Sunday, December 15, 2013

حال من

حال من یعنی ،
غیبت من در همه ی عکس های دست جمعیِ این سال هایی که گذشت ..
موقع امتحانات بود ، پیش هم بودیم ، دو تا از رفیقامونم بودن باهامون
برف جوری اومده بود که تو شهر آب معدنی هم نمیتونستی پیدا کنی ، چه برسه به چیزای دیگه
پس بهترین و دلچسب ترین کار دنیا این بود که خونه بمونیم ، پیش هم
کلی بازی نکرده داشتیم ، کلی حرف و شوخی نکرده ، کلی خاطره های نگفته ، کلی فیلم ندیده
بعد از اینکه خواستیم درس و بخونیم و نشد ، شروع کردیم به آشپزی
فکر کنم اون شام ، خوشمزه ترین و خوشگل ترین شام  دنیا بود تو اون شب
دو تایی درستش کرده بودیم ، واو به واوش رو
بعد شام بچه ها رفتن ، ما اینقدر خسته بودیم که راهی جز خواب برامون باقی نموند
خواب ، تو زمستون ، اونم دوتایی ، چیزی نیست که بشه به این آسونی ها از یاد بردش
اون خوابید ، اما من خوابم نبرد ، بلند شدم رفتم لب پنجره یه سیگار بکشم ،
پنجره رو باز کردم ، طبقه سوم بودیم ، برف نم نم میبارید ، هوا گرگ و میش بود ،
سیگار رو که میکشیدم برگشتم نگاش کردم ، خواب و خواب بود ، اما انگار داشت دنبال من میگشت تو تخت .. با تبسم برگشتم سمت آسمون که سیگار رو تموم کنم و برگردم پیشش ، سیگار که تموم شد داشتم به این فکر میکردم که اگه یه روزی نداشته باشمش چی کار باس بکنم ؟!
امروز داشتم به این فکر میکردم چطور این پنج سال و خورده ای رو دووم آوردم !
چطور !
همین

گم

رفته بودیم ماسال ، یکی از ییلاق های دنج و خلوتش
داشتم دست تو جیب کنار جاده خاکیش راه میرفتم و فکر میکردم
ابر ها از لای پاهام رد میشدن و من چشم ازشون بر نمیداشتم
یه پیرمردی از اونور جاده اومد جلو ، محلی بود ، فکر کنم چوپان بود
پرسید گم شدی ؟
گفتم ، آره بیست و هفت ساله
به محلی یه چیز گفت و با عصبانیت رد شد
بیچاره فکر میکرد دارم مسخره ش میکنم ..

..

میگه از خودت بگو ،
موندم از کجاش شروع کنم که نزنه زیر گریه

مادربزرگ

من آدم فامیل دوستی نیستم ، اگر فامیل خیلی خوش شانس باشن عید به عید همدیگه رو میبینیم
جمعه ی پیش بود که به خاطر حضور کسی که قلبن وعمیقن معاشرت باهاش رو دوست دارم ، تصمیم گرفتم بعد مدت ها با خونواده به یک سفر کوتاه برم ، نمیدونم اسم ش سفر بود یا مهمانی ،
به خانه ی یکی از فامیل های دور که در یک منطقه ی خوش آب و هوا و روستا مانند بود رفتیم ..
همیشه از بودن در یه همچین جاهایی لذت بردم ، انگار که همه ی دغدغه هات رو جا گذاشتی و اومدی جایی که غم نیست ،
به هر حال نشستیم و از سادگی این دوره همی لذت کافی رو بردیم !
آلبوم عکس های قدیمی رو دوره کردن یکی از عادت های خوب و دلچسبه ،
به حسب عادت مادر ، آلبوم عکس های قدیمی از گنجه ها بیرون اومد ، و مشغول نگاه کردن شدیم ، اونقدر که مسئله گذشت زمان و وجود مکان از دستمون در رفت .
عکس ها رو نگاه میکردم ، یکی بعد از اونیکی ، خنده های واقعی ، لباس های رنگی و نگاه های مجذوب کننده ، همه برام دوست داشتنی بود ، ناگهان به عکسی رسیدم که مادربزگم توش بود ،
مادربزرگی که من هیچوقت ندیدمش ، شاید بدترین درد دنیا اونجاییه که ، عاشق کسی هستی که هرگز ندیدیش ! عاشق اون قیافه ی معصوم ش ، عاشق اون بی گناهی که تو چهره اش موج میزد ، کسی که حتی از پشت یه عکس بی جون هم دلت میخواد قربون صدقش بری ، مامان بزرگی که از اول راه نبود اما همیشه تو قلبم جا داشت ...
دلم یه جایی ش خالی شد ، چقدر احساس کردم که کمش دارم این روزها ، کسی که آخرین پناهم باشه ، کسی که بتونم از هر چیز لامصبی باش صحبت کنم ، کسی که بتونم وقتی از دنیا می بُرم از اون نبُرم ، کسی که ببرمش خرید ، کسی که یهو هوس کنم شام برم پیشش ، کسی که صداش کنم مامان جون ،
نمیدونستم از چی باید شکایت کنم ، از کی شاکی باشم ؟! فقط میدونستم که میخوامش !
دستم به ورق زدن آلبوم نمیرفت ، اما بغض راه نمیداد بیشتر از اون نگاهش کنم ، میدونی ترکیدن بغض کسی که هیچکس آخرین باری که زد زیر گریه رو یادش نیست ، تو یه جمع هف هشت نفری خیلی وحشتناکه !
از روی اون عکس با گوشی م عکس گرفتم ، و هر موقع که نگاهش میکنم انگار یه تکه از وجودم رو از دست میدم ،
من کاری به این ندارم که خدای شما عادل هست یا نه ،
خیلی وقته که من و خدا کاری باهم نداریم
اما اینو میدونم که خدا ،
مادربزرگم رو به من بدهکاره ، بدهکار !

