Tuesday, November 6, 2012

کدام دیوانگی

دیشب ساعت یک بود که رسیدم خانه ، از در ماشین پیاده شدم و در پارکینگ را باز کردم
درِ پارکینگ ما از آن خارجی هایش نیست و هنوز خودمان آن را باز و بسته میکنیم
به هر حال ، در را باز کردم رفتم سمت ماشین ، در عقب را باز کردم و نشستم
بعد از پنج ثانیه از فاجعه خبردار شدم ، انگار تازه از عالم دیگری بروی زمین آمدم
و فهمیدم که باید جلو بنشینم و ماشین را داخل پارکینگ ببرم
من درست اینجا هستم ، جایی که توصیفش در واژه سخت است مثل آدم کشی
اگر در کوچه مان دیشب ساعت یک کسی بیدار بود و مرا یواشکی دید میزد بداند
که من هم روزهای خوب کم نداشتم ،
اما آدمی گاهی به ورطه ای پا میگذارد که خودش هم نمیداند انتهایش به کدام دیوانگی ختم میشود

No comments:

Post a Comment