Saturday, August 30, 2014

دو .


هیچی تو دنیا از این لذت بخش تر نیست که تو داری واقعیتش رو میگی ولی همه فکر میکنن که داری خالی میبندی !

Thursday, August 28, 2014

برگشتی که تو را ندارد .

همیشه جلو اون میدون پلیس واستاده برای جریمه کردن کسایی که کمربند نبستن !
اینو میدونست ، اما خب دیر وقت بود ، فکر نمیکرد پلیسی اونجا باشه ،
فضای ماشین ش بوی الکل میداد ، اونقدر بود که حتی خودش هم متوجه ش باشه !
آهنگی که داشت گوش میداد رو خیلی ها نمیتونن تنهایی از پس گوش دادنش بر بیان ، 

اما خب اون با بالاترین صدای ممکن داشت گوشش میداد .
سیگارش رو که روشن کرد نزدیکی های میدون بود ، وقتی رسید به میدون دید پلیس داره بش علامت میده که واسته ، جلو تر واستاد ، یه گرمکن تیره پاش بود با یه آستین کوتاه سرمه ای که تو شب مشکی حساب میشد ، 

موهاش بلند مجعد ، ریشش بلند نا میزون ..
سرهنگ بهش گفت شب بخیر ، خوبی ، کمربند نبستی چرا ؟
کارت ماشین و گواهیت رو بده لطفا ،
سیگارش رو که انداخت زمین گفت :
جناب سرهنگ گواهی که نیاوردم ، کارت ماشین هم پیش همون گواهی جا مونده ، راستش باهاش بحثم شد ، بحثمون که میشه به خودمم نمیتونم فکر کنم چه برسه به اینکه بخوام گواهی و این خرت و پرتا رو بردارم ، سر چیز الکی هم بحثم شد ، نمیتونم ناراحتیش رو بببینم ، برزخ روی زمینه جناب سرهنگ ، من تا همینجاش هم اومدم  نمیدونم کی به جام رانندگی کرد ، حالا شما میگی کمربند ؟ یعنی واقعا فکر میکنید وقتی دلش رو اینجوری درد میارم ، فکر کمربند بستن و سلامت خودمم میتونم باشم ؟ یعنی واقعا به من میخوره یه همچین آدمی باشم جناب  ؟
داشتم میومدم گفت نرو ، یه بلایی سرت میاد حالا ، بیا برو تو اتاق قهر باش ، اما منه کله خر نمیتونم ، باید میزدم بیرون !
جناب سرهنگ منو یه جوری جریمه کن که سریع برگردم خونه ، تا همین جاش هم زیادی اومدم !
سرهنگ نگاهی بهش کرد و گفت همین میدون رو دور بزن و برگرد اونجایی که الان باید باشی ، 

کمربند هم بزن که هم خیال من راحت باشه و هم خیال اون !
نشست تو ماشین و همونطور که از آینه به سرهنگ نگاه میکرد ، میدون رو پیچید و برگشت !
کاش بودی
اگر حالا هم بودی ، حال اینی که برای سرهنگ تعریف کردم فقط خیالم نبود
فقط رویایم نبود

آرزویم نبود
و بعد از اینکه آن میدان را دور میزدم واقعا برمیگشتم پیش تو
پیش خود ِ خود ِ تو


نه به اتاق خالی ام و آن تاریکی عذاب آورش

همین .

Friday, August 22, 2014

یک.

در یک عصر جمعه 
سی چهل سال بعد 
تصمیم میگیرم که برای همیشه قید تو و همه ی یاد و خاطراتت را بزنم 
و میزنم .

Thursday, August 21, 2014

حرف هایی برای نشنیدن ..

