Monday, June 25, 2012

آخرین لبخند

یادمه دو شب قبل انتخابات بود ، اون شب تبلیغات دیگه تموم میشد
برای راه رفتن تو خیابون باس مردم رو دریبل میزدی ، بس که شلوغ بود !
من وسط یه سه راهی واستاده بودم ، فقط مردم رو نگاه میکردم ،
یه خوشحالیِ قاطی با ترس تو دلم ورج وُرجه میکرد ، حس عجیبی بود
یه لحظه احساس کردم یکی داره با من صحبت میکنه ،
برگشتم دیدم ، یه پلیس یگان ویژه س ، 
رو کرد بهم گفت خسته شدم بس که سرپا موندم اینجا
بم گفت آخه اینطرف که ستاد موسویِ ، اون طرف هم که ستاد موسویِ ، 
اونطرف سه راه هم ستاد کروبیه ، که اونم الکیه ، اونا هم طرف موسوی هستن ، هیچ فرقی ندارن ..
آخه نمیدونم من چرا اینجا دیگه واستادم ، اینا که جز خوشحالی کاری نمیکنن ، 
ما مواظب چیه اینا باشیم آخه ؟ 
من یه تبسم بهش کردم ، گفتم خدا کنه که این مردم همیشه همینقدر خوشحال باشن !
اونم بهم لبخند زد ..
فک کنم اون آخرین لبخند هممون بود ..
از اون سال تا الان هزار بار این سکانس رو تو مغزم دوره کردم
اما دیگه نخندیدم

1 comment: