Monday, March 5, 2012

بغض

امروز ظهر میومدم خونه ،
دیدم یه پیرمرد حدودن 65 ساله با یه رنوی سفید رنگ واستاده سر خیابون
تو صندوق عقب کوچیک ماشینش گلدون گل گذاشته سعی میکنه که بفروشه
دلم طاقت نیاورد ، 
ماشینو پارک کردم رفتم سراغش ، اینقد مهربون بود که دلم میخواس سفت بغلش کنم
چنان با حرارات توضیح میداد در مورد گل ها که آدم کف میکرد
آخرش برگشت گفت : خلاصه یه جوری باید روزی در بیارم ، 
چی بهتر از این که گل بفروشم ؟!
بغضم گرفت ، 
از این مملکت ، از این همه سختی ، از این مردم مظلوم ، از این قدر مناعت طبع
ازش سه تا گلدون خریدم ، کلن هم هفت تا گلدون داشت برای فروش
صندوق عقب یه رنوی مدل 67 بیشتر از این دیگه جا نداره
روبوسی کردم باش و اومدم خونه !

4 comments:

  1. نوشته هات و دوست دارم... نوشته هات سرده اما بی روح نیست . مثل نگاهای یخ زدت تو عکسات که ادم و جذب میکنه. اولین کامنته منه با اینکه بیشتر نوشته هات چه اینجا چه فیس بوک خوندم.......ادم خاصی هستی..خاص از نوع اصیلش..نگاهت به دنیا. ادمها. فیلما. ارجینال خودته...اقا پویان مثل هیچکس نیستی تو خود خودتی..

    ReplyDelete
  2. ممنونم از لطف بیش از اندازه ای که به من و قلمم داری !
    شاید چون حقایق رو قلم میزنم تلخ و سرد میشه ،
    ممنون از اینکه منو میخونی

    ReplyDelete
  3. سرمای نوشته هات مثل برف وسط تابستون میمونه.کلی حال میکنه ادم.

    ReplyDelete