Wednesday, November 18, 2015

فرق

در این سال ها درد های زیادی را تجربه کردم ، دردهای زیادی را در زندگی به چشم دیدم ، دردهایی که حتی با مرهم هم مدت ها طول میکشید تا آدمی آن را از یاد ببرد ، دردهایی که زمان هم در بهبود آنها کند عمل میکرد ، دردهایی که آدم را بیچاره تر از همیشه روبروی خودش قرار میداد ، دردهایی که آدم را هر یک روز به اندازه ی چند ماه پیرتر میکرد
 

اما بنظرم یک درد از همه ی این دردها سهمگین تر و بی رحم تر بنظر آمد ،
درد فرق نکردن ، فقط همین ؛ فرق نکردن

دردی که به جان آدم می افتد و برای آدمی معنی فرق را از بین میبرد ،
فرق نکردن مثل بقیه ی دردها نیست ، آرام آرام جلو میرود ، کارش را آهسته آهسته پیش میبرد ، آنقدر آرام و پیوسته که محال ممکن است خود آدم هم از آن بویی ببرد ، ذره ذره همه چیزت را محو میکند ، تا به حال شده است برایتان فرق نکند ؟
حتما میپرسید چه چیزی فرق نکند ؟ همه چیز !
هر آنچه که در تخیل لعنتی ذهن من و شما جا میشود

مثل لحظه ای که دیگر برایت فرق نمیکند که پنجشنبه پاییزی خود را خواب باشی یا در بهترین نقطه ی شهر یا در بین انبوهی از آدم هایی که تو را به اسم کوچک صدا میزنند
مثل لحظه ای که دیگر برایت هیچ فرقی ندارد گوشی ات خاموش باشد یا روشن
مثل لحظه ای که دیگر برایت فرقی نمیکند که بخواهی از آن خراب شده ای که تحمل اش روز به روز سخت تر از دیروز میشود ساعت یک به خانه برگردی یا هشت غروب ،
مثل همان صبحی که برایت فرقی نمیکند که میتوانی چند ساعت بیشتر بخوابی یا کمتر
مثل لحظه ای که برایت فرقی نمیکند نگاه هایی که به سمتت پرتاب میشود از روی نفرت است و یا علاقه
مثل لحظه ای که متوجه میشوی برایت هیچ فرقی نمیکند که تمام این سال ها که دارد میرود ، هیچوقت حتی یک ثانیه اش هم بر نمیگردد
مثل لحظه ای که کنار گذاشتن آدم ها برایت میشود مثل تا کردن لباس های زمستانی ات برای چمدان کردنشان تا زمستان سال بعد
مثل لحظه ای که برایت فرقی نمیکند راه خانه در ساعت چهار صبح طولانی تر شود و یا نزدیک تر
مثل لحظه ای که دیگر برایت فرقی نمیکند کسی بداند و بفهمد که در درونت چه جنگ عظیمی در حال برپا شدن است ، جنگی به بزرگی جنگ هفت اقلیم
مثل لحظه ای که دیگر فرقی نمیکند امروز کجا و کدام قسمت از تقویم است ، بس که هر چه در تقویم این سال ها اتفاق میوفتد پوچ و بی ارزش است
مثل لحظه ای که دیگر دلت برای نداشتن عکس های دو نفره و چند نفره نمیسوزد
مثل لحظه ای که یادت نمی آید آخرین باری که دلت یک تماس طولانی تلفنی میخواست کی بوده است

جایی میخواندم که بدن آدمی تا چند واحد درد را احساس میکند و به آن واکنش نشان میدهد ، اگر درد از آن واحد معین پایش را فراتر بگذارد شوکی به بدن وارد میشود و به واسطه ی آن بدن دیگر درد را احساس نمیکند ، از آنجا به بعد آدمی دیگر درد را احساس نمیکند ، تعریفی از درد برایش قابل درک نیست ، از آنجا به بعد آدمی نمیفهمد چه بلایی به سرش می آید و تا آنجایی ادامه میدهد که درد بخواهد تمام اش کند ، فکر میکنم فرق نکردن دقیقا همین کار را با روح آدمی انجام میدهد ، وقتی برایت معنی فرق کردن از بین برود خودت میمانی و خودت ، دنیا آنقدر برایت دکوری میشود که دیگر نمیدانی کدام اش خوب است و کدامش بد ، کدامش تورا خوشحال میکند و کدامش تورا ناراحت ،


و من فکر میکنم برای آدمی اگر این پایان داستان نباشد میتواند جایی باشد حوالی همان آخرها و پایان ، همان جایی که تابلو های بزرگ " اینجا آخر خط است " را میتوان به وضوح هر چه تمام تر در کنار جاده نظاره کرد.
و بالاخره آدمی روزی به خود می آید و میبیند که دنیا برایش شده است مجموعه ای بزرگ از فرق نکردن ها ، مجموعه ای کامل که آدم را هل میدهد به سمت تنهایی بزرگ تر
تنهایی ای که تنها خدا میداند تا چه اندازه بزرگ و محصور کننده است
همین ..

کانال تلگرام : Telegram.Me/PouyanOhadi
#پویان_اوحدی #BuriedP

https://instagram.com/pouyan.ohadi
https://www.facebook.com/BuriedP

Sunday, November 1, 2015

56 هفته

گاهی اوقات از روی بیکاری به عکس های قدیمی نگاه میکنم ، اولش فقط برای چند دقیقه است ، شاید از روی بیکاری و شاید هم از روی بی حوصله گی ، اما وقتیکه به هوش می آیم میبینم ساعت هاست لابه لای خروارهاخروار عکس دارم غلت میزنم
 

اینستاگرام از همان ابتدا بنای تاریخ نگاری عکس هایش را بر حسب هفته گذاشت ، انگار میدانست که تاریخ دقیق یک عکس را دانستن برای آدمی تا چه اندازه میتواند خرد کننده و دردناک باشد ، البته اینکه میگویم دردناک را صرفا زمان باید برایتان ثابت کند ، انگار اینستاگرام از همان ابتدا میدانست که آدم ها آنقدر جنبه و دوام ندارند که بدانند خاطراتی که حالا در گورهای دسته جمعی خوابیده اند تا چه اندازه میتوانند بُرنده و تیز باشند

چند شب پیش ، درست در لحظه ای که دست به هر کاری میزدم که بتوانم لحظه ای زودتر از شب گذشته به  استقبال خواب بروم در اینستاگرام عکس های قدیمی را وارسی میکردم ، عکس هایی که دست رنج روزهای خوبِ سال های دور بود ، در میان همه ی آن عکس ها یک عکس برایم بی نهایت تامل بر انگیز بود ،  عکس تقریبا مربوط میشد به 56 هفته ی پیش ، از لباسی که بر تن دارم میتوان فهمید که اواخر شهریور است ، آن روز را خوب به یاد دارم ، صبحی بود آفتابی با تابش به اندازه ی آفتاب ، از آن آفتاب هایی که وادارت میکند که هوا را بی وقفه تحسین کنی ، از آن هوا هایی که اشتهای عکاسی کردن را درونت زنده میکند ؛ از آن صبح هایی که یکی اش را داشتن کافی است تا کل هفته را با بشکن و وارو سر کنی
از تمام وجنات عکس میتوان فهمید که به تمام آدم های داخل عکس خیلی خوب و خوش گذشته است ، انگار که همه یشان متفقول قول قبول دارند که یکی از بهترین صبح هایی است که میتوانستند در زندگی شان شروع اش کنند  
 

حال 56 هفته گذشته است ، 56 هفته ی ناقابل  
من به این فکر میکنم دنیا دارد به کجایش می رسد که آدمی برای این همه تغییر ، برای این همه وارونگی ،  برای این همه دوری ،  برای این همه غریبگی ،  برای این حد باور نکردنی فراموشی فقط 56 هفته را لازم دارد ، 56 هفته ی ناقابل
میدانی فکر میکنم گاهی برای اینکه بدانیم و بفهمیم زندگی و سرنوشت چقدر بی رحم و غیر قابل تصور است لازم نیست به سونامی فلان کشور نگاه کنیم ، لازم نیست فاجعه ی گسل های بزرگ در آن سوی دنیا را زیرو رو کنیم ، میدانی فکر میکنم تنها کافی است گذر زمان و تغییر روابط و آدم ها را بگذاریم در یک طرف معادله ی ذهنمان و بعد این را بفهمیم که زندگی گاهی تا اندازه میتواند قصی القلب و باورنکردنی رفتار کند
فکر میکنم آنجایش برای آدمی دردناک تر جلوه کند که برای این مقدار تغییر و دگرگونی فقط 56 هفته لازم بود ، فقط 56 تا
وقتی به عکس و چهار نفر داخل عکس نگاه میکردم حس های زیادی به سراغم آمد
 

