Friday, August 17, 2012

از آنروز تا امروز

در یکی از تابستان های طفولیت اولین تصمیم بزرگ زندگی ام را گرفتم
و در یک کلاس آموزش نقاشی ثبت نام کردم
هیجان و کنجکاوی امانم را بریده بود
بیتابی میکردم برای شروع اولین ماجراجویی زندگی ام
کلاسمان از اواسط ماه تیر شروع میشد و من روز به روز کم طاقت تر میشدم
تا روز اولی که وارد کلاس شدم ،
استادمان مردی پا به سن گذاشته بود ،
با چهره ای شکسته و عبوس ، ته ریش سفید و مشکی و موهای بلند نامنظم اش عادت شخصیت اش بود انگار
گاهی آنقدر خسته به نظرم می رسید که انگار سالهای سال است که نخوابیده و منتظر چیز خاصی است ..
من رنگ ها را دوست داشتم ، سبز ، نارنجی ، قرمز ، بنفش ،
اصلا برای همین نقاشی را انتخاب کرده بودم ،
اما پیرمرد فقط طرح زدن سیاه سفید ( سیاه قلم ) را به ما یاد میداد ..
کلاس روز به روز برایم عذاب آورتر میشد ،
دیگر آن شوق اولیه را برای ادامه دادن نداشتم ..
یک روز قبل از کلاس به مادرم گفتم که دیگر کلاس نمیروم ، از نقاشی خسته شده ام !
با من سازگار نیست ...
هر بهانه ی محکمه پسندی که میشد را آوردم تا مادر باور کند که قید نقاشی را زده ام
تقریبا اواخر تابستان بود ، برای خرید مدرسه بیرون بودم که استادمان را در خیابان دیدم ،
کنار یک کتاب فروشی ایستاده بود و با همان خستگی همیشگی سیگارش را دود میکرد ،
خواستم خودم رو هر طور شده قائم کنم تا مرا نبیند اما موفق نشدم ..
صدایم کرد ، گفت پسر تو چرا با ما قهر کردی ؟
تو نقاش خوبی میشدی ..
نمیدانستم باید چه بگویم ، حقیقت را یا یک دروغ مصلحتی ،
عزمم را که جزم کردم گفتم : من نمیتوانم سیاه سفید نقاشی کنم ، دیوانه کننده است ..
برای من همه چیز رنگی است .. اصلا بخاطر رنگ ها آمدم نقاشی

برای اولین بار تبسم ش را دیدم ،
با همان صدای دورگه ی پر از خش گفت : بعدها حرفت را پس میگیری ..

سال ها گذشت
تا دو سال پیش که در خیابان دیدمش ، روی یک کتل چوبی نشسته بود ...
از فرط شیره و تریاک دیگر حالی برایش باقی نمانده بود ..
وقتی رفتم کنارش نپرسیدم که مرا میشناسد یا نه ، مطمئن بودم که نمیشناسد ..
در گوشش با صدایی مملوء ازحسرت گفتم استاد جان حرفم را پس گرفتم ...
به زور نگاهی به من کرد ، تبسم تلخی کرد ، انگار که مرا یادش بود ..

آقای عبداللهی خواستم بگویم این روزهاکه میگذرد همه ی دنیا را سیاه و سفید میبینم و میکشم ..
حرفم را پس گرفتم ، آن هم چه پس گرفتنی ...
روحت شاد

جا میمانی

اتو کردن موهایِ تازه از حمام بیرون آمده
گره ی باز نشدنی دو جفت پا ، هنگام خواب
صبحانه دو نفره با یک لیوان چای و یک صندلی
کتاب خواندن های دو نفره و بوسه های غیر منتظره
بغل های تنگ و شیرین ، روی اُپن یک آشپزخانه
نگاه به ملافه ای که صبح نقش لباس را بازی میکند
فی الواقع آدمی میتواند در همه ی این ها جا بماند
فی الواقع این ها آدمی را از درون فرو می ریزد
و سپس شروع میکنی به ته کشیدن

..


شبیه کودکی شده ام که سر چهارراه ، لا به لای ماشین ها میگردد
و تنها من ، به جای آدامس ، زندگی ام را تعارف میکنم برای فروش
اما خریداری نیست که نیست ..

معجزه

...
و دعا به درگاه خداوندی که به خدایی قبولش ندارم
برای حفظ  تــــو
چیزی ست همانند معجزه ..

تلفن


اختراع تلفن بزرگترین خیانت به بشریت بود
خداحافظی باید رو در رو باشد
گاهی اوقات اشک ها ، آدم ها را بیدار میکنند ..
لعنت بر خداحافظی های تلفنی

زندگی

این روزها زندگی ام روی آورده به
سقط اتفاق های خوب ..

آدمی

در حقیقت آدمی  ، در یک سکانس از زندگی اش گیر میکند
و بعد دیگر مهم نیست که تا کجا پیش می رود ،
تا هر جایی که برود باز با یک چشم برهم زدن برمیگردد به همان سکانس ،
همان سال ، همان روز ، همان ساعت ، همان لحظه
و پیر شدن انسان از همین لحظه شروع می شود ..

دلتنگی

مکثی که روی اسم تو میکنم
وقتی که روی لیست شماره های گوشی ام پایین می آیم
یعنی دلتنگی

زنده

این روزها تنها چیزی که برای زنده بودن دلیل نمیشود
نفس کشیدن است ..

خداحافظی

دردناک ترین خداحافظی که دیدم
از نوع فرودگاه امامی اش بود ..