سختی است

جا ماندم

آنجایی گریه دار میشود که
هیچ کسی حرف آدمی که خود را جا گذاشته را نمیفهمد
هیچ کس

آخرین لبخند

یادمه دو شب قبل انتخابات بود ، اون شب تبلیغات دیگه تموم میشد
برای راه رفتن تو خیابون باس مردم رو دریبل میزدی ، بس که شلوغ بود !
من وسط یه سه راهی واستاده بودم ، فقط مردم رو نگاه میکردم ،
یه خوشحالیِ قاطی با ترس تو دلم ورج وُرجه میکرد ، حس عجیبی بود
یه لحظه احساس کردم یکی داره با من صحبت میکنه ،
برگشتم دیدم ، یه پلیس یگان ویژه س ، 
رو کرد بهم گفت خسته شدم بس که سرپا موندم اینجا
بم گفت آخه اینطرف که ستاد موسویِ ، اون طرف هم که ستاد موسویِ ، 
اونطرف سه راه هم ستاد کروبیه ، که اونم الکیه ، اونا هم طرف موسوی هستن ، هیچ فرقی ندارن ..
آخه نمیدونم من چرا اینجا دیگه واستادم ، اینا که جز خوشحالی کاری نمیکنن ، 
ما مواظب چیه اینا باشیم آخه ؟ 
من یه تبسم بهش کردم ، گفتم خدا کنه که این مردم همیشه همینقدر خوشحال باشن !
اونم بهم لبخند زد ..
فک کنم اون آخرین لبخند هممون بود ..
از اون سال تا الان هزار بار این سکانس رو تو مغزم دوره کردم
اما دیگه نخندیدم

نسل من

دردهای بزرگ به سراغ انسان های بزرگ میروند
دردها برای سال ها بدون وارث بودند
تا اینکه نسل من از راه رسید
تقدیر بر این شد
و نسل من وارث تمام دردهایی شد که سال ها آواره ی تاریخ بودند

ایران


وقتی که شروع میکنید به فهمیدن
سن تان تصاعدی بالا میرود
بله ، اینجا ایران است

مکث

در حقیقت زندگی آدمی باید یک دکمه ی " Pause " میداشت
و آدمی در یک دوره ای ، زندگی اش را Pause میکرد و در همانجا میماند
میماند ، میماند ،
... و میماند

زندگی ام

زندگی من آنقدر خنده دار پیش می رود که
باید روزی شما رو دعوت به دورهمی کنم تا حسابی باهم بخندیم
بخندیم ، بخندیم ، بخندیم ، آنقدر که اشکمان درآید ..

تنهایی ..

تنهایی یعنی وقتی ساعت چار صبح بغض داره جرت میده
یه شماره تو گوشیت نباشه که بگیریش و ازش بخوای بت بگه شب بخیر

..

بدهکاری تو به من چند هزار شب ، شب بخیر گفتن است
همین

تاوان

فی الواقع از آنجایی شروع می شود که روزهای خوب به سرعت هر چه تمام تر میگذرند ، آنقدر سریع که تو فکرش را هم نمیکنی
یکی پس از دیگری ،
او میرود ، 

تنها میشوی ، 
میمانی 
و باز هم روزها یکی پس از دیگری میگذرند
تو دیگر نمیخواهی که روزها بگذرند 
ولی خب تقدیر که هرگز حرف گوش کن نبوده ..
روزها تبدیل میشوند به ماه
ماه ها میگذرند ، ماه ها تبدیل میشوند به سال ، 
سال ها پشت هم می آیند
و در گذر همه ی این روزها ، ماه ها ، سال ها تو همچنان " وفادار " مانده ای
میدانی رفیق ، سنگین ترین تاوان ها را در زندگی وفاداری می دهد ..
و تو تاوان میدهی
تاوان میدهی

و باز هم تاوان میدهی ..