Wednesday, February 11, 2015

حسرت



گاهی اوقات آدمی باید در زندگی حسرت چیزهای زیادی را بخورد ..
مثلا حسرت اینکه تو در آشپزخانه با همان لباس نازک ِ کوتاه بایستی و سرگرم آشپزی باشی
و من آنقدر نگاهت کنم که اندازه ی همه ی این سال ها از حضورت سیر شوم
حسرت اینکه با همان ذوق بچه گانه ام بنشینم روی کابینت هایی که اسمشان را گذاشته بودیم "سکوی لذت دیدن آشپزباشی" و مرحله به مرحله آشپزی کردن ات را تماشا کنم ، تماشای آن وسواس دلچسبی که برای ته دیگ برنج ات به خرج میدادی
حسرت اینکه یک فیلم دو ساعته را چهار ساعته نگاه کنیم ، میدانی گاهی اوقات فکر میکنم که آدم ها چطور یک فیلم دو ساعته را دوساعته نگاه میکنند ، حسرت اینکه دم به دقیقه بپرسی فلان جا چه شد ، آن آقاهه چه گفت ، آن خانومه چه کار کرد و من چنان با آب و تاب برایت دوباره و صدباره توضیح اش دهم که انگار نه انگار من هم بار اول است که این فیلم را میبینم
یا حسرت اینکه در سرمای استخوان پوک کن زمستان با هم قدم بزنیم ،
اندازه ی همه پیاده روهای این شهر قدم بزنیم
دستت را محکم قلاب کنی در دست هایم و تا می توانی سُر بخوری
و من با همان ذوق احمقانه ی همیشگی ام ، ناجی زمین نخوردنت بشوم
حسرت اینکه موقع بیرون رفتنم ، تـــو بدون معطلی بگویی مراقب خودت باش
حسرت اینکه اواسط آبان شروع کنی به بافتنِ بافتنی هایم ، و من سر بروم از فرط شوقِ شال گردن و دستکش و کلاه جدیدم ..
حسرت آن لحظه ای که پشت تلفن همانطور که صدایت قاطی صدای هود آشپزخانه و سرخ کردنی های روی گاز و تلویزیون است و میگویی امشب دارم برایت آشپزی میکنم ، جایی نرو ..
حسرتِ بعضی چیزها به مانند داغ میماند ،
به نظرم اصلا باید در لغت نامه ها " داغ " را مترادف حسرت حساب میکردند
میدانی ؟ گاهی اوقات در زندگی ، خودت میمانی و داغ یک خروار حسرت دست نخورده
و بعد بین خودت و خودت وا میمانی ،
که چگونه تنها
باید
از پس این همه حسرت بر بیایی ؟!

و آنگاه میمانی ، میمانی
و باز هم میمانی ...
همین.

#پویان_اوحدی
#BuriedP

No comments:

Post a Comment