Monday, August 18, 2014

شریک با توام

هشتاد و پنج بود ،
یک بار رستوران بودیم و من تا خرخره خورده بودم
از بچگی همیشه  سر غذا ضعف داشته ام
همیشه آنقدر میخوردم تا به مرحله ی انفجارش برسم
یادم می آید همیشه میگفت ، برو خدات رو شکر کن که اینقدر خوش شانسی 
 که داره زنی با اینجور دستپخت گیرت میاد ، 
بعد با همان چشمان بی نهایت زیبا نگاه چپ چپی میکرد و میگفت ، خوش شانسی دیگه چی کارت کنم آخه !
بعضی اوقات حتی موقع سلام اول صبح میگفت چطوری مرتیکه ی خوش شانس :))
هنوز هم حرف هایش به خنده وادارم میکند
بگذریم ، طبق معمول غذایم را زودتر تمام کرده بودم
زودتر تمام کردن غذایم همیشه دو تا نتیجه داشت ،
اول اینکه میتوانستم یک دل سیر غذا خوردنش را نگاه کنم
و دوم اینکه میتوانستم یک دل سیر خودش را نگاه کنم
یادم می آید که ساندویچش را دیر آماده کرده بودند ، 
وقتی غذایش را آوردند ؛ من غذایم را تمام کرده بودم
ساندویچ اش را باز کرد و آورد جلو گفت : یه گاز بزن
من تند جواب دادم ، نمیخورم ، دارم میترکم ، اصلا جا ندارم
ساندویچ را گذاشت روی میز ، دست اش را آورد جلو
از روی دم خط و کنار گوشم دستش را کشید تا روی چانه ام
بعد با همان حالتی که انگار دارد یک پسر هفت ساله ی احمق را ناز میدهد گفت :
احمق جون من یکم رومانتیک باش ، گفتم گاز بزنی نه برای گشنه بودنت
برای اینکه بفهمی چه لذتی داره دو نفر یه غذا رو خوردن
برای اینکه مزه اش کنی این حس رو
برای اینکه بفهمی تو چیزهای تک نفره هم ، تو شریکمی

گاز زدم ساندویچ را ، با تمام وجود حس اش کردم
با تمام وجودم
حالا دیگر خیلی گذشته است ، نه خودش هست و نه آن رستوران
اما مزه ی آن گاز هنوز یادم است
هنوز

No comments:

Post a Comment