اعتقادم بر این است که در زندگی حرف هایی هست صرفا برای نشنیدن
مثل یک کارتن بسته بندی شده که رویش نوشته اند : " هیچوقت باز نشود " و کنارش هم عکس یکی از آن اسکلت ها باشد
مهم نیست در عوض اش به شما چه بدهند ، مهم این است که این حرف ها برای نشنیدن است
شنیدن این حرف ها  شما را با خاک یکسان می کند ،
این حرف ها ، شنیدنش مصداق بارز خودکشی است
انگارکه این حرف ها از درون شما را شرحه شرحه میکند 
آنقدر که هر روز و هر دقیقه یتان میشود فکر و خودخوری در مورد آن حرف ها و آن شخص
میگویم کاشکی بعضی جاها آدمی میتوانست خودش را " Mute " کند و دیگرهیچ چیز را نشنود
حرف هایی که تا آخر عمرت شاید در ذهن ات باقی بماند و بعد دیگر هیچوقت نتوانی مثل قبل به آن آدم نگاه کنی
هر بار که قلب ات آرام میگیرد ناگهان مغزت به تو یادآوری میکند که این آدم روبرویت ، همانی است که آن حرف ها را تف کرد توی صورتت ، این همان آدم است ، یادت می آید ؟ فلان روز ، فلان ساعت ...
معتقدم حال که همه ی آدم ها درک این را ندارند که هر حرفی برای گفتن نیست ، لااقل ما گوش هایمان هرزگاهی ناشنوا میشد
مثلا یک دکمه کف دستمان تعبیه میشد و تا آن را فشار میدادیم همه چیز و همه کس صامت میشدند !
این حرف ها پدر آدم را در می آورد ، آدم را زمین گیر میکند
بدبختی اصلی آنجاییست که همیشه این حرف ها را از کسی میشنوی که مونس ات بوده ،
یار و یاورت بوده ، همیشه کلی سر تو ادعا داشته
همه ی این روزهای سخت را با تو پیاده راه آمده
میداند که کجاهای بدنت زخم شده ، کجاها را پابرهنه راه رفتی ، کجاها را زدی زیر گریه
کجاها کم آوردی  ،
همه ی سرگشتگی ها و روزمرگی هایت را با تو شریک بوده است
و بعد شک ، آدمی را میجوَد
دیگر به همه چیز شک میکنی ، به همه چیز ، به همه کس
حرف هایی در زندگی هست که باید ناگفته بماند و با آدمی خاک شود
حرفهایی که مقیاس بزرگی ِ شنیدنشان ، ریشتر است ؛
میفهمی ؟
ریشتر .

Monday, August 18, 2014

شریک با توام

هشتاد و پنج بود ،
یک بار رستوران بودیم و من تا خرخره خورده بودم
از بچگی همیشه  سر غذا ضعف داشته ام
همیشه آنقدر میخوردم تا به مرحله ی انفجارش برسم
یادم می آید همیشه میگفت ، برو خدات رو شکر کن که اینقدر خوش شانسی 
 که داره زنی با اینجور دستپخت گیرت میاد ، 
بعد با همان چشمان بی نهایت زیبا نگاه چپ چپی میکرد و میگفت ، خوش شانسی دیگه چی کارت کنم آخه !
بعضی اوقات حتی موقع سلام اول صبح میگفت چطوری مرتیکه ی خوش شانس :))
هنوز هم حرف هایش به خنده وادارم میکند
بگذریم ، طبق معمول غذایم را زودتر تمام کرده بودم
زودتر تمام کردن غذایم همیشه دو تا نتیجه داشت ،
اول اینکه میتوانستم یک دل سیر غذا خوردنش را نگاه کنم
و دوم اینکه میتوانستم یک دل سیر خودش را نگاه کنم
یادم می آید که ساندویچش را دیر آماده کرده بودند ، 
وقتی غذایش را آوردند ؛ من غذایم را تمام کرده بودم
ساندویچ اش را باز کرد و آورد جلو گفت : یه گاز بزن
من تند جواب دادم ، نمیخورم ، دارم میترکم ، اصلا جا ندارم
ساندویچ را گذاشت روی میز ، دست اش را آورد جلو
از روی دم خط و کنار گوشم دستش را کشید تا روی چانه ام
بعد با همان حالتی که انگار دارد یک پسر هفت ساله ی احمق را ناز میدهد گفت :
احمق جون من یکم رومانتیک باش ، گفتم گاز بزنی نه برای گشنه بودنت
برای اینکه بفهمی چه لذتی داره دو نفر یه غذا رو خوردن
برای اینکه مزه اش کنی این حس رو
برای اینکه بفهمی تو چیزهای تک نفره هم ، تو شریکمی

گاز زدم ساندویچ را ، با تمام وجود حس اش کردم
با تمام وجودم
حالا دیگر خیلی گذشته است ، نه خودش هست و نه آن رستوران
اما مزه ی آن گاز هنوز یادم است
هنوز

Saturday, August 16, 2014

یک اتفاق خوب !

به طرز گریه داری این روزها دلم یک اتفاق خوب میخواهد ، هرچقدر ساده باشد ، اما دلم یک اتفاق خوب میخواهد ،
مثلا یک روز صبح که بیدار میشوم یک شماره که حتی سیو هم ندارمش اس ام اس داده باشد و بگوید ، فلانی جان میدانی چند مدت است همدیگر را ندیده ایم ؟ ای لعنت بر آن وجدان تو که همین دیدن را هم از ما دریغ میکنی ، من فلانی ام ، شماره ات را از گوشی قدیمی ام برداشتم ، مرتیکه تو اصلا میدانی ما چقدر خاطرات خوب داریم برای مرور کردن ، بیا پدر سوخته ی فلان فلان شده ، بیا که بدجوری دلتنگت هستم لعنتی ، خدا این موبایلِ قدیمی ام را حفظ کندها ، یکبار به دردم خورد حداقل

دلم میخواهد یکی همینطور یکهو بدون هیچ مقدمه ای بگوید فُلانی بیا امروز را برویم پیاده روی ، کدام خیابان ها را خیلی وقت است که نرفته ای ؟ بگو ببینم با کدام خیابان هاست که سال هاست قهری ؟  بیا برویم همانجاها ، بیا برویم یکم ویترین نگاه کنیم ، بیا برویم هر کوفتی که مغازه ها گذاشته اند برای فروش را همینطور الکی برانداز کنیم ، بیا برویم توی پیاده روها نامنظم راه برویم و به بعضی از مردم از عمد تنه بزنیم و بخندیم و بعد با همان لبخند از آنها معذرت خواهی کنیم و آنها فکر کنند که دیوانه ایم ، بیا فلانی جان ، نگو نه ، بیا برویم ، بیا اصلا در تقویممان امروز را بکنیم روز جهانی پیاده روی دونفره یمان ،
و من هیچ رقمه نتوانم به او جواب رد بدهم

مثلا یکی باشد هر صبح به آدم مسیج بزند و بگوید صبح بخیر ، اصلا بدون هیچ چشم داشتی ، اصلا انگار از دولت حقوق بگیرد  بابت این کار ، فقط یک نفر باشد که آرزو کند این صبح را بخیری بگذرانم ، اصلا آنقدر دلچسب شود که شب ها زودتر بخوابم که صبح ها زودتر صبح بخیرش را بخوانم ، اصلا نمیدانی که چه معجزه ای میکند این صبح بخیرها ، انگارکه در زندگی همیشه باید کسی باشد که به آدم صبح بخیر بگوید و بعد آدم تمام روزش را هی فکر کند که یکی حواسش به آدم هست ، همانی که صبح بخیر گفته است ، همانی که برایش مهم ام

مثلا یکی بیاید و برای همیشه بماند ، باشد ، نرود ،
یکی که قدرت همه چیز را داشته باشد ، قدرت اینکه وقتی لج آورده ای و میخواهی طبق معمول با کله ی خودسر خودت بروی جلو بتواند جلویت را بگیرد و بگوید اینبار دیگر نه  و به آنی منصرفت کند ، اصلا هر جایی که دلش میخواهد و میداند راه ، راه رفتن نیست بتواند به چشم برهم زدنی منصرفت کند ، آخ که چقدر خوبند اینهایی که میتوانند با تو هر کاری بکنند و تو با جان و دل میخواهی هر کاری برایشان بکنی ، اینها باید بیایند و همیشه باشند ، اصلا هیچوقت نروند ، اصلا راه رفتن برایشان از پیش تو وجود نداشته باشد ، یکی از این آمدن ها برایت اتفاق بیوفتد ، فقط یکی ..

این روزها آنچنان دلم یک اتفاق خوب میخواهد که آن سرش ناپیدا
کاش میشد هر جا که دلت خواست یک النگ به پاهای این " اتفاق بی مصب " بزنی و بیوفتد
بلند بلند با خودم فکر میکنم و فردای دیگری از کف میرود
میرود که میرود
و من همچنان دلم یک اتفاق خوب میخواهد .


Tuesday, August 12, 2014

فرض میگیرم ..

اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ،
خانم معلم مان میگفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟
آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی ، 
فرض ؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟
چطور فرض بگیرم ؟ فرض را از کجا باید بگیرم ؟
یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم ، خانوم ما نمیدانیم چطور و از کجا فرض بگیریم
خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود ، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت ، سفید و بور بود و  مهربان ، جوری مقنعه میگذاشت که همیشه چند تار مویش بیرون میریخت ،انگار که میدانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه میدهد
خندید و گفت پسرم فرض را از جایی نمیگیرند ، فرض گرفتن یعنی خیال کردن ، 
یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش ، مثل همین سیب
فرض یعنی این ، یعنی خیال کنی که سیب داری ، هرچند که سیبی اینجا نیست
حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است
وقتی میخواهم بروم خرید فرض میکنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات
وقتی دارم فیلم میبینم فرض میکنم تو همینجایی و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت ، دلت میخواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه میشود
فرض میکنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی
فرض میکنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی
فرض میکنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم میریزد مثل همان موقع ها برایم شعر میخوانی و کم کم مجاب میشوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست
خانم معلم نمیدانم کجایی ، اما این روزها که میگذرد آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمیشود
اما میدانی 
فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن تو را داشتن کجا
فرض گرفتن یعنی ،
..
فرض گرفتن یعنی که تو را داشته باشم ، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارم ات عزیز جانم
همین


Saturday, August 9, 2014

بیخ گوش ما

همین بیخ گوش ما هستن آدم هایی که ناخواسته برایت همه چیز را دوست داشتنی جلوه میدهند ،
رابطه یشان ، دوست داشتن هایشان ، تلفنی حرف زدن ها و قربان صدقه رفتن هایشان ، حتی دعوا کردن هایشان
اینکه اینقدر به همدیگر می آیند ، اینکه اینقدر چفت یکدیگرند
اصلا آدم اینها را که میبیند ایمان میاورد به همزاد ، به همان حکمت در و تخته
انگار اینها ساخته شده اند برای همدیگر ، که به یکدیگر برسند و یکدیگر را خوشبخت کنند
انگاری رسالتشان این باشد ، بس که زندگی کردنشان ، عاشقی کردنشان دوست داشتنی ست
بنظرم باید نشست و این آدم ها را یک دل سیر تماشا کرد
اینها را تماشا کردن آدم را هوسی میکند
آدم هوس عاشق شدن میکند ، آدم هوس یکی را داشتن میکند
آدم هوس میکند یکی را داشته باشد که در حد مرگ بخواهدش
در زندگی این آدم ها را باید دو دستی چسبید و نگه داشت ،
این ها باید بمانند تا به تو ثابت شود زندگی هنوز هم قشنگ است و خواستنی ..
اینها خودشان یک رمان عاشقانه اند ، باید خواندشان ، واو به واوشان را باید خواند
اگر از این آدم ها را کنارتان دارید سفت نگه شان دارید ،
سفته سفت
اینها به طرز عجیبی بلدند خوب زندگی کردن را به یادمان بیاورند
سلامتی شان

Wednesday, August 6, 2014

شهامت یک نقطه

داستان از آنجایی برایمان شروع شد که ترسیدیم یک نقطه بگذاریم آخرش و همه چیز را تمام کنیم
هر چه که به سرمان آمد بازهم پایانش نقطه نگذاشتیم ، گفتیم نه ، خب شاید فلان طور شده ، شاید بسار طور بوده
شاید ترسیدیم ، شاید شک کردیم ، اما مهم این بود که آخرش یک نقطه نگذاشتیم و تمامش نکردیم
هر رکبی که میشد را به ما زدند و ما هم تا جا داشتیم خوردیم ، آخ مان در نیامد ،
گفتیم جبر روزگار است حتما مجبور بوده ، حتما وادار شده و باز هم نقطه نگذاشتیم و ادامه دادیم
جلوی چشمانمان طوری خیانت دیدیم که آدم از انسان بودنش پشیمان میشد اما ما چه کردیم ؟
نقطه نگذاشتیم پایانش ، گفتیم لابد طوری بوده که اینطوری شده ، تمامش نکردیم و ادامه دادیم
باورهایمان را زیر لگد سیاه و کبود کردن ، نگاه کردیم ، نظاره کردیم و با یک ویرگول باز هم کار را ادامه دادیم
من فکر میکنم این نقطه گذاشتن خیلی جرات میخواهد ، خیلی زیاد
اینکه وقتی همه چیز را دیدی و شنیدی ،
تصمیم ت را بگیری و محکم تر و پررنگ تر از همیشه نقطه ی آخرش را بگذاری و بگویی تمام
تمامِ تمام
ما آدم ها ، خیلی هایمان چوب همین نقطه نگذاشتن ها و تمام نکردن هایمان را میخوریم
تقصیر دیگران نبود
از همان اول اولش اشتباه خودمان بود
به ما تمام کردن را یاد نداده بودند
همین

