موقع امتحانات بود ، پیش هم بودیم ، دو تا از رفیقامونم بودن باهامون
برف جوری اومده بود که تو شهر آب معدنی هم نمیتونستی پیدا کنی ، چه برسه به چیزای دیگه
پس بهترین و دلچسب ترین کار دنیا این بود که خونه بمونیم ، پیش هم
کلی بازی نکرده داشتیم ، کلی حرف و شوخی نکرده ، کلی خاطره های نگفته ، کلی فیلم ندیده
بعد از اینکه خواستیم درس و بخونیم و نشد ، شروع کردیم به آشپزی
فکر کنم اون شام ، خوشمزه ترین و خوشگل ترین شام دنیا بود تو اون شب
دو تایی درستش کرده بودیم ، واو به واوش رو
بعد شام بچه ها رفتن ، ما اینقدر خسته بودیم که راهی جز خواب برامون باقی نموند
خواب ، تو زمستون ، اونم دوتایی ، چیزی نیست که بشه به این آسونی ها از یاد بردش
اون خوابید ، اما من خوابم نبرد ، بلند شدم رفتم لب پنجره یه سیگار بکشم ،
پنجره رو باز کردم ، طبقه سوم بودیم ، برف نم نم میبارید ، هوا گرگ و میش بود ،
سیگار
رو که میکشیدم برگشتم نگاش کردم ، خواب و خواب بود ، اما انگار داشت دنبال
من میگشت تو تخت .. با تبسم برگشتم سمت آسمون که سیگار رو تموم کنم و
برگردم پیشش ، سیگار که تموم شد داشتم به این فکر میکردم که اگه یه روزی
نداشته باشمش چی کار باس بکنم ؟!
امروز داشتم به این فکر میکردم چطور این پنج سال و خورده ای رو دووم آوردم !
چطور !
همین