Monday, September 8, 2014

بی خبری خوب است

بعد از سال ها همدیگر را دیده بودیم ، رفیق خوبی بود آن سال ها ،
اما خب میدانی که تقدیر سرگرمی اش همین است ، اینکه خوب ها را از تو بگیرد
بعد از روبوسی بلافاصله بدون اینکه مجال بدهد پرسید خب چه خبر ؟

آن لحظه انگار دنیا برایم از حرکت ایستاد ، انگار که نه واقعا از حرکت ایستاد ،
آن زن میانسالی که داشت سوار تاکسی میشد همانطور که در را باز کرده بود و یک پایش داخل ماشین بود و یک پایش بیرون همانطور صامت مانده بود ، صاحب مغازه آن ابزار آلاتی بیرون مغازه همانطور که از سیگارش کام میگرفت و به امتداد پیاده رو نگاه میکرد صامت و بی حرکت مانده بود ، آن موتور سواری که از وسط بلوار داشت خلاف میامد به اینور خیابان هم چشم به اینطرف خیابان صامت مانده بود ،

به رفیقم نگاه کردم ، به چشم هایش ،
اتفاق های همه ی این سال ها از درون بایگانی ذهنم به سرعت بیرون میامدند ، یکی پس از دیگری ، آنقدر سر فصل خبرهایی که در نبودنش اتفاق افتاده بود زیاد بود که مجبور بودم ذهنم را روی " مهم ترین عناوین چند سال اخیر " تنظیم کنم ،

میخواستم برایش از رفتن عزیز جان بگویم ، از اینکه روز آخری که میرفت رنگ چشم هایش از همیشه محشرتر شده بود ،
میخواستم برایش از درخت خرمالوی وسط حیاط بگویم ، که چطور از بیخ و بن نابودش کردند
میخواستم برایش از سه ماه تابستانی که بعد از جدایی در یک اتاق ده متری با یک نایلون فیلم و سیگار سر کردم بگویم
میخواستم برایش از همه ی آنهایی که آن سالها با ما بودند بگویم که این بهار تولد یک سالگی فرزندشان است
میخواستم برایش از رفتن سید بگویم ، رفتنی که هیچوقت باورش نکردم
میخواستم برایش از خداحافظی با تکه های جانمان در فرودگاه امام بگویم
میخواستم  برایش از روز خداحافظی پای آبسرد کن بگویم ، از تعطیل کردن مغازه ی طهماسبی
میخواستم برایش از رفیق هایی که نارفیق شدند و نارفیق هایی که رفیق شدند بگویم

کم کم همه چیز دوباره داشت به حرکت در میامد ، پیرزن آرام آرام داشت مینشست توی ماشین
دود سیگار آن ابزار آلاتی داشت کم کم در هوا پخش میشد
موتوری آماده ی حرکت و ادامه ی خلافش بود
نگاهی به چشمان رفیقمان انداختم ، زیر لب گفتم همه اینها را بشنوی و یا نشنوی چیزی تغییر نمیکند
نهایت نهایتش یک متاسفم مهمان ام میکنی ،
میدانی ؟ من فکر میکنم چیزهایی که دیگر نمیتوان تغییرشان داد را بازگو کردن و تعریف کردن عین حماقت است ،
سبک شدن نیست ، داغ دوباره است
اصلا گاهی بی خبری عین سعادت است ، عین خوشبختی است
وقتی که زمان به جریان افتاد ، سرم را بالا آوردم
و در چشمانش با تبسمی سرشار از دروغ گفتم : خبر سلامتی
تو چه خبر ..


No comments:

Post a Comment