اما عجیب ترین و نادر ترین حسی را که داشتم تجربه میکردم حسی بود شبیه این که فکر میکردم این عکس از همان اول هم وجود نداشته است ، طوری که انگار عکس را با یک برنامه ی ادیت ساخته باشند یا مثلا عکسمان از دنیای موازی دیگری به اینجا رسیده باشد آنقدر که حجم زیاد تغییرات مرا دچار سرگیجه کرده بود
میدانی بنظرم هیچ چیز به اندازه این نمیتواند بد و ویران کننده باشد که روزی یک عکس
فقط و فقط یک عکس
به تو ثابت کند که هیچوقت نمیتوانی روی آدم ها حساب کنی ، حتی به اندازه 56 هفته
پنجاه و شش هفته ی ناقابل
همین.



#‏پویان_اوحدی‬ ‪#‎BuriedP‬ ‫#‏اینستاگرام‬ : https://instagram.com/pouyan.ohadi/ ‫#‏کانال_تلگرام‬ : www.telegram.me/PouyanOhadi

Tuesday, September 29, 2015

دنیایی به اندازه چهار ساعت

نمیدانم با کدام برنامه در سیستم تان آهنگ گوش میدهید ، با کدام تکنولوژی کنار آمده اید ، با کدامشان رفیق ترید و با کدامشان قهر قهر ، اما من از جت آدیو لذت میبرم ، سال هاست که باهم رفاقت میکنیم ، من از او راضی هستم و فکر میکنم او هم از من راضی باشد ، باهم آهنگ های زیادی گوش داده ایم ، بارها مرا به بغض وا داشته ، بارها لبخندی از روی خاطره روی لبانم نشانده ، بارها او خوانده است و من سیگار کشیده ام و بارها دنیا را برایم جور دیگری ساخته است ، این را میخواهم بگویم که رفاقت ما کهنه و مردانه است
در جت آدیو یک گزینه وجود دارد بنام Repeat a-b
کار این قسمت از وجود رفیقمان این است که به شما اجازه میدهد که قسمت مورد علاقه یتان را در یک آهنگ پشت سرهم گوش کنید ، از ثانیه فلان تا فلان آن آهنگ معروف که در روز بارانی جاده ی آن پاتوق همیشگی مان با آن پل چوبی خنده دارش گوش میدادیم ، میدانی این اختیار را به تو میدهد که بقیه آهنگ را رها کنی به حال خودش و تو فقط در همان چند ثانیه مورد علاقه ات زندگی کنی
میدانی فکر میکنم زندگی هم باید مثل همین جت آدیوی خودمان می بود ،
میدانی فکر میکنم باید میتوانستم زندگیمان را در همان شبی که ساعت سه ، چهار صبحش به دنبال شام بودم نگه میداشتم ، در همان شبی که پله های لعنتی ساختمان برایم میلیون ها بار زیاد تر از قبل جلوه میداد و احساس میکردم هزاران پله ی دیگر فاصله دارم تا به همان دری برسم که قرار است به روی تو باز شود ،
همان شبی که بهترین موقع بود برای نگاه های دزدکی ، نگاه هایی که تو هرگز متوجه شان نبودی و من درست در زمانی که تو فکرش را هم نمیکنی آنقدر با دل سیر نگاهت میکردم که جای خالی همه ی روزهایی که دنیا نمیگذاشت کنارم باشی را پر کنم
شبی که غذا خوردنت را میتوانستم از فاصله ی سی سانتی نگاه کنم ، فاصله ای که انگار برای انقدر کم شدنش باید با تمام دنیا میجنگیدم ، برای اینکه کیلومتر ها بشود سی سانت ناقابل
همان شبی که تو روی همان مبلی که انگار قالبش را گرفته بودند برای تو زانو در بغل نشسته بودی و چنان تند تند از هر چیزی حرف میزدی که آدم حاضر بود به دست و پای ساعت خانه بیوفتد که فقط ذره ای آرام تر جلو برود ،
شبی که اضطراب روشن شدن پنجره آنطرف آشپزخانه اَمان آدم را میبرید ،
آنجایی که میگفتی قبلا این را برایت تعریف کرده ام یا نه ؟ و عقل من با هیچ منطق لعنتی در دنیا جور در نمی آمد که بگویم بله ، آخر میدانی گاهی آدم میتواند صد ها بار یک چیز تکراری را بشنود و شنیدنش دقیقا همان لذت بار اول را داشته باشد .
باید یکطوری میشد که میتوانستم آن خنده های لعنتی از ته دلت را چند بار پشت هم میدیدم ،باید آن لحظه ی کشیدن دستم به سمت خودت برای نشان دادن چیزی که ابدا دیگر حواسم به آن نبود را چند با زندگی میکردم ،

بالا زدن آستین هایت ،
برخورد نگاهم با حجم موهایی که باز و بسته اش هر دو یک لطف را دارد
بلاتکلیفی انتخاب مابین نیم رُخ با تمام رُخ ات
آدم دلش میخواست همه ی اینها را هزاران بار تکرار کند
میدانی فکر میکنم که زندگی باید همچین قابلیتی را میداشت ، باید میشد زندگیمان را در همان چهار ساعت نگه میداشتم ،
آن چهار ساعت ارزش بیشتر از یکبار زندگی کردن را داشت ،

افسوس ، افسوس که زندگی همین کار ساده را هم نمیتواند انجام دهد
افسوس که دنیا هرگز نتوانست چیز عادلانه ای باشد
و افسوس که هیچ دانشمندی در دنیا درک نمیکند که آن چهار ساعت چه دلیل قانع کننده ای برای اختراع ماشین زمان میتوانست باشد
همین

#پویان_اوحدی #BuriedP
#اینستاگرام : https://instagram.com/pouyan.ohadi/

Monday, August 24, 2015

زمستانی که ماند و نرفت

موقع امتحانات بود ، پیش هم بودیم ، دو تا از رفیق هایمان هم با ما بودند
از آن دوره همی هایی که لعنت اش هم می ارزد به هزار تا از آن مهمانی های رنگ و وارنگی که آدم را دچار سرگیجه و فکر میکند
طوری برف آمده بود که در شهر آب معدنی هم پیدا نمیشد چه برسد به چیزهای دیگر ، ما از قبل آذوقه هایمان را جمع کرده بودیم ، این کار برایمان مثل یک بازی همیشه آرامش دهنده بود ، فکر میکردیم زمانی که در دنیا قحطی بیاید ما تا سالیان سال میتوانیم درون خانه بمانیم و به هیچ چیز ناجور دنیا فکر هم نکنیم و زمانی که وقتش رسید دیگر با خیال راحت دست از دنیا بکشیم
راه ها بسته بود ، شهر تعطیل ، ماشین ها هم به خواب زمستانی رفته بودند ، پس بهترین و دلچسب ترین کار دنیا این بود که در خانه بمانیم ، پیش یکدیگر ، ور دل همدیگر
کلی بازی نکرده داشتیم ، کلی حرف نزده ، کلی شوخی های نکرده ، کلی خاطره نگفته از بایگانی روزهایی که رفته بود ، یک عالم فیلم ندیده ، بحث های نکرده ، کلی از نگاه های چشم در چشم
بعد از اینکه خواستیم درس بخوانیم و نشد ، تصمیم گرفتیم آشپزی کنیم
نمیدانم کسی میداند یا نه ، اما آشپزی کردن درست در زمانی که روی میز اپن آشپزخانه مینشست و پاهایش را تاب میداد و تورا با همان لبخند همیشگی اش نگاه میکرد یکی از معرکه ترین لحظات دنیا بود
فکر میکنم آن شب ، خوشمزه ترین و خوشگل ترین شام دنیا را درست میکردیم ، شامی که میگفت با همکاری یکدیگر درستش کرده بودیم ، من آشپزی میکردم و او مرا نگاه میکرد ، و این بود شیرین ترین همکاری دونفره ی دنیا
بعد از شام میهمان هایمان رفتند ،
و ما از فرط خستگی زیاد راهی جز خواب برایمان باقی نمیماند
خواب در زمستان ، آن هم دو نفری چیزی نیست که بشود به سادگی از یادش برد
او خوابید اما من خوابم نبرد ، بلند شدم و رفتم لب پنجره تا یک نخ سیگار بکشم
پنجره را باز کردم ، طبقه سوم بودیم ، برف نم نم میبارید ، هوا گرگ و میش بود ، هوا آنقدر قرمز بود که حتی اگر ذره ای هم هوا شناسی بلد نبودی میتوانستی حدس بزنی که چه روز زمستانی سردی در فردا انتظارت را میکشد
سیگار را که میکشیدم برگشتم و نگاهش کردم ، خواب خواب بود ، اما انگار داشت کنار خود به دنبال من میگشت
او داشت در خواب هم به دنبال من میگشت ، من شیرینی که آن لحظه درون دلم رخنه میکرد را یادم است ، خوب هم یادم است ، تبسم کردم ، از آن تبسم هایی که دست خودت نیست ، حواست هم نیست ، از آن تبسم هایی که موقع تکس دادن روی لبت نقش میبندد ، از آن تبسم هایی که وقتی دارد چیز دلخواهت را تایپ میکند و آن زیر مینویسد فلانی در حال تایپ کردن است روی لبت نقش میبندد ، از همان تبسم ها
با همان لبخند برگشتم سمت پنجره ، به آسمان نگاه میکردم ، برف همچنان میبارید ، دنیا برایم مجموعه ای خارق العاده از زیبایی ها بود ، میخواستم سیگار لعنتی را هرچه سریع تر خاموش کنم و بگردم پیشش ، برگردم و این چند متر فاصله ی لعنتی مابین تخت تا پنجره هم از میانمان از بین برود ، سیگار را که خاموش میکردم نگاهم به آسمان ماند و به این فکر کردم که اگر اگر اگر و باز هم اگر روزی نداشته باشمش باید چه کار کنم ؟
باید چه جانی با این زندگی بدهم ؟ باید به کدام جای این کره خاکی پناه ببرم ؟ چکار باید بکنم تا زندگی امانم را نبرد ! من چه کار باید بکنم که بدون توماندن را دوام بیاورم

و حال من اینجا ایستاده ام ، در دورترین نقطه ی دنیا از خیال و حضور تو
و مصرانه به این فکر میکنم که چطور ، چطور توانستم همه ی این سال های نداشتن ات را دوام بیاورم
چطور ؟!
همین

#پویان_اوحدی #BuriedP
#اینستاگرام : https://instagram.com/pouyan.ohadi/

Wednesday, August 5, 2015

روزهای دونفره

دوست دارم زمانی که سرم از همیشه شلوغ تر است بلیط کنسرت بند مورد علاقه ام را برایم بگیری ، همان بندی که آلبومشان را روزی دویست بار درون ماشین گوش میدهم ، همان بندی که برایت تمام آهنگ هایشان را دم به دقیقه با نیمچه صدایم آرام آرام میخوانم ، همان بندی که تا به حال سه مرتبه سی دی شان را از ظبط ماشین در آورده ای و تا خواسته ام از دست ات قاپش بزنم پرتابش کرده ای به بیرون و بعد با آن لبخند آرامش دهنده ات گفته ای فردا یکی نو و بهترش را برایت میخرم و بعد خودت از این حد باور نکردنی شیطنت درونی وجودت خنده ات بگیرد .
 بلیط را که گرفتی در یک ساعت خاص که معمولا در آن موقع از روز هرگز با هم تماسی نداریم به من زنگ بزنی و مرا دعوت کنی به بهترین مسافرت یک روزه ای که میتوانم در تمام زندگی ام تجربه اش کنم ، میدانی به نظرم مسافرت جاده ای را آدم ها خیلی سرسری گرفتند و از کنارش رد شدند ، مسافرت جاده ای دو نفره یکی از بهترین اتفاق های دنیاست ، آنجاییش که دونفرمان از دست تمام آدم هایی که میشناسنمان پا به فرار میگذاریم ، آنجاییش که دیگر کسی نیست که بخواهد قضاوتمان کند ، دیگر کسی نیست که بگوید امروز چطوری ؟ فردا را کجایی ؟ دیروز چه شده بود ؟ فقط خودمانیم و خودمان و یک جاده ی طولانی ، آنجاییش که مرا مجاب میکنی که ماشین را کنار بزنم و برایم از آن دمنوش هایی که فرمولش را فقط خودت بلدی و بس سرو کنی و من همچنان که دمنوش جادویی تو را مزه مزه میکنم به جدال شگفت انگیز باد و موهایت نگاه کنم ، جاده ای که صبحانه و نهار و شام توراهی داشته باشد ، اصلا میدانی دلم میخواهد به این فکر کنم که روزی تمام رستوران های توراهی دنیا را با تو امتحان خواهم کرد و بعد از امتحان هر کدام از آن ها ، داخل ماشین درباره غذاهایشان غر خواهیم زد و یا از غذای خوبشان به به و چه چه خواهیم کرد
میدانی فکر میکنم که باید دیر به کنسرت مورد علاقه ام برسیم ، نه آنقدر دیر که اجرایشان شروع شده باشد ، آنقدری که استرسمان بگیرد ، استرسی که موقع دویدن به سمت سالن دست همدیگر را محکم تر بگیریم ، آنقدری که تو جلوتر بدوی و مثل مادرهای که بچه ده ساله شان را کشان کشان راه میبرند مرا به امید اینکه حتی شده یک دقیقه زودتر هم برسیم دنبال خودت بکشی
وقتیکه کنسرت شروع میشود سر آهنگ مورد علاقه ام دستت را روی دسته هایی که هیچوقت نفهمیدیم برای من است یا نفر بقلی در دستانم قلاب کنی  و محکم ترین فشاری که در توانت هست را به دستانم انتقال دهی ، دیده اید وقتی دست ها به یکدیگر میرسند در یک لحظه ی خاص همدیگر را حسابی فشار میدهند ؟ من فکر میکنم آن لحظه درست اوج دوست داشتن است ، اوج خواستن است ، اوج عاشقی ست ... 
زمانی که خسته و مانده از مسافرت یکروزه ی پر ماجرایمان به خانه بر میگردیم بیخیال جا به جا کردن خانه ، رخت و لباس و کوله هایمان شویم و همانطور که لباس هایمان را با شلختگی ای بی نظیری در نوع خود در می آوریم و به اینور آنور پرت میکنیم به سمت اتاق خواب برویم و درست قبل از خواب ، زمانی که ده ثانیه به ده ثانیه خمیازه میکشیم ، زمانی که آنقدر خسته ایم که یک چشمی همدیگر را نگاه میکنیم با هم روز فوق العاده و مسافرت یکروزه مان را مرور کنیم ، میدانی ما کل روز را باهم سپری کرده ایم و همه چیز را باهم دیده ایم اما همیشه مرور کردن دوباره و دوباره با تو لطفی بس عجیب و غریب خواهد داشت و بعد میتوانی روز به این خوبی را با یک بغل به بزرگی دنیای بالای سرمان برایم تمام کنی و من در حجم این خوشبختی وصف ناپذیر غرق شوم
 و بخوابی بروم شیرین تر از آن چیزی که تو در تخیل ات میگنجانی ..
و حال من از تو میپرسم که آیا تجربه ای دونفره از این معرکه تر و بکر تر در دنیا وجود خواهد داشت یا نه !؟


#پویان_اوحدی  #BuriedP

Thursday, July 16, 2015

خداحافظی برای همیشه

در زندگی همه ما  آدم های زیادی می آیند و می روند ، آنقدر زیاد که یک روزی حسابش از دستت در می رود ، هرچقدر باهوش باشی ، هر چقدر حواس لعنتی ات را جمع کنی ، هر چقدر که به این آمدن و رفتن ها بها بدهی ، بالاخره روزی میرسد که حسابش از دستت در میرود ، اما همیشه هستند کسانی که می آیند و میمانند ، آنقدر میمانند و میمانند که تو را مجاب میکنند

مجابت میکنند که حسابشان را با بقیه ی آدم های زندگی ات جدا کنی ، مجابت میکنند که آنها را دست چین کنی و بگذاریشان یک طرف جدا ، هی مراقبشان باشی ، هی بهشان فکر کنی ، روزهای زندگی ات را با آنها تقسیم کنی ، هر موقع که از خالی های حزن انگیز این زندگی داری لبریز میشوی با آنها جبران مافات کنی و رویشان حساب کنی ،
دیگر مجاب میشوی که آنها را کم کم بگذاری روی طاقچه ی عادت زندگی ات ، بهشان برسی ، یکهو در عصر یک سه شنبه پاییزی نگران حالشان شوی ، در زمانی که معده ی بی مروت پر از الکل شده است یکهو دلتنگشان بشوی و بروی سمت کنتاکت گوشی ات و دنبال اسمشان بگردی ..