حواسم نیست

دیروز باید میرفتم جایی ، حرکت که کردم دیدم نه بنزین ندارم ، نه فندک
به لطف دستِ کج رفقا همه ی فندک های ماشینم غایب بودن
بنزین که زدم ، 

بعد پمپ بنزین حدود سیصد متر اونورتر یه دکــه ی کوچیک بود
هوا ابری بود ،
و باد جوری می وزید که برگ و شاخه ها رو با هم جدا میکرد و مینداخت رو زمین ، اگر رویا پردازی کسی قوی باشه ، میتونه قیامت رو همین جوری تصور کنه ..
به هر حال ، ماشین رو پارک کردم ، رفتم نزدیک
صاحب دکه مردی بود میانسال ، شاید چهل سال یا بیشتر
داشت وسایلش رو میبرد داخل که بارون نگیرتش !
سلام کردم ، پرسیدم فندک دارین ؟
یه نگاه بهم کرد گفت نه ، گفتم خب کبریت چی ؟ باز هم گفت نه !
تعجب کردم ، آتیش خیلی موجود مهمیه داخل یه دکه !
مثل این میمونه وسط جبهه ی جنگ باشی اما بدون اسلحه ..
همینجور که داشتم این فکرها رو دوره میکردم گفت : اما فندک برای روشن کردن هست ، میخوای روشن کن ، راه طولانی بود و من هم سیگار لازم ، گیر یه نخ نبودم ، گفتم نه مرسی ، جای دیگه میگیرم ..
دو قدم بر نداشته بودم که صدام کرد ،
گفت آقا ببخشید فندک دارم ، یادم نبود ، فندک آوردم ، یادم نبود ..
بعد برگشت که بره فندک ها رو بیاره ، هی با خودش میگفت : حواسم پرته ، حواسم نیست ، حواسم جای دیگه ست .. 

اونقدر بدون نظم و ناهماهنگ این جمله رو میگفت که آدم میفهمید یه چیزی درست نیست ..
وقتی برگشت ، همینجوری داشت جمله ها رو تکرار میکرد ،
یهو نگاهش رفت رو فندک حرفش رو خورد
تکیه داد به دیواره دکه ،لیز خورد به سمت پایین و نشست رو یه کتل چوبی !
با صدایی که فقط از یک مرد میتونید بشنوید گفت : 

آقا من خیلی وقته حواسم نیست ..
خیلی وقته ..
خیلی وقته ....
فندک رو داد بهم ..
پاکت رو در آوردم ، یه سیگار روشن کردم دادم بهش
پول رو گذاشتم رو پیشخون
با دست راستم زدم رو شونه ی چپش ..
و تا اون جایی که میشه گاز دادم و سیگار کشیدم !
همین

...

داشتیم قدم میزدیم ، حرف میزد ، داشت با شدت تعریف میکرد
یهو وسط صحبتش یه مکث عجیب و غریب کرد ، بعد ادامه داد ، همینجا بود
گفتم اینجا چی بود ؟
گفت جایی که اون روز مُردم ..

مثل سابق

مثل مردانی که از جنگ برگشته اند ، مثل سابق نیستم
همه چیز برایم صامت است ، آنقدر که بعضی ها فکر میکنند کر باشم
شب سخت میخوابی و صبح آسان بیدار میشوی
فیلم هایی در هارد اکسترنالم هست که به گواه خودشان بیست بار دیدمشان
بعضی اوقات به خودم زیر لب میگویم آخرهایش همینجاست که تو داری دست و پا میزنی
اما نمیشود که نمیشود
پدرم چند شب پیش میگفت چند سال است که نه از ته دل خندیدی و نه گریه کردی
به شوخی جدی میگفت
غم لا به لای حرف هایش مشهود بود
وقتی تفریح ت میشود اتوبوس های دور شهر را سوار شدن و نگاه کردن ممتد به خیابان هایی که در هر کدامشان چندین بار مردی !
بیخیال ، مثل مردانی که از جنگ برگشته اند ، مثل سابق نیستم ..

