Monday, September 1, 2014

معجزه وجود توست

آنقدر حرف های خوب و متنوع داشت که آدم گاهی فکر میکرد که دارد از روی جزوه ای که از قبل نوشته است حرف میزند ، هیچگاه حوصله ات سر نمیرفت ، هیچگاه حتی دوست هم نداشتی که حرف هایتان تمام شود و وقت خداحافظی برسد ، قادر بود از یک شب یأس آور و پراز بی حوصله گی؛ یک شب به غایت خوب و هیجان انگیز بسازد . از آن دست آدم هایی بود که به محض اینکه حرف تمام میشد و چند لحظه سکوت میشد برای جلوگیری از خداحافظی هر چرت و پرتی که به ذهن ات میامد میگفتی تا موضوع جدیدی داشته باشی برای حرف زدن ، اینقدر که خداحافظی کردن سخت جلوه میداد .

از آن دسته آدم هایی که برایش مهم نبود چطوری توی عکس افتاده است ، خودش بود  ، هیچوقت سعی نمیکرد ادای چیزی را در بیاورد ، هر کاری که میکرد ، هر حرفی که میزد انحصاراً مال خودش بود ، خود خودش . حال و هوایش آنقدر لذت بخش بود که گاهی دوست داشتی حال و هوای خودت را ول کنی و بروی در حال و هوای او یک واحد کوچکُ نقلی بگیری و همانجا زندگی کنی . از آن دست آدم هایی بود که آدم دلش میخواست برایش عاشقانه بنویسد ، بس که عاشقی کردن را بلد بود . بس که دوست داشتن اش در عین سادگی آدم را قلقک میداد .

از آن دست آدم هایی که وقتی خراب کرده بودی ،
وقتی از همه چیز و همه کس رانده میشدی ،
وقتی دنیا برایت در عرض سی دقیقه داشت به پایان میرسید ،
وقتی دوست داشتی در بعدی را که باز میکنی رو به آخر دنیا باشد و همه چیز تمام شود
وقتی مزمزه میکردی که بزنی زیر گریه یا بغض ات را قورت دهی
وقتی که مطمئن میشدی که آخرین پناهگاهت هم نابود شده و یا سال هاست که گم اش کرده ای
میتوانست بدون آنکه از تو چیزی بپرسد ، بدون اینکه بخواهی بگویی دردت چیست ،
بدون اینکه وظیفه ی سختِ توضیح دادن را بر عهده بگیری ، پناهگاهت شود
میتوانست خراب شده ات را درست درست کند
میتوانست مثل یک آسپرین سرتاسر وجودت را آرامش ببخشد
انگار حکم آب روی آتش را داشت
بلد نبود حرف تکراری بزند ،
چیزی که میگفت را انگار ساخته بودند برای همان سکانس ، برای همان لحظه
و شاید این بزرگترین معجزه اش بود

روزی که عکس دو نفره اش را دیدم انگار چیزی در من شکست ، انگار چیزی در وجودم به شدت در حال نابودی بود ، دیده اید گاهی اوقات دوست ندارید دیده هایتان را باور کنید ، با اینکه جلوی چشمتان هست ها اما انگار میخواهید نیرویی باشد که به شما کمک کند که باورش نکنید ، یکی باشد که بگوید باور نکن ها ، چرت است ، فتوشاپ است ، فیک است  .. 
شاید به روی کسی نیاوردم ، شاید اصلا به روی خودش هم نیاوردم ،
اما به روی خودم که میتوانستم بیاورم ،آنقدری که ذره ذره اش را احساس کنم ، میتوانستم لمس کنم که چه معجزه ای دارد از دست میرود ، شاید آنقدر خودخواه بودم که باورم نمیشد ، اما مجبور بودم به چشمانم اعتماد کنم
اما چطور میشود برای همچین آدم هایی چیزی غیر از خیر و خوشبختی خواست ؟ چطور میشود بدش را خواست ؟
چطور میتوان ناراحتی اش را طلب کرد ، 
برای کسی که شاید آن روزها هزاران کیلومتر فاصله بین تان بود ، اما خوب کیلومتر هم نمیتوانست باعث دوری باشد و چنان فاصله ها کم بود که گویا هزاران کیلومتر یعنی همین ور دل ما !

مثل همانجایی که میگوید :
گر در یمنی چو با منی پیش منی               گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی                   خود در غلطم که من توام یا تو منی

میدانی بنظرم  معجزه این نیست که خداوند وسط حیاط خانه یتان را بشکافد و همانطور که نور طلایی رنگ و آبی رنگ دارد چشم ات را کور میکند یک فرشته از زمین در بیاید و بگوید خب عزیز جانم چه میخواهی بگو تا برایت برآورده اش کنم ، نه نه .. 
معجزه همین است که تو همینقدر اتفاقی بیایی و همینقدر ساده دوباره به یادمان بیاوری که چقدر راحت میتوان دوست داشت و زندگی کرد . سال هاست که معنی معجزه را اشتباه نوشتیم و خواندیم

معجزه همین آدم است ، وجودش ، حضورش

همین.

No comments:

Post a Comment