یادمه دو شب قبل انتخابات بود ، اون شب تبلیغات دیگه تموم میشد
برای راه رفتن تو خیابون باس مردم رو دریبل میزدی ، بس که شلوغ بود !
من وسط یه سه راهی واستاده بودم ، فقط مردم رو نگاه میکردم ،
یه خوشحالیِ قاطی با ترس تو دلم ورج وُرجه میکرد ، حس عجیبی بود
یه لحظه احساس کردم یکی داره با من صحبت میکنه ،
برگشتم دیدم ، یه پلیس یگان ویژه س ،
برای راه رفتن تو خیابون باس مردم رو دریبل میزدی ، بس که شلوغ بود !
من وسط یه سه راهی واستاده بودم ، فقط مردم رو نگاه میکردم ،
یه خوشحالیِ قاطی با ترس تو دلم ورج وُرجه میکرد ، حس عجیبی بود
یه لحظه احساس کردم یکی داره با من صحبت میکنه ،
برگشتم دیدم ، یه پلیس یگان ویژه س ،
رو کرد بهم گفت خسته شدم بس که سرپا موندم اینجا
بم گفت آخه اینطرف که ستاد موسویِ ، اون طرف هم که ستاد موسویِ ،
بم گفت آخه اینطرف که ستاد موسویِ ، اون طرف هم که ستاد موسویِ ،
اونطرف سه
راه هم ستاد کروبیه ، که اونم الکیه ، اونا هم طرف موسوی هستن ، هیچ فرقی
ندارن ..
آخه نمیدونم من چرا اینجا دیگه واستادم ، اینا که جز خوشحالی کاری نمیکنن ،
آخه نمیدونم من چرا اینجا دیگه واستادم ، اینا که جز خوشحالی کاری نمیکنن ،
ما مواظب چیه اینا باشیم آخه ؟
من یه تبسم بهش کردم ، گفتم
خدا کنه که این مردم همیشه همینقدر خوشحال باشن !
اونم بهم لبخند زد ..
فک کنم اون آخرین لبخند هممون بود ..
از اون سال تا الان هزار بار این سکانس رو تو مغزم دوره کردم
اما دیگه نخندیدم
اونم بهم لبخند زد ..
فک کنم اون آخرین لبخند هممون بود ..
از اون سال تا الان هزار بار این سکانس رو تو مغزم دوره کردم
اما دیگه نخندیدم
hichkodom dge nakhandidim...
ReplyDelete