Tuesday, September 30, 2014

اجبار

مثلا همین روزها یکنفر همینطور یکهویی از راه برسد
و همانطور که دارد پاکت سیگارش را که تازه خریده است باز میکند ، 

بدون اینکه بخواهد موضوع را آنقدر بزرگ جلوه دهد 
از من بپرسد خب آقا پسر بگو ببینم که در دل بی مروتت چه میگذرد ؟
 

این روزها چه چیزی را به شدت میخواهی و همانقدر به شدت به آن نمیرسی ؟
اصلا بگو ببینم چند مدت است درست و حسابی درون آینه به خودت نگاه نکردی ؟
آخرین باری که جای حرف زدن با خودت ، با کس دیگری حرف زدی میدانی کی بود ؟
بگو ببینم آخرین باری که برای خودت تنهایی آهنگ گذاشتی و قِر اش دادی کی بود ،
یادت می آید یا نه ؟
اصلا هیچ یادت هست از آخرین باری که انگشتان یک دستِ دیگر در دستت بود ،
چقدر گذشته است ؟
میتوانی به من بگویی این روزها اختلاف سنی درونت با بیرونت چقدر شده است ؟
بگو ببینم هنوز هم خیابان های پیاده روی ممنوع ات سر جایشان هستند یا نه ؟
روزها که همچنان میگذرند ، تو چی ؟ تو از این روزها میگذری یا نه ؟
آقا پسر بگو بدانم این سالها در عمق چند متری خودت سقوط کرده ای که حتی صدایت هم دیگر به این بالاها نمیرسید

بعد با دو انگشتش بزند کف پاکت سیگار اش
یک نخ بگذارد روی لبش و آتش اش کند

بعد سیگار را بدهد دستم
و با تمام جدیتی که میتواند عرضه کند ، در چشمانم نگاه کند و با صدایی دورگه بگوید :

پسر جان میدانی این راه رفتنی که در پیش گرفته ای پایانش کجاست ؟
 

وهمانطور که نگاهم جای دیگری است
و چشمانم از سوزشی وحشتناک رنج میبرد بگویم
خیلی ها راهی را که میروند از سر اجبار است
از سر ناچاری ست
از سر درد است
مجبورند ، مجبور .

No comments:

Post a Comment