Wednesday, August 6, 2014

شهامت یک نقطه

داستان از آنجایی برایمان شروع شد که ترسیدیم یک نقطه بگذاریم آخرش و همه چیز را تمام کنیم
هر چه که به سرمان آمد بازهم پایانش نقطه نگذاشتیم ، گفتیم نه ، خب شاید فلان طور شده ، شاید بسار طور بوده
شاید ترسیدیم ، شاید شک کردیم ، اما مهم این بود که آخرش یک نقطه نگذاشتیم و تمامش نکردیم
هر رکبی که میشد را به ما زدند و ما هم تا جا داشتیم خوردیم ، آخ مان در نیامد ،
گفتیم جبر روزگار است حتما مجبور بوده ، حتما وادار شده و باز هم نقطه نگذاشتیم و ادامه دادیم
جلوی چشمانمان طوری خیانت دیدیم که آدم از انسان بودنش پشیمان میشد اما ما چه کردیم ؟
نقطه نگذاشتیم پایانش ، گفتیم لابد طوری بوده که اینطوری شده ، تمامش نکردیم و ادامه دادیم
باورهایمان را زیر لگد سیاه و کبود کردن ، نگاه کردیم ، نظاره کردیم و با یک ویرگول باز هم کار را ادامه دادیم
من فکر میکنم این نقطه گذاشتن خیلی جرات میخواهد ، خیلی زیاد
اینکه وقتی همه چیز را دیدی و شنیدی ،
تصمیم ت را بگیری و محکم تر و پررنگ تر از همیشه نقطه ی آخرش را بگذاری و بگویی تمام
تمامِ تمام
ما آدم ها ، خیلی هایمان چوب همین نقطه نگذاشتن ها و تمام نکردن هایمان را میخوریم
تقصیر دیگران نبود
از همان اول اولش اشتباه خودمان بود
به ما تمام کردن را یاد نداده بودند
همین

No comments:

Post a Comment