Tuesday, August 5, 2014

سلفی

دیده اید بعضی از روزها احساس میکنید خوشگل تر شده اید ؟
شما هیچ تغییری نکردید اما دلتان قند میرورد برای خودتان
بدون هیچ دلیلی هی دلتان میخواهد جلوی آینه قدیه دیوار باییستید و خودتان را برانداز کنید
از این دسته " روزها " آنقدرها هم در زندگی زیاد پیش نمی آید
اما روزش که بیاید دلتان میخواهد یکی از خودتان خوشگل تر و دیوانه تر هم همراه و کنارتان باشد که بال به بال هم  ،
بغل در بغل از خودتان سلفی بگیرید ، دلتان میخواهد تمام ادا اطفارهایی که در ذهن دارید را کنار هم در بیاورید و تا میتوانید عکس بگیرید ، فرق نمیکند کجا باشدها ، هر کجا که حس اش آمد هی عکس بگیرید
و بعد ، همه ی این ها که تمام شد قسمت لذت بخش ترش را شروع کنید
بروید بنشینید یکجایی که آرامش درونش قلپ قلپ میکند و بعد گوشی را در بیاورید
بروید داخل گالری ، عکس ها را باز کنید
و با یک تبسم که به شدت از سر دلخوشیست عکس ها را دانه به دانه نگاه کنید
وقتش که رسید ، وقتی که یکی از این روزها برایت از راه رسید
ای کاش که یکی از همان خوشگل تر و دیوانه تر از خودت ها را داشته باشی
این روزها را تکنفره گذراندن همچون آدمکشی سخت است
سخت

Saturday, August 2, 2014

گاهی اوقات ، حرف ها درد دارند ، درد

مستقیم ، غیر مستقیم ، در لفافه ، با کنایه ، با خنده ، به هر صورتی که فکر کنی
خیلی ها به من گفته اند که فلانی داری با خودت چه میکنی ؟
یک استاد داشتیم خیلی با هم رفیق بودیم ، اصلا انگار استاد ما نبود ، رفیق گرمابه و گلستان ما شده بود ، همیشه قبل از کلاس برایش خوراکی میگرفتم ، رابطه دانشجو و استادیمان  هیچوقت باعث نشد که دستم را کوتاه کند ، خود خودش بود ، زیادی خودش بود ،  وارد کلاس که میشد عادت داشت چند دقیقه با دانشجوهایش اختلاط کن ، با همه که نه ، با آن هایی که رفیق تر بود .

همیشه به من میگفت تو مرا یاد دوران دانشجویی خودم می اندازی ، همانقدر پر انرژی هستی ، همان قدر منبع زیادی از ذوق غنی شده درونت دارد خاک میخورد ، همان قدر وقتی میخندی آدم دلش میخواهد که کلاس را تعطیل کند ، همانقدر رنگ و وارنگی ، میگفت خوب است که کسی باشد که آدم را یاد دوران جوانی اش بیندازد ،
چند روز پیش به واسطه ی کاری رفته بودم جایی ،
وقتی دیدمش اصلا تعجب نکردم ، همان بود ، همان آدمی که سال ها پیش میشناختمش !
با همان موهای سشوآر کشیده ، با همان صورت شش تیغ کرده
با همان کت شلوارهایی که لک رویش نمیتوانستی پیدا کنی
سلام کردم
و درد آنجایی بود که به جای جواب سلام فقط یک جمله گفت
گفت : با خودت چه کار کردی پسر جان ؟!
خیلی ها به من گفته اند فلانی داری با خودت چه کار میکنی ،
اما این یکی
این آخری چنان درد داشت که هنوز هم  به خودم میپیچم