Sunday, December 15, 2013

خنده ام میگیرد

گاهی اوقات یکهو خنده ام میگیرد ، کاملا مثل دیوانه ها
اینکه میگویم کاملا مثل دیوانه ها اغراق نیست ، بلکه تاکید است ، درست مثل دیوانه ها
یک بار توی تاکسی نشسته بودم ، از آن مسیر هایی که جرات نداری با خودت ماشین ببری
عقب کنار پنجره ، به بیرون نگاه میکردم
هر چقدر بیشتر نگاه میکردم ، بیشتر تیر میکشیدم
دست راستم این موقع ها عجیب کشش دارد به نوازش زانوی پای راستم
پدربزرگم خدابیامرز میگفت آن قدیم تر ها وقتی درد شدیدی را آدم ها تجربه میکردن اینگونه خودشان را خالی میکردند ، فکر کنم این را از همان دوران به ارث برده ام
البته در فیلم ها هم دیده ام که دیوانه ها همینگونه تشنج میکنند ، بگذریم ..
من که خود به دیوانگی اعتراف کرده ام ، دیگر چه باک
مسیر تمام شدنی نبود ، و من دیگر از دیدنی ها ترس برم داشته بود
به قول آن قسمتی که پرویز پرستوی میگفت ،
از وقتی که چشمانم را بستم تا چیزی نبینم ، خیلی چیزها دیدم !
خنده امانم نمیداد ، پس خندیدم ، با تبسم شروع میشود و بعد با قهقهه به پایان میرسد
نگاه عجیب و غریب مسافران را تحمل کردم تا پایان مسیر
 بعضی اوقات احساس میکنم همه ی اینها خواب است و درست مثل اپیزود آخر فرینج قرار است من در یک چمن زار چشم باز کنم و هیچ چیزی از این همه سال یادم نیاید ، اما هر دفعه که لحظه ی بیدار شدن می رسد اتفاقی نمیوفتد و همه چی به شدید ترین شکل ممکن ادامه پیدا میکند !
من خنده ام میگیرد که باز هم این خواب تمام نشد
من خنده ام میگیرد .

1 comment:

  1. همه چیز اینجا خنده داره...و بعضی وقتا انقد خنده داره که گریه ات میگیره

    ReplyDelete