Sunday, July 7, 2013

آغاز

دم دم های بعدازظهر است ، بیدار میشوی ، هوا گرگ و میش است
تو را یاد عصرهای کوتاه وحشتناک زمستانی می اندازد ،
ساعت به تو نشان میدهد که وقتن رفتن است
رفتن به جایی که نه حوصله اش را داری و نه علاقه اش را ..
بلند میشوی ، سکوت بیش از اندازه ی این خانه دیوانه ات میکند ، کلافه ای
مانند آدمی که سه دقیقه است که میگرن اش تمام شده ، کلافه ای
ماشین را روشن میکنی ، 

باران آنقدر اندوه وار میبارد که گویی آخر دنیا دو ساعت آنورتر است
در مسیری ، آهنگ همیشگی هی خودش را تکرار میکند ، 

شاید برای کسی قابل درک نیست که یک موزیک یک دقیقه ای در ماشین ات هزار بار تکرار میشود ، اما تو کار خودت را میکنی ..
نفس ات خیلی سنگین شده ، لرزش انگشت اشاره ات از همیشه بیشتر است ،
پایت برای فشار بیشتر روی پدال گاز یاری ات نمیکند ، 

کجا و چه چیز منتظره توست ؟
ناگهان سر یک بریدگی ، کم می آوری ..
توان ادامه دادن را نداری ، خیلی وقت است که توانش را نداری
اما تا همین جایش هم که ادامه دادی تحسین بر انگیز است ...
فلشر را میزنی ، و دوربرگردان رو دور میزنی
سیگار فیلتر قرمزت را از درون داشبورد در می آوری ، 

موزیک را دوباره از اول پلی میکنی
برف پاک را روی آهسته ترین نوع حرکتش میگذاری ، 

نفس ت را تخلیه میکنی
بغض را قورت میدهی
و آه میکشی
خودت را میسپاری به دستان جاده ، مقصد معلوم نیست
فقط میروی که رفته باشی
و اینجا آغاز دیوانگی است

No comments:

Post a Comment