Saturday, January 26, 2013

ترس

در دوران بچگی ام خوب میترسیدم ، از تاریکی گرفته تا حیوان های اهلی خواب آور
هرگز در اتاق تاریک دوام نمی آوردم ، ترس بر من غلبه میکرد و همیشه بازی را به او واگذار میکردم ، از او بدم می آمد .. دوست داشتنی نبود
ترس دست مرا خوانده بود ، گویی مرا زنگ تفریح خود حساب میکرد و هرگاه که اراده میکرد من میترسیدم .. به مرور زمان بازی با من برایش کسل کننده و تکراری شد ..
و سرانجام چاره اش رفتن شد
ترس رفت و حریف اش را عوض کرد ، من حریف خوبی نبودم ..
اگر با من ادامه میداد فقط و فقط خودش ضعیف تر میشد ..
پس تصمیم گرفت که مرا به حال خودم بگذارد و در پی حریف جدید و قدرتمند تری باشد ..
سالها گذشت ..
چند شب پیش با خودم فکر میکردم و راه میرفتم
میدانی ، گاهی اوقات تا عمق هشتاد متری هم در خودم فرو میروم ..
کوچه خلوت و تاریک بود ، ناگهان ترس را دیدم در آن تاریکی .. موهایش جو گندمی شده بود ..
صورتش شکسته تر .. اما همچنان چهار شانه و قوی هیکل بود
روبروی هم ایستادیم ، از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی میگذشت ..
میتوانستم از چشمانش بخوانم که اندازه یک عمر از من سوال دارد ..
سکوت ادامه داشت تا زمانی که ناگهان راه ش را کج کرد و از کنار من رد شد ...
همانطور که میگذشت می رفت ، زیر لب گفت :

" خیلی عوض شدی رفیق ، چه به سرت آوردند ...!! "

No comments:

Post a Comment