Saturday, August 2, 2014

گاهی اوقات ، حرف ها درد دارند ، درد

مستقیم ، غیر مستقیم ، در لفافه ، با کنایه ، با خنده ، به هر صورتی که فکر کنی
خیلی ها به من گفته اند که فلانی داری با خودت چه میکنی ؟
یک استاد داشتیم خیلی با هم رفیق بودیم ، اصلا انگار استاد ما نبود ، رفیق گرمابه و گلستان ما شده بود ، همیشه قبل از کلاس برایش خوراکی میگرفتم ، رابطه دانشجو و استادیمان  هیچوقت باعث نشد که دستم را کوتاه کند ، خود خودش بود ، زیادی خودش بود ،  وارد کلاس که میشد عادت داشت چند دقیقه با دانشجوهایش اختلاط کن ، با همه که نه ، با آن هایی که رفیق تر بود .

همیشه به من میگفت تو مرا یاد دوران دانشجویی خودم می اندازی ، همانقدر پر انرژی هستی ، همان قدر منبع زیادی از ذوق غنی شده درونت دارد خاک میخورد ، همان قدر وقتی میخندی آدم دلش میخواهد که کلاس را تعطیل کند ، همانقدر رنگ و وارنگی ، میگفت خوب است که کسی باشد که آدم را یاد دوران جوانی اش بیندازد ،
چند روز پیش به واسطه ی کاری رفته بودم جایی ،
وقتی دیدمش اصلا تعجب نکردم ، همان بود ، همان آدمی که سال ها پیش میشناختمش !
با همان موهای سشوآر کشیده ، با همان صورت شش تیغ کرده
با همان کت شلوارهایی که لک رویش نمیتوانستی پیدا کنی
سلام کردم
و درد آنجایی بود که به جای جواب سلام فقط یک جمله گفت
گفت : با خودت چه کار کردی پسر جان ؟!
خیلی ها به من گفته اند فلانی داری با خودت چه کار میکنی ،
اما این یکی
این آخری چنان درد داشت که هنوز هم  به خودم میپیچم

No comments:

Post a Comment