Wednesday, May 23, 2012

رفاقت

خونه پدربزرگم دو طبقه بود ، 
تو یکی از اصیل ترین و قدیمی ترین محله های شهر
بافت قدیمی و محشر که آدم رو هل میداد تو دوران قدیم ،
بهار که میشد هر روز غروب اونجا بودیم ، 
سرگرمی اولم این بود که رو پنجره آویزون میشدم
پنجره به یه کوچه باریک و آفتابگیر باز میشد ، خیلی خلوت بود
انگار آدما سال ها بود با اون کوچه قهر کرده بودن ،
یه قمقمه آب داشتم ، هر کسی رد میشد جلو پاش آب میریختم و قایم میشدم
خیال میکردم اونا فکر میکنن بارونه که قلپی میریزه جلو پاشون
بابا بزرگم که از سر کار میومد تازه نیمه ی خیلی خوب زندگی شروع میشد
آخ بغل میداد مشتی ، ماچت میکرد مشتی ،
با اینکه من چیزی نمیفهمیدم اما کل صحبتاش گیلکی بود با من ،
منم کیف میکردم ، فکر میکردم به زبان یه دنیای دیگه داریم حرف میزنیم !
تابستون هفتاد و چهار رفاقتمون رو نصفه کارِ گذاشتُ رفت ..
واس خدافظی هم صبر نکرد حتی .. دنیا از همون روز یه جور دیگه شد !
دیگه جلو پای کسی آب نمیریختم ، 
دیگه کسی نبود که باهام به زبون خودم حرف بزنه !
دیگه کسی از اون بغل مشتی ها نمیداد بهم ،
دیگه حتی کسی رو ماچ نمیدادم ، حتی تو عید دیدنی ها ..
گذاشت رفت بی معرفت ، حتی یه عکس دو نفره هم نگرفتیم !
اینا رو گفتم که بگم وقتی رفتی همه گفتن درست میشه ، اما نشد .. نشد که نشد
این رسم رفاقت نبود ..

No comments:

Post a Comment