Friday, May 4, 2012

پیاده روی

امروز لباس پوشیدم که برم بیرون ، داشتم کفش می پوشیدم
دیدیم خاطرات طبق معمول عقب تر از من هلک و هلک داره لباساش رو میپوشه که بیاد
رسید به من یه نگاه مظلومانه بم کرد ، گفت ببخشید ، بازم دیر کردم !
گفتم اشکال نداره ، اما امروز بیرون بی بیرونا ، نمیتونم ببرمت با خودم
یهو از جاش پرید ، صداشو انداخت تو گلوش گفت چرا ؟ 
من که دیروز اذیتت نکردم ، چرا منو نمیبری
گفتم ببین خاطرات جون ، من امروز هوس پیاده روی کردم ، ماشین نمیبرم
خودتم میدونی ، پیاده بیرون بردنت سخته ، امروز رو بمون خونه ، خواهش میکنم
یه نگاه معنی دار کرد بهم ، همینجوری که زیر لب یه چیزی رو تکرار میکرد ، لباساش رو کند
و رفت سمت اتاقم ..

No comments:

Post a Comment