...

قوی بودن یا ضعیف بودن یک آدم
امیدوار بودم یا نا امید بودن یک آدم
هیچ ربطی به غمگین بودنش نداره
اینو بفهمید

خنده ام میگیرد

گاهی اوقات یکهو خنده ام میگیرد ، کاملا مثل دیوانه ها
اینکه میگویم کاملا مثل دیوانه ها اغراق نیست ، بلکه تاکید است ، درست مثل دیوانه ها
یک بار توی تاکسی نشسته بودم ، از آن مسیر هایی که جرات نداری با خودت ماشین ببری
عقب کنار پنجره ، به بیرون نگاه میکردم
هر چقدر بیشتر نگاه میکردم ، بیشتر تیر میکشیدم
دست راستم این موقع ها عجیب کشش دارد به نوازش زانوی پای راستم
پدربزرگم خدابیامرز میگفت آن قدیم تر ها وقتی درد شدیدی را آدم ها تجربه میکردن اینگونه خودشان را خالی میکردند ، فکر کنم این را از همان دوران به ارث برده ام
البته در فیلم ها هم دیده ام که دیوانه ها همینگونه تشنج میکنند ، بگذریم ..
من که خود به دیوانگی اعتراف کرده ام ، دیگر چه باک
مسیر تمام شدنی نبود ، و من دیگر از دیدنی ها ترس برم داشته بود
به قول آن قسمتی که پرویز پرستوی میگفت ،
از وقتی که چشمانم را بستم تا چیزی نبینم ، خیلی چیزها دیدم !
خنده امانم نمیداد ، پس خندیدم ، با تبسم شروع میشود و بعد با قهقهه به پایان میرسد
نگاه عجیب و غریب مسافران را تحمل کردم تا پایان مسیر
 بعضی اوقات احساس میکنم همه ی اینها خواب است و درست مثل اپیزود آخر فرینج قرار است من در یک چمن زار چشم باز کنم و هیچ چیزی از این همه سال یادم نیاید ، اما هر دفعه که لحظه ی بیدار شدن می رسد اتفاقی نمیوفتد و همه چی به شدید ترین شکل ممکن ادامه پیدا میکند !
من خنده ام میگیرد که باز هم این خواب تمام نشد
من خنده ام میگیرد .

..

آنجایی که آدمی
نه چیزی برای از دست دادن دارد
و نه دلش میخواهد چیزی به دست بیاورد

آن تماس زمستانی

همه ی زنگ های غیر عادی و بی وقت به گوشی شما دلیل بسیار مجاب کننده ای دارد
من یک بار زمانی که خیلی جوان بودم در نیمه شب یک زمستان بسیار سرد
یکی از این تماس ها را تجربه کردم
همانطور که دکمه ی سبز گوشی را فشارمی دادم به این فکر میکردم که آیا فردا دیگر روز نیست ؟
یا اینکه آیا امشب دنیا به پایان خواهد رسید
چرا حالا ؟!
تعجب و جوانی ام بر من چربید و آن صحبت نیمه شب زمستانی را از دست دادم
و حالا در دور ترین نقطه ی دنیا نشسته ام ، چمباتمه زده دور زانوهایم در فکر این هستم
که آن شب مقدر بود که چه سرنوشتی برایم رقم بخورد و من یک تنه آن را به قتل رساندم
همینطور که این خزعبلات رو با خودم تکرار میکنم ، میروم چایی پر رنگی میریزم
و لب پنجره ام می ایستم و خیره میشود به آسمانی که تا چند ساعت دیگر قصد باریدن دارد
شب های زمستان سختی در راه است

پنهان

به غیرعادی ترین شکل ممکنِ روی زمین حال ما خوب نیست ،
و به باورنکردنی ترین شکل ممکنِ روی زمین آن را پنهان میکنم
پنهان میکنم
پنهان میکنم
پنهان میکنم
و پنهان میکنم ..

حال من

حال کتابی را دارم که ،
هر کس به سرفصل هایش نگاهی می اندازد ، در یک چشم برهم زدن کتاب را می بندد
همان قدر غمگین و تلخ
همان قدر تنها
میدانی ؟! کتاب ها عاشق ورق خوردن هستند ..

..

لعنت به شماره ای که فراموش نمیشود