هستند کسانی که جوری خودشان را به تو ثابت میکنند که نتوانی هیچگاه جور دیگری در موردشان فکر کنی و تصمیم بگیری ، روزی کار به جایی میرسد که  نمیتوانی از این آدم ها هیچگاه توقع بد کردن را داشته باشی ، آدم نمیتواند از اینها توقع تلافی کردن داشته باشد ، توقع اینکه آنها هم میتوانند روی بدشان را نشان ت دهند ، توقع بدی کردن ، توقع اینکه تورا بسوزانند ، نمیتوانی فکرش را هم بکنی که درست در زمانی که تو از همیشه خشک تر و قابل اشتعال تری ، زمانی که آنقدر از دنیا خورده ای که دیگر جای سالمی برایت باقی نمانده است ،  تو را بگذارند کنار آتش و بگویند باداباد ، و سوختنت را تماشا کنند
آدم هایی که به مرور زمان حتی عادت هایشان شده بود عادت های خودِ خود تو ، درست مثل ابستاده فیلم نگاه کردن کنار شوفاژ آن طرف سالن ، درست مثل زمانی که دیگر قهوه را به چای ترجیح میدهی ، آنطور حساب این آدم ها را از بقیه جدا کردی که حتی وقتی حالت هم خوب نبود قلبشان را هدف نگرفتی و طوری رفتار کردی که خودت بشکنی اما آن آدم نه ،
شکستی و حتی چند تکه از خودت را هم لابه لای همین گیر و اگیر گم کردی و قطعات شکسته ات هرگز کامل نشد اما حاضر نشدی به شکستن آدم هایی که حسابشان را با همه ی آدم های روی زمین سوا کرده بودی ، درست جایی که همه ی آدم ها به تو میگفتن دنیا تا بوده همین بوده  راه ات را بگیر و گورت را گم کن تو اخم کردی ، گفتی نه و ایستادی ، ایستادنی که بهایی داشت آنقدر سنگین که هنوز هم زخم زبان هایش دارد حواله ات میشود ،

 آدمی حساب بعضی ها را جدا میکند ، اما میدانی که دنیا همیشه کارش را بلد بوده ، همیشه ، درست در لحظه ای که انتظارش را نداری جلوه ی دیگری از روی خودش را نشان میدهد  و چیزهایی را به چشم به تو نشان میدهد ، حرف هایی را به استحضار گوشت میرساند که قلب و مغزت از کار می افتند ، احساس حماقت امانت را میبرد ، بک وکال هایی از گذشته در گوشت میپیچد ، به مرور روزها ، ماه ها ، سال های قبل میروی ، و بعد پیش خودت میگویی این همان آدمی است که من حسابش را آنطور از همه ی دنیا جدا کرده بودم ؟

این همان آدمی است که تا دنیا دنیا بود هوایش را داشته م ؟ این همان آدمی که  کم کم داشت تبدیل میشد به یک جور قسم ؟ این همان آدمی است که یک نو کادو از طرف دنیا برایم حساب میشد ؟ این همان آدمی است که با خود قرار گذاشته بودم قبل از مرگم یکی از افرادی باشد که باید با وجودش خداحافظی میکردم ؟ 

وبعد حیران میمانی و همانطور که بعد از سال های سال هوای گریه درون تن ات میچرخد برش میداری ، خودش را ، وجودش را ، خاطراتش را ، با دست بر رویش را  پاک مکنی ، اخرین نگاهت را به او می اندازی و بعد به آرامی چهار  تایش میکنی و میگذاری داخل یک پاکت مقوایی ، پاکت مقوایی که رویش با فونتی خوانا و بزرگ نوشته شده است خداحافظی برای همیشه ، در پاکت را میبندی و برای همیشه حساب آدمی که حسابش را با کل دنیا جدا کرده بودی را میبندی و پاکت را با تمام بغضی که دارد مجاری تنفسی ات را میدرد  از پنجره ی ذهن ات ، فکرت و وجودت  پرت میکنی به آن بیرون.
و بار دیگر درسی از دنیا میگیری ، درسی ویران کننده تر از همیشه


#پویان_اوحدی  #BuriedP

Friday, June 26, 2015

خیابان ها

تا به حال خیابان ها را طور دیگری دیده اید ؟
خیابان ها موجودات عجیبی هستند ، شاید یکی از تودار ترین موجودات تاریخ ،
دیده اید گاهی اوقات مسیر خانه را طولانی تر میکنید ، با اینکه میدانید خواب امشبتان از بی برکت ترین خواب های چند سال اخیرتان است ، با اینکه میدانید صبح روز فردا قبل از روشن شدن هوا باید بیدار شوید ، با اینکه میدانید حتی اگر افکار سمی درون ذهنتان امشب را به شما امان بدهد فقط دو ساعت ناقابل برای خوابیدن وقت دارید ، با اینکه میدانید فردا ، فردایی است کشنده تر از امروزی که گذشت ،
اما این ها هیچکدام برایتان دلیل نمیشود که  مسیرتان را دور تر و طولانی تر نکنید ، چون یک علاقه ای وافر و لعنتی در وجود شما نسبت به آن خیابان چهار میدان پایین تر وجود دارد ، رابطه تان با آن خیابان جوری است که انگار باید هر چند شب یکبار به رفیق قدیمیتان سر بزنید ، میدانید انگار که خیابان ها یک جور وارث هستند ، وارث خاطراتی که ازما به یاد دارند و تا ابد نیز در خاطرشان بایگانی خواهد شد ، از همه آن پیاده روی های اردیبهشت ماهی بعد دانشگاه که باعث میشد همیشه دلتنگ اردیبهشت بمانیم ، از همه آن جلو وعقب راه رفتن های نامنظممان ، از همه ی آن شلخته راه رفتن های پر از خنده در پیاده روهایش ، از همه ی پیاده روی های پر از بغل در بهمن ماهی که آدم را آنچنان گرم نگه میداشت که وادارمان میکرد فکر کنیم وسط چله ی تابستان هستیم ، از همه ی لیز خوردن های موقع خل بازی هایت در اجرای پاتیناژ خنده دارت توی پیاده روی آن خیابانی که سرتاسرش پر از درخت توت بود ، از تمام قدم زدن های بستنی  به دست مغازه ی آن خانومی که خیلی پر حرف بود .
میدانی فکر میکنم خیابان ها به شکلی ناخواسته با ما عاشقی کردند ، مارا نظاره کردند ، میزبان ما بودند ، در گرما در سرما ، در تلخ و شیرین کنار ما بودند ،
ما برایشان مهمان ها و دوستانی بودیم که گاه شیرین ترین خاطراتمان را با آنها شریک کردیم و گاه غم هایمان را ، خیابان هایی که بعد از خداحافظی آخر در کنار آبسردکن با همه شان  قهر کردیم ، رو کردیم و بهشان گفتیم نه اینکه شما بد باشیدها ، حجم خاطراتمان در شما زیاد است ، شما را تک نفره نمیتوان سر کرد .
خیابان ها از اول با ما بوده اند و تا آخر هم با ما میمانند و گاهی چنان مردابی از خاطرات برایت درست میکنند که تو پرت شوی به سال های دوری که همچنان عاشقانه و مصرانه دوست داری زندگی اشان کنی
و تو میدانی که اگر روزی برسد که همه ی دنیا ،
همه ی آدم های جور واجوری که  میشناختی یشان
همه و همه  اگر شما را فراموش کنند ،
خیابان هایی هستند که گواهی دهند آن سال ها ، آن روزها ،
شما خوشبخت ترین و دو نفره ترین آدم های دنیا بودید ؛
و اینطور فکر میکنم که
 خیابان ها تا ابد ، تودار ترین و رازدارترین موجودات تاریخ خواهند بود .


