Tuesday, November 6, 2012

این نیز بگذرد

مثلا مخابرات یه روز صبح بت اس ام اس میداد ،
مشترک محترم و عزیز ما ، شما قبلا در طول روز فولان شماره رو دویست بار میگرفتی
اس ام اس که حرف ش رو نزن ، اینقدر زیاد بود که ما حساب کتابش از دستمون در میرفت
حتی بعضی اوقات اس ام اس هاتون اینقدر خوشگل بود که برا خودمون سیوش میکردیم
حتی یه شب ، ( زمستون بود فکر کنم ) ، اینقدر حرفای خشگل خشگل میزدین و ما هم هی گوش میدادیم که پای تلیفون خابمون برد ، یادمون رفت بقیه پول تلفن شما رو حساب کتاب کنیم
حالا مشترک محترم و عزیز ، چی شده که این همه سال خبری ازت نیست ؟
چیزی شده ؟ چرا اون شمارهه رو دیگه نمیگیری ؟ یه اس ام اس خالی هم حتی نمیدی !
توروقرعان بهمون بگو ، منِ مخابرات اون دوره رو باهاتون زندگی کردم ، حقمه که بدونم
..
منم اس ام اس بدم بگم : بیخیال رفیق ، این نیز بگذرد ...

..

سال اول دانشگاه بودم ، شب بود ، داشتم می رفتم خونه
دیر وقت بود ، ماشین هم به زور گیر میومد ، سوار تاکسی شدم ، نشستم جلو
پاییز بود ، هوا هم سرد ...
تو کل مسیر داشتم بیرون رو نگاه میکردم ، بعد یه میدون دویست سیصد متر جلوتر
دیدم یه ماشین ناشیانه پارک شده ، انگار خیلی عجله داشته طرف و درش هم باز بود
خوب که نگاه کردم دیدم صد متر اونور تر راننده ش نشسته رو جدول داره سیگار میکشه
اونم چه سیگاری .. انگار موج انفجار گرفته بودش ، انگاری نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید
خودش بود و سیگارش ..
به هر حال سرم رو برگردوندم ، زیر لب گفتم مردک دیوانه ست ..
این وقت شب ، با این شرایط ، اینجا داره سیگار میکشه !!
...
دیشب نیمه های شب ، چند متر اونورتر از ماشین ، رو جدول داشتم سیگار میکشیدم
سرم رو که بالا آوردم دیدم یکی از پشت شیشه یه تاکسی سمند داره نگام میکنه ..
همین

کدام دیوانگی

دیشب ساعت یک بود که رسیدم خانه ، از در ماشین پیاده شدم و در پارکینگ را باز کردم
درِ پارکینگ ما از آن خارجی هایش نیست و هنوز خودمان آن را باز و بسته میکنیم
به هر حال ، در را باز کردم رفتم سمت ماشین ، در عقب را باز کردم و نشستم
بعد از پنج ثانیه از فاجعه خبردار شدم ، انگار تازه از عالم دیگری بروی زمین آمدم
و فهمیدم که باید جلو بنشینم و ماشین را داخل پارکینگ ببرم
من درست اینجا هستم ، جایی که توصیفش در واژه سخت است مثل آدم کشی
اگر در کوچه مان دیشب ساعت یک کسی بیدار بود و مرا یواشکی دید میزد بداند
که من هم روزهای خوب کم نداشتم ،
اما آدمی گاهی به ورطه ای پا میگذارد که خودش هم نمیداند انتهایش به کدام دیوانگی ختم میشود
همه چیز از دورش قشنگ است
مخصوصا " آدمی "

..

کشور من همان جایی است که بعد مرگ هر آدمی می گویند :
" راحت شد "

..

+ من نمی فهمم
- خوش بحالت ، چجوری ؟ به منم یاد میدی

وفاداری

اگر این همه خوشی را به تنهایی نخواهم
و انزواع را ، طلب میکنم
اگر در طول روز همه ی حرف هایم را میخورم و بایگانی اشان میکنم
و روزه سکوت میگیرم
دیوانه نیستم ، نه من دیوانه نیستم
من به طرز احمقانه ای وفادار مانده ام

..

یکطرفه بودن همه چیز را نابود میکند
از خیابانش گرفته
تا رابطه اش ..
گاهی اوقات نرسیدن شیرین تر از رسیدن میشه ..
گاهی رسیدن همه قشنگی ها رو از بین میبره
گاهی اوقات نباید رفت .. نباید رسید ..

ماتریکس

سکانسی در فیلم ماتریکس 1 هست که  " مورفیس " و " نئو " در یک اتاق روبروی هم مینشینند
مورفیس دو دستش را بالا میاورد ،
در دست راست قرص قرمز رنگ و در دست چپ قرص آبی رنگ
به نئو میگوید اگر قرص قرمز رابخوری به آن دنیا میروی و راه بازگشتی هم نیست
و اگر قرص آبی را بخوری همینجا میمانی و به زندگی عادی ات ادامه میدهی ..
نئو دستش را می برد سمت قرص آبی ، مکث میکند ، مورفیس را نگاه میکند
و ناگهان تغییر عقیده می دهد و قرص قرمز را بر میدارد و میخورد ...
هر چقدر خوشبینانه نگاه میکنم میبینم که خدا یک بیستم مورفیس هم دموکراسی را رعایت نکرد
شاید من قرص آبی را میخوردم ،
شاید اصن لج میکردم و هیچکدام از قرص ها را نمیخوردم !
شاید اصلا من اهل این حرفا نبودم که بخواهم دنیایم را عوض کنم !
من هر بار که فرو میریزم ، زیر لب میگویم خدایا ، کاش تو هم مورفیس بودی
جای دوری نمیرفت

فراموشی


آدمی او را فراموش نمی کند
فقط هر روز خودش را به طرز احمقانه ای گول میزند
و به طرز احمقانه تری گول هم میخورد ..

برای تبریز

برم هلال احمر رو کنم به اون آقاهه بگم
آقا این شونه رو بگیر لدفن ، قاطی بقیه چیزاتون بفرست بره تبریز
بگه شونه واسه چی ؟! نمیشه
بگم اینا که تموم شد ، آروم که گرفت ، شونه لازم زیاده اونجا
شونه برا گریه های سنگین
اونم بگه ، هوووم ، بده من شونه ت رو ، حتما میفرستم
منم راضی برگردم سمت خونه ...