Friday, May 4, 2012

ترس

بچه که بودم خونمون تا خونه بابابزرگم فصله ش زیاد بود ،
همیشه با تاکسی میرفتیم ، بعضی اوقات که خیلی پسر خوبی بودم ،
مامان به عنوان جایزه اجازه میداد که کل مسیر رو با دوچرخه قرمزم بیام ،
و خودشم با مهربونی زیادش پیاده پا به پام میومد ،
بین این مسیری که میرفتیم یه خیابون تختی بود که خیلی شیب داشت ..
تازه دوچرخه سواری رو یاد گرفته بودم ، هنوز با اون دو تا کمکاش راه می رفتم
یه روز تو راه برگشت ، 
توی این شیب از دوچرخه پیاده نشدم و خواستم سواره ردش کنم
شیبش دوچرخه م رو گرفت و ترس هم منو ، 
هیچ کاری نمیکردم و فقط داد میزدم
یه چند صد متری که رفتم چشمامو بستم و خودمو تسلیم کردم ..
بعد از چند ثانیه یهو همه چی ثابت شد
چشمامو باز کردم دیدم یه مرد واستاده وسط دوچرخه م و فرمونم رو دو دستی گرفته و نگه م داشته
یه لبخند بهم زد ، گفت پسر بعد ها شیب های از این تند تر تو زندگیت وجود داره ، سرعت تو هم بیشتر از این میشه !!
با چشم بسته نمیتونی ردشون کنی
نترس ، چشمات رو همیشه باز نگه دار ، 
شاید یه روزی دیگه کسی مثه من نباشه که نگه ت داره
اونجا خودتی و خودت
خیلی سال گذشته ،، اما اگه الان داری اینو میخونی ،
خواستم بگم که الان اونجاییش رسیدم که خودمم و خودم

No comments:

Post a Comment