#‏پویان_اوحدی‬ ‪#‎BuriedP‬ ‫#‏اینستاگرام‬ : https://instagram.com/pouyan.ohadi/

Friday, June 12, 2015

بدون تو

دوست دارم  سر صبح خروس خوان ، وقتی که تو همچنان خودت را با پتو کادو پیچ کرده ای و سهم من از پتو فقط یک بیستم آن است آرام از تخت پایین بیایم ، دستگیره ی اتاق را بکشم سمت پایین و بعد در را آرام ببندم که مبادا صدای در بتواند بیدارت کند ، شال و کلاه کنم ، بروم سنگک تازه بگیرم ، با قیچی تکه تکه اش کنم ، برایت از آن نیمرو هایی درست کنم که زرده اش از جایش جمب نخورده است ، از همان هایی که میگفتی شبیه پرچم ژاپن است ، برایت یک سینی خوش رنگ و خوشمزه درست کنم و بعد با همان خنده ای که همیشه میگفتی وقتی روی صورتت مینشیند مدهوش کننده است با نهایت سر و صدا وارد اتاق شوم و بهترین صبحانه ی دنیا را روی تخت برایت سرو کنم و بعد خودم برم آنطرف تخت چهار زانو بنشینم و دستم را بزنم زیر چانه ام و صبحانه خوردنت را توأم با مالیدن چشم های پف کرده ات را تماشا کنم  و در دلم بگویم کاش میشد زندگی را در همین سکانس ، در همین نقطه ، در همین صبحانه Puase میکردم و تا جایی که عمر داشتیم همین لحظه را زندگی میکردیم .

دوست دارم حالا که بساط عکاسی مهیاست و سلفی روز به روز بیشتر دارد مُد میشود ، ما از قافله عقب نمانیم و هر جای خوش آب و هوا ، هر جای رنگاوارنگی که گیر آوردیم ، هر رستورانی که رفتیم و غذای خوشمزه خوردیم ، هر جایی که دیدیم دارد خیلی بهمان خوش میگذرد تا جایی که زمان و تعجب مردم دوروبرمان مجال میدهد عکس بگیریم ، 
داخل یکی از پیاده روهای خلوت شهر حوالی ساعت دو یا سه بعدازظهر زمانی که از ناهار دونفرمان داریم بر میگردیم به سمت خانه که قسمت شیرین تر زندگی مان را شروع کنیم دستانم را تا میتوانم محکم گره بزنم در دستانت و راه به راه عکس بگیرم از خودمان ، مثلا بخواهیم عکس بگیریم و دوربین روی فیلمبرداری تنظیم شده باشد ، تو نمیدانی این فیلم های ناخواسته و اتفاقی سال هایِ سال بعد چه لذتی دارد نگاه کردنشان . طوری که انگار در ماشین زمان سفر کرده ای و دوباره به همان روز برگشته ای و داری زندگی اش میکنی ..

دوست دارم با تو بنشینم و یک بار دیگر هر ده فصل فرندز را ببینم ، ببینم و بخندم ، ببینم و ببوسمت ، ببینم و موهای لعنتی ات را نوازش کنم ، سرت را شیره بمالم و همچنان که تو غرق در اپیزود دلخواهت در فصل هشتم هستی من تلویزیون و فرندز را رها کنم و غرق شوم در قیافه ی احمقانه ی دوست داشتنی تو ، و فقط من میدانم چه لذتی دارد تورا دید زدن زمانی که حواست جای دیگری ست . آن لحظه من میدانم که چقدر خودت هستی ، زمانی که حواست جای دیگری است و من محو تماشای تو هستم فقط یک سوال در دنیا مطرح میشود و آن سوال این است که چطور میتوان عاشق تو نبود ؟

دوست دارم یکسال تمام برای روز تولدت برنامه ریزی کنم ، هی نقشه بریزم و تغییرش بدهم ، هر شب موقع خواب به این فکر کنم که آن روز را چطور برگزار کنم که تو خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی ، که تو نفس ات از خوشحالی از سینه ات در نیاید ، آنقدری که سال های سال بعد وقتی پا به سن گذاشته ایم و در مسیر مسافرت جاده ای مان هستیم ، همانطور که داری با فلکس برایم چای میریزی هی آن روز را به یاد بیاوری ، به یاد بیاوری بخندی و من چنان از سر رضایت به تو لبخند بزنم و نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها سر بروم از سر شوق و خوشبختی !

میدانی زندگی کردن  میتواند شگفت انگیز ترین اتفاق این دنیا باشد ،
چیزهای زیادی دوست داشتم و دارم ، فکرهای دیوانه کننده ای را پروراندم ، بهشان پر و بال دادم
چیزهای زیادی را پیش بینی کردم ، ساختم ، باختم ، نا امید شدم ، امیدوار شدم 
چیزهای زیادی را در آینده مان طراحی کردم ، حاصل سال ها ذوق و جوانی ام
اما مشکل کار اینجا بود که در تمام اینها تو را لازم داشتم ، تـــو را
و رفتن تو تنها اتفاقی بود که هرگز فکرش را نکرده بودم  .
همین

#پویان_اوحدی #BuriedP
#‏اینستاگرام‬ : https://instagram.com/pouyan.ohadi/






Wednesday, June 3, 2015

یازده.

اینکه همیشه میدانید که باید به چه چیزهایی فکر کنید مقوله ای است بس وحشتناک ..

Friday, May 29, 2015

من بلدم دروغ بگویم !

مثلا اگر روزی همین برنامه آمریکن تلنت بخواهد در ایران برنامه برگزار کند و من یکی از شرکت کنندگان آن باشم ،
وقتی که رفتم روی استیج پشت میکروفن می ایستم و منتظر میمانم از من بپرسند تلنت شما چیست پسر جان !
بعد صدایی در گلو صاف میکنم و میگویم : دروغ گفتن جناب ! من بلدم دروغ بگویم ، خوب هم دروغ بگویم ! من توانایی این را دارم که سال های سال دروغ بگویم ، آنقدر دروغ بگویم که دیگر حال خودم هم از خودم به هم بخورد ، آنقدری که یکجایی یکنفر دست مرا بکشد و توی صورتم فریاد بزند و بگوید بس کن رفیق ، بس کن ، تورا قسم به آن چیزی که میپرستی اش بس کن ، ببین چه به روز خودت آوردی !
زمانی که گریه دارد امانم را میبرد طوری به روی شما میخندم و با تبسم میگویم چطوری خوشتیپ ، که شما همه چیز را در آنی فراموش کنید و با ذوق زدگی خاصی جواب چطوری خوشتیپ مرا بدهی و به کل فراموش کنی که آدم روبروی شما فقط سی ثانیه تا گریه فاصله دارد .
زمانی که برای بار آخر دارم آدم روبرویم را در آغوش میگیرم و نگاهم به آنور گیت فرودگاه است ،
وقتی که میگوید کاری نداری ،
من هزاران کار نیمه کاره ام را میگذارم روی طاقچه ی دلم و میگویم نه قربانت گردم ، رفتی آن دور دورها به رسم کار دنیا بی معرفت نشوی فلانی جان ، مراقب خودت باش تورا به خدا ، طوری توانایی اش را دارم که اینها را آنقدر واقعی بگویم که حتی آدم روبرویم فکرش هم نماند پیش منی که هزاران هزار کار ناتمام با او داشتم ولی تصمیم گرفتم که لال و مبهوت رفتنش به آنور گیت های آن غمخانه را نگاه کنم .
قربان من توانایی این را دارم که در بدترین دقایق زندگی ام تبسم کنم و آنقدر آرام و ساکت رفتار کنم که حرص خودم هم از این همه خویشتن داری افراطی در بیاید ،
قربان من هیچوقت طرفدار خداحافظی نبوده ام ، هیچوقته هیچوقت ،
اما همیشه آنقدر استادانه و بدون ذره ای اضافه کاری خداحافظی کرده ام
روی برگردانده ام
و مسیر بعدی زندگی ام را در پیش گرفتم که در هیچ فیلم درامی هم نظیرش را پیدا نخواهید کرد .
بله قربان ، حالا که خوب فکر میکنم در تمام این سال ها تنها کاری را که توانستم در اوج مهارت انجامش دهم همین دروغ گفتن بوده است ! شما نمیدانید با این دروغ ها چه خیانتی به خود و  دیگران کرده ام ! چه جنایتی !
میدانید قربان من فکر میکنم دروغ گفتن فقط در راست نگفتن خلاصه نمیشود ، دروغ میتواند گاهی به شکل های دیگری هم در بیاید ، مثل سکوت کردن ، آنقدر زیاد بوده که حسابش از دستم در رفته است ، حساب جاهایی که باید حرف میزدم ، باید دهن باز میکردم ، باید خود را مبرا میکردم از همه ی آن چیزی که داشت به من نسبت داده میشد ، از همه آن چیزی که میشنیدم و میدانستم حتی یک کلمه اش هم درست نیست ، اما در عوض من چه کار کردم قربان ؟ سکوت ! سکوتی مملوء از دروغ !
جایی که گریه داشتم ، خندیدم
جایی که آسمانم ابری بود ، آفتابی شدم
جایی که تنهایی امانم را داشت میبرید ، دور خودم را شلوغ نشان دادم
جایی که باید ناراحت میشدم و راه رفتن در پیش میگرفتم ، ناراحتی ام را ریختم درون خودم ، بخشیدم و باز هم ماندم
و در نهایت
جایی که باید میمردم ، اشتباه کردم و زنده ماندم
زنده ماندنی لبریز از دروغ
تماشاگرانی که پشت داوران مسابقه نشسته اند بلند میشوند و برای تلنتم کف و سوت میزنند
 و من با عجیب ترین حال ممکن در دنیا استیج را ترک میکنم .

