Friday, April 10, 2015

ده.

مُد شدن روشنفکری به جای جا افتادن مفهوم و درک آن در یک جامعه فاجعه ای است بزرگ ،
شاید در حد هیروشیما

Tuesday, April 7, 2015

رفتن

رفتنی که توش همش به فکر برگشت باشی ، رفتن نیست 
فقط تعریف فاصله است .

Friday, April 3, 2015

چقدر ؟

مسیر آنجا تا خانه طولانی نیست ، شاید دو فلکه ،  همان روز اول تصمیم گرفتم از ماشین بردن خودم را معاف کنم 
تاکسی همیشه برایم یک مسئله ی تسکین دهنده بوده ، میتوانم بیشتر اطراف را نگاه کنم ،
آدم ها را ، شهر را ، شلوغی و خلوتی اش را ، جریانی که در دنیا حضور دارد و قابل تامل است
جلوی تاکسی نشسته بودم ، آرنجم را گذاشته بودم روی لبه ی پنجره و کف دستم را هم زیر چانه ام
دم ظهر آن خیابان رابطه ی خوبی با ترافیک دارد 
همانطور که به پیاده رو نگاه میکردم یکی از هم دانشگاهی های قدیمی ام را دیدم ، او را در آن سال ها خیلی خوب به یاد دارم ، از آن دخترهایی بود که همیشه شیک میگشت ، مشخص بود مرز بین شیک بودن با زیاده روی را کاملا بلد است ، در روابط اش بسیار با دقت عمل میکرد ، دیسیپلین شخصیتی خاصی داشت ، انگار که برای تمام روزش برنامه ریزی میکرد ، که اول صبح چطور وارد شود ، برای وسط کلاس چه برنامه ای داشته باشد ، آنتراک را چکار کند ، در دانشگاه تعداد پسرهایی که از او بدشان می آمد کم نبود ، همیشه به این موضوع فکر مکیردم که چطور میشود از یک همچین آدمی بدشان بیاید ، جواب فقط یک چیز بود ، چون نمیتوانستند او را داشته باشند . 
زمانی که دیدمش فکر میکردم آدمم را اشتباه گرفته ام ، اما همیشه حافظه ی تصویری خوبی داشته ام ، آدم ها را از نحوه ی راه رفتنشان هم میتوانم بشناسم چه برسد به چهره ، پس به حافظه ی تصویری ام اعتماد کردم . شبیه آدم هایی بود که از جنگ یا چیزی شبیه جنگ برگشته اند ، یک شال بنفش را در عین سادگی و خلاصه شدگی گذاشته بود ، با یک مانتو و شلوار و کفش عادی . چهره اش خسته به نظر میرسید ، یک جوری که انگار داشت با روزها بیداری دست و پنجه نرم میکرد ، حواسش به هیچ جا نبود ، به هیچ جا ، آنقدری که میتوانست همینطوری عرض خیابان را طی کند و تو خیال کنی که انگار دارد وسط یک بیابان قدم میزند نه در عرض خیابان به آن شلوغی ! 
از آن دختر سرزنده ی چشم ابرو مشکی ، از آن آدم با دیسیپلین ، از آن حجم شگفت انگیز موهای سیاه رنگ زندانی شده در زیر مقنعه ، از آن راه رفتن های توام با یک غرور دلچسب ، از آن نگاه های کاملا به اندازه و به موقع ، از آن شادابی لبخند های به وقتش ، از آن همه زندگی دیگر چیزی نمانده بود . این سال ها از سر لطف شبکه های اجتماعی جور واجوری که هر روز پدید می آید خبر یکدیگر را داشته ایم ، عکس های جدید یکدیگر را میبینیم و با یک اشاره پسند میکنیم اما میدانی عکس ها کی راست گفته اند که این بار دوم شان باشد ، عکس ها آدم واقعی را زیر چند کیلو خنده و بزک و لعاب پنهان میکنند ، عکس ها کارشان را خیلی خوب بلدند ، همیشه میدانند که دارند چکار میکنند !
وقتی که سر فلکه رسیدیم آنقدر مبهوت بودم که یادم رفت کرایه را حساب کنم ، 
در تمام مسیر پیاده روی ام تا خانه به این فکر میکردم که تا به حال چند نفر مرا در این حال دیده اند و سرتاپایشان سوال شده است ، ما آدم ها چقدر همدیگر را میبینیم ؟ چقدر به یکدیگر توجه میکنیم ؟ چقدر ویران شدن اطرافیانمان را درک میکنیم ؟
چقدر حواسمان هست ؟ چقدر دیگر دوام می آوریم ؟!
چقدر !

#پویان_اوحدی
#BuriedP
https://instagram.com/pouyan.ohadi/