Thursday, October 20, 2011

مجبور

من هم خیلی وقت ها دلم میخواهد که صبح ها را با صدای دلنواز یک زن و یا با دعوا کردن های متوالی دو گنجشک روی تاقچه ی آن ور پینجره اتاقم بیدارم شوم ،
دوست دارم چند دقیقه رو تخت بنشینم و به زمین خیره شوم و به یاد روز خوبی که داشتم تبسمی کوچک بکنم و بعد دست کسی دیگر در من بخزند و به من بفهماند که امروز روز بهتری از دیروز در راه است .. 

من دوست دارم به هوای ابری هم مثل هوای آفتابی نگاه کنم و گله ای نکنم ، نع از دلگیر بودنش و نع از تاریک بودنش !
من دلم میخواهد روزم را با آهنگ بوی توت فرهاد شروع کنم و از سر سرخوشی من هم با او همکلام شوم و بلند بلند با او بخوانم ..
من دلم میخواهد کسی باشد که مرا وسوسه کند برای نرفتن به بیرون ، کسی که قدرت این