#پویان_اوحدی #BuriedP



Friday, May 15, 2015

Tuesday, May 12, 2015

رفتن از نوع دوم

رفتن آدمی دو جور است ،
یک جورش این است که فقط از پیش تو نمیرود ، از پیش همه میرود ، میرود جایی که پدربزگم همیشه میگفت بهتر از اینجاست ، جایی که آرامش و ابدیت در یک مسیر موازی با سرعت صد و هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکنند
جایی که مطمئنم اگر وجود داشته باشد پدربزرگ را هم با همان لبخند های جاودانه اش در خود دارد
رفتن یک جوری مثل زانو درد عذاب آور دوران بچگی می ماند بعد از یک روز تمام فوتبال بازی کردن سرکوچه
دردی که نمیدانی کجایت را دارد ویران میکند اما آنقدر درد دارد که توان ایستادن را از تو میگیرد
تحمل ات را محک میزند ، 
درمان ندارد ، زخمی است که جایش همیشه میماند ، شاید بعدها دردش کم شود یا از بین برود ، اما جایش همیشه باقی میماند
این جور رفتن ها سخت است اما زمان تو را آرام میکند ، میدانی به جایی سفر کرده است که حداقل خدا مراقبش است ، میدانی یکی آن بالا هست که هوایش را دو دستی داشته باشد ، 
دل ت نمیماند ، 
نگران نمیشوی ، 
خُب خدا آنجاست دیگر ، پیشش هست ، میدانی که در آرامش ابدی است ،
میدانی که کسی دست ش نمیرسد تا اذیت اش کند .
اما نوع دوم رفتن ، دردناک تر است ،
رفتنی که هیچوقت دوست نداری باورش کنی
رفتنی که رفتن است اما فقط از پیش تو ، نه از پیش همه ..
میرود جایی که فقط تو دیگر آنجا نیستی ، جایی که نگرانش میشوی
جایی که همه ی دست ها به او میرسند ، همه ی دست ها به غیر از دست تو
جایی که دلت میماند ، نگران میشود ، جایی که دلت هر روزش را شور میزند و دق میکند
میرود جایی که تو نمیدانی کجاست اما دلت همیشه آنجاست
میرود و تا ابد هر کجای دنیا ، هر لحظه کسی اسم ش را صدا کند ناخداگاه برمیگردی به همان سمت
برمیگردی چون هنوزم امید داری به دیدنش
امید داری که هنوز هم یک روز اتفاقی دم همان آبمیوه گیری سر چهارراه با خود خودش کله به کله بخوری
امید داری که شاید یک روزی راه گم کند و توئه سال به سال گمشده را پیدا کند
این نوع رفتن بدترین نوع کابوس در بیداری است
او میرود در حالی که در ذهن تو میماند
 او میرود و تو روزی هزار بار آدم ها را شبیه او میبینی
او میرود در حالی که روز به روز در تو واقعی تر از قبل ترها میشود
و آیا میدانی جدا کردن باغبان از باغی که سال های سال مراقبش بوده یعنی چه ؟
رفتن ..
رفتن از نوع دوم
چیزی است مترادف همان آخر دنیا ..

#پویان_اوحدی #BuriedP

Saturday, May 2, 2015

کوران زمان

میخواهم این را بگویم که آدم ها ، همه ی آدم ها ، در زندگی تغییر خواهند کرد ،
با ثبات ترینشان ، مهربان ترینشان ، منطقی ترینشان ، احساسی ترین ها ، وفادار ترین ها ، جدی ترین ها
همه ی آدم ها روزی خود را چنان به کوران تغییر خواهند سپرد که حتی باورتان هم نشود ، 
این تغییر در دست زمان است ، کافی است به آدم ها زمان بدهی ، مثلا بگویی فلانی جان بیا این دو سه سال را بگیر و هر چه دلت میخواهد با این دو سه سال انجام بده ، این چند سال مال خودت است ، اختیارش را داری
و بعد منتظر بمانید و ببینید این زمان چه بلایی سر آدمی که روبروی شما ایستاده است می آورد !
آدم هایی در زندگی ام وجود داشته اند ، دارند ، که وقتی نسخه ی حال حاضر شان را میگذارم در کنار نسخه ی چند سال قبل شان احساس میکنم که باید از کنار این آدم فقط پا به فرار بگذارم ، احساس میکنم دو عدد پا که دارم  دو تای دیگر هم قرض بگیرم و تا جایی که میتوانم فرار کنم .
گاهی اوقات سعی کرده ام تا به هر زبانی که شده هشدار یا ندایی بدهم که آخر فلانی جان تو که اینطوری نبودی ، چرا داری اینطوری میشوی ، بیا همان آدم قبلی باش ، چه اصراری است به این همه تغییر ، اما بعد تر ها چیز های دیگری فهمیدم ، فهمیدم که قدرت زمان خیلی خیلی بیشتر از قدرت حرف های من است و این مجابم کرد که سکوت کنم و صرفا یک تماشا گر باشم .
در زندگی ام با حقیقت های تلخ زیادی روبرو شده ام ، حقیقت هایی که هر کدامشان باعث شد یک تکه از خودم را دور بریزم ، حقیقت هایی که باعث شد زندگی برایم دیگر جلوه ی سابق را نداشته باشد ، حقیقت هایی که درون مغزت یک سونامی بوجود می آورد و بعد دیگر آدم سابق نخواهی شد ، حقیقت های تلخ زیادی را به چشم دیدم اما همیشه فکر میکنم تلخ ترین حقیقت این بوده است که فهمیدم تغییر آدم ها در کوران زندگی ، در کوران سال ها ، امری است اجتناب ناپذیر ، اتفاقی است خارج از کنترل من یا شما ، اتفاقی است که فقط میتوانی تماشایش کنی و بی نهایت غمگین شوی ..
میدانی برایم مثل این میماند که نشسته ام به تماشای شهاب سنگی که دارد می آید تا زمین را نابود کند ، من میدانم چه اتفاقی قرار است که بیوفتد اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید جز تماشای این نابودی !
همه ی آدم ها تغییر میکنند ، تبدیل میشوند به چیزی که شاید حتی یک دقیقه اش را نشناسید و شما فقط و فقط مجبورید که این حقیقت را تماشا کنید .

