Friday, April 6, 2012

بچگی هایم

خونه یکی از فامیلا بودیم ، یه پسر شش ساله داشتن ،
کل زمانی که اونجا بودیم رو روی دسته مبل دراز کشیده بود ، 
پاهاش رو هم انداخته بود رو باباش
بعد خیره شده بود کارتون میدید ، هی کارتون میدید ، هی چرت میزد
مست خواب بود ، اما نمیخوابید ، من کل زمان مهمونی رو بهش خیره نگاه میکردم
بلند شدیم که بریم ، 
رفتم یه بوسش دادم گفتم یه کاری بکن که بزرگ نشی ، همینجا بمون
من یه بار این اشتباه رو کردم الان مثه سگ پشیمونم ..
بهم گفت باشه 

کاش سعی اش رو بکنه !
کاش موفق بشه ...

1 comment:

  1. ارزوی قشنگیه حیف که دست نیافتنیه...

    ReplyDelete