حقیقت این است که زمان همه ی آدم ها را تغییر میدهد ، دوست داشتنی ترین ها را برایت تبدیل به یک غریبه خواهد کرد ،
باور و قبول این حقیقت ، تحمل اش را برایتان راحت تر خواهد کرد ، فقط همین و همین .

#پویان_اوحدی #Buriedp

Friday, April 10, 2015

ده.

مُد شدن روشنفکری به جای جا افتادن مفهوم و درک آن در یک جامعه فاجعه ای است بزرگ ،
شاید در حد هیروشیما

Tuesday, April 7, 2015

رفتن

رفتنی که توش همش به فکر برگشت باشی ، رفتن نیست 
فقط تعریف فاصله است .

Friday, April 3, 2015

چقدر ؟

مسیر آنجا تا خانه طولانی نیست ، شاید دو فلکه ،  همان روز اول تصمیم گرفتم از ماشین بردن خودم را معاف کنم 
تاکسی همیشه برایم یک مسئله ی تسکین دهنده بوده ، میتوانم بیشتر اطراف را نگاه کنم ،
آدم ها را ، شهر را ، شلوغی و خلوتی اش را ، جریانی که در دنیا حضور دارد و قابل تامل است
جلوی تاکسی نشسته بودم ، آرنجم را گذاشته بودم روی لبه ی پنجره و کف دستم را هم زیر چانه ام
دم ظهر آن خیابان رابطه ی خوبی با ترافیک دارد 
همانطور که به پیاده رو نگاه میکردم یکی از هم دانشگاهی های قدیمی ام را دیدم ، او را در آن سال ها خیلی خوب به یاد دارم ، از آن دخترهایی بود که همیشه شیک میگشت ، مشخص بود مرز بین شیک بودن با زیاده روی را کاملا بلد است ، در روابط اش بسیار با دقت عمل میکرد ، دیسیپلین شخصیتی خاصی داشت ، انگار که برای تمام روزش برنامه ریزی میکرد ، که اول صبح چطور وارد شود ، برای وسط کلاس چه برنامه ای داشته باشد ، آنتراک را چکار کند ، در دانشگاه تعداد پسرهایی که از او بدشان می آمد کم نبود ، همیشه به این موضوع فکر مکیردم که چطور میشود از یک همچین آدمی بدشان بیاید ، جواب فقط یک چیز بود ، چون نمیتوانستند او را داشته باشند . 
زمانی که دیدمش فکر میکردم آدمم را اشتباه گرفته ام ، اما همیشه حافظه ی تصویری خوبی داشته ام ، آدم ها را از نحوه ی راه رفتنشان هم میتوانم بشناسم چه برسد به چهره ، پس به حافظه ی تصویری ام اعتماد کردم . شبیه آدم هایی بود که از جنگ یا چیزی شبیه جنگ برگشته اند ، یک شال بنفش را در عین سادگی و خلاصه شدگی گذاشته بود ، با یک مانتو و شلوار و کفش عادی . چهره اش خسته به نظر میرسید ، یک جوری که انگار داشت با روزها بیداری دست و پنجه نرم میکرد ، حواسش به هیچ جا نبود ، به هیچ جا ، آنقدری که میتوانست همینطوری عرض خیابان را طی کند و تو خیال کنی که انگار دارد وسط یک بیابان قدم میزند نه در عرض خیابان به آن شلوغی ! 
از آن دختر سرزنده ی چشم ابرو مشکی ، از آن آدم با دیسیپلین ، از آن حجم شگفت انگیز موهای سیاه رنگ زندانی شده در زیر مقنعه ، از آن راه رفتن های توام با یک غرور دلچسب ، از آن نگاه های کاملا به اندازه و به موقع ، از آن شادابی لبخند های به وقتش ، از آن همه زندگی دیگر چیزی نمانده بود . این سال ها از سر لطف شبکه های اجتماعی جور واجوری که هر روز پدید می آید خبر یکدیگر را داشته ایم ، عکس های جدید یکدیگر را میبینیم و با یک اشاره پسند میکنیم اما میدانی عکس ها کی راست گفته اند که این بار دوم شان باشد ، عکس ها آدم واقعی را زیر چند کیلو خنده و بزک و لعاب پنهان میکنند ، عکس ها کارشان را خیلی خوب بلدند ، همیشه میدانند که دارند چکار میکنند !
وقتی که سر فلکه رسیدیم آنقدر مبهوت بودم که یادم رفت کرایه را حساب کنم ، 
در تمام مسیر پیاده روی ام تا خانه به این فکر میکردم که تا به حال چند نفر مرا در این حال دیده اند و سرتاپایشان سوال شده است ، ما آدم ها چقدر همدیگر را میبینیم ؟ چقدر به یکدیگر توجه میکنیم ؟ چقدر ویران شدن اطرافیانمان را درک میکنیم ؟
چقدر حواسمان هست ؟ چقدر دیگر دوام می آوریم ؟!
چقدر !

#پویان_اوحدی
#BuriedP
https://instagram.com/pouyan.ohadi/

Tuesday, March 31, 2015

نیمه کاره ها

نیمه کاره ماندن بنظرم یک نوع برزخ است ، یک حالتی مثل روز اول سرما خوردگی که نمیدانی حالت خوب است یا بد ؟
داشتم فکر میکردم به اینکه ما آدم ها در زندگی مان چقدر نیمه کاره داریم ، 
بالاخره که چه ؟ یک روزی باید بنشینیم یک لیوان چای برای خودمان بریزیم و آن شکلات نود هفت درصدی که توی طبقه ی پاینی جا تخم مرغی توی یخچال است را باز کنیم و برویم لب پنجره  ، بنشینیم و همانطور که تلخی چای و شکلات را مزمزه میکنیم و به این فکر کنیم که در زندگی مان چقدر نیمه کاره داریم که دارند زیر خروار خروار سال های از دست رفته خاک میخورند و نیمه کاره تر و نیمه کار تر میشوند .
آدمی یکجا باید بنشیند و فکر کند که چقدر تاوان داده است برای این نیمه کاره های زندگی اش ؟
چقدر بهایش سنگین بوده و خودش هرگز به آن فکر هم نکرده است ، به این فکر کند که اصلا این روزگار لامصب چطور پیش رفت که فولان نیمه کاره در زندگی اش نیمه کاره ماند ! 
به مانند یک فرزند آن ها را به دنیا آوردیم ، شروع شان کردیم و بعد بدون آنکه حتی بفهمیم دستشان را مابین راه ول کردیم و آن ها را رها کردیم به امان خدا و آنها در کوران زمان نیمه کاره تر و نیمه کاره تر شدند و ماندند .
خوب و منصفانه که نگاه کنیم ما آدم ها خورجینمان پر است از نیمه کاره ها ، روابط نیمه کاره ، احساسات نیمه کاره ، دوست داشتن های نیمه کاره ، علایق نیمه کاره ، آدم های نیمه کاره ، خوشحالی های نیمه کاره و خاطرات نیمه کاره !
نیمه کاره ماندن مسئله ای است غمگین ..
نیمه کاره ها نه شروع میشوند و نه تمام
در یک بعد از زمان گیر میکنند و بعد برایشان نه پای رفتن میماند و نه پای برگشت ..
و هیچ چیزی بدتر از نیمه کاره ماندن نیست . 



#پویان_اوحدی  #Buriedp


Monday, February 23, 2015

نه.

+ یه لطفی کن به من !
- چی ؟
+ لطفا بعد از من بمیر ..
- :)

Friday, February 20, 2015

یک خنده ساده ..

لحظه های زیادی در زندگی آدمها وجود دارد که میتواند غم درونی آدم ها را آشکار کند
اینکه غم چه اندازه از وجود آدم ها را فرا گرفته است را میتوان از خیلی جاها فهمید
زمانی که آدم ها در میان انبوهی از شلوغی به یک نقطه ی نامتناهی خیره شده اند
تقطه ای که با هیچ پرگار و گونیایی قابل محاسبه نیست ، نقطه ای که انگار در این دنیا علامتگذاری نشده است
زمانی که با یک موزیک پر از خاطره  که بر حسب اتفاق سال های سال پیش گوشش کرده باشند دارند سیگار میکشند
موزیکی که عادت به تنهایی گوش کردنش را هرگز نداشتی و نخواهی داشت
زمانی که میان نطق صحبت اش ناگهان رشته ی کلام از دست اش در میرود و از درون ذهن اش پرت میشود در تایم لاین خاطرات اش ، پرت شدن آدمی به ریز ترین جزئیات یک خاطره مثل خودکشی با اتاق گاز است ، آرام آرام نابود میشوی بی آنکه حتی ثانیه ای متوجه این نابودی باشی ..
زمانی که آدمی در خودش چمباتمه زده و آنقدر نامنظم و ازهم گسیخته پلک میزندُ لب هایش را میخورد که مثل آب خوردن  میتوانی بفهمی ، چگونه آدم روبرویت دارد از درون منهدم میشود
در زندگی آدمی لحظاتی وجود دارد که میتواند بایگانی غم های همه ی این سال هایی که گذشته و در پشت توده های چند فرسخی خنده های فرمالیته پنهان شده است را لو دهد و به آنی دست آدم را رو کند ،
اما میدانی ؟
من فکر میکنم بهترین فرصت برای دیدن غم های پنهان شده در پشت نفاب بدل هر آدمی ، وقتی است که میخندد ..
وقتی که آدم ها میخندند به آن ها برچسب خوشحال بودن نزنید ، خندیدن با خوشحال بودن فرق شان چندین سال نوری است ، 
قدیم ها رفیقی داشتیم که همیشه میگفت آنکه همیشه ناراحت است یک غم دارد
و آنکه همیشه میخندد هزار غم ..
خندیدن آدم ها را خوب نگاه کنید ، خوب .

#پویان_اوحدی
#BuriedP


Wednesday, February 11, 2015

حسرت



گاهی اوقات آدمی باید در زندگی حسرت چیزهای زیادی را بخورد ..
مثلا حسرت اینکه تو در آشپزخانه با همان لباس نازک ِ کوتاه بایستی و سرگرم آشپزی باشی
و من آنقدر نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها از حضورت سیر شوم
حسرت اینکه با همان ذوق بچه گانه ام بنشینم روی کابینت هایی که اسمشان را گذاشته بودیم "سکوی لذت دیدن آشپزباشی" و مرحله به مرحله آشپزی کردن ات را تماشا کنم ، تماشای آن وسواس دلچسبی که برای ته دیگ برنج ات به خرج میدادی
حسرت اینکه یک فیلم دو ساعته را چهار ساعته نگاه کنیم ، میدانی گاهی اوقات فکر میکنم که آدم ها چطور یک فیلم دو ساعته را دوساعته نگاه میکنند ، حسرت اینکه دم به دقیقه بپرسی فلان جا چه شد ، آن آقاهه چه گفت ، آن خانومه چه کار کرد و من چنان با آب و تاب برایت دوباره و صدباره توضیح اش دهم که انگار نه انگار من هم بار اول است که این فیلم را میبینم
یا حسرت اینکه در سرمای استخوان پوک کن زمستان با هم قدم بزنیم ،
اندازه ی همه پیاده روهای این شهر قدم بزنیم
دستت را محکم قلاب کنی در دست هایم و تا می توانی سُر بخوری
و من با همان ذوق احمقانه ی همیشگی ام ، ناجی زمین نخوردنت بشوم
حسرت اینکه موقع بیرون رفتنم ، تـــو بدون معطلی بگویی مراقب خودت باش
حسرت اینکه اواسط آبان شروع کنی به بافتنِ بافتنی هایم ، و من سر بروم از فرط شوقِ شال گردن و دستکش و کلاه جدیدم ..
حسرت آن لحظه ای که پشت تلفن همانطور که صدایت قاطی صدای هود آشپزخانه و سرخ کردنی های روی گاز و تلویزیون است و میگویی امشب دارم برایت آشپزی میکنم ، جایی نرو ..
حسرتِ بعضی چیزها به مانند داغ میماند ،
به نظرم اصلا باید در لغت نامه ها " داغ " را مترادف حسرت حساب میکردند
میدانی ؟ گاهی اوقات در زندگی ، خودت میمانی و داغ یک خروار حسرت دست نخورده
و بعد بین خودت و خودت وا میمانی ،
که چگونه تنها
باید
از پس این همه حسرت بر بیایی ؟!

و آنگاه میمانی ، میمانی
و باز هم میمانی ...
همین.

#پویان_اوحدی
#BuriedP

Tuesday, January 20, 2015

هشت.

و یک فرق بسیار بزرگ وجود دارد بین گفتن خداحافظ
و آخرین خداحافظ
که کاش آدمی هرگز آن را نفهمد ،
هرگز .

Sunday, January 18, 2015

هر روز میبینمش .

هر روز میبینمش ،
در چشمانش که خوب نگاه میکنم حجم وسیعی از یک سوگواری بزرگ تکنفره را به وضوح میبینم
رانده و گم شده است ، درون چشمانش یکی از نادرترین نوع های غم  تلئلو میزند که بصورت دیوانه کننده ای با یک آرامش عجیب آمیخته شده است ، طوری که تو را وادار میکند به چشمانش با مکث بیشتری نگاه کنی ..
کمتر دیده ام که بخواهد بصورت طولانی و ممتد به چیزی نگاه کند ، یک جوری که فکر میکنی اکثر چیزهای دنیای پیرامونش را سال های سال است که دیده
و یا اینکه ، اصلا هیچکدامشان را نمیبیند ،
یک جوری که انگار همه چیز برایش از آن اعجازِ لذت بخش نگاه اول گذشته است !
انگار خیلی مدت است که دیگر نمیتواند به همه ی آن چیزی که میبیند و میشنود به چشم یک چیز با ارزش نگاه کند ، حالت نگاه اش طوری است که آدم فکر میکند غروب جمعه هفته ی بعد قرار است دنیا به پایان برسد و این مابین فقط اوست که از همه چیز خبر دارد  و به طرز مصرانه ای دارد رازداری میکند !
حالش طوری به نظر میرسد که انگار میتوانی در درونش از هر چیزی که فکرش را بکنی پیدا کنی ،
آنقدر که همه چیز را در درون خودش ریخته ،
از هر جای دنیا که بر سرش آوار شد تنها به درون خودش پناه برد و سعی کرد که در همانجا آرام بگیرد .
وقتی مشغول فکر کردن است میتوانی تصویر آدمی را ببینی که از میان هزاران جنگ داخلیِ درونش تا الان زنده بیرون آمده است . کمتر دیده ام که در مورد چیزی بخواهد بیشتر از یک خط توضیح دهد ،
نه اینکه جوابش را نداندها ، یا مثلا توضیح چیزی که میگوید در حد یک خط باشد ، نه ..
او تبدیل اش کرده به یک خط ، فقط و فقط یک سطر ،
یک سطر ناقابل .
انگار که تمام دنیا ، برایش اندازه ی یک خط است ، نه بیشتر و نه کمتر
از آن دست آدم هایی که حاشیه نشین نشد و همیشه رفت به سراغ اصل مطلب ، هر روزی که گذشت فقط و فقط به تنهایی اش اضافه شد ، همه ی ریز و درشت هایی که دیگران گفتند را شنید و دم نزد ، اما باز هم همیشه رفت به دنبال اصل مطلب .
آز آنهایی که هر چیز ساده ای باعث خندیدنش نشد ، از آنهایی که لبخندشان را اسراف نکردند ،
از آنهایی که احساس شان را سرراهی خیرات نکردند و گذاشتنش برای روز مبادا ..
میدانی آدم هایی در دنیا هستند که " پایان " آنها را نمیترساند ،
این آدم ها بارها بارها به پایان فکر کرده اند و ذره ذره آن را بلد شده اند ،
و حقیقت این است که
آدمی ، از چیزی که بلد شده باشدش دیگر نخواهد ترسید .

هر روز میبینمش
هر روز توی آینه ی قدی کنار پذیرایی




Wednesday, January 14, 2015

هفت.

" از اول توضیح دادن " همیشه سخت ترین و وحشتناک ترین کار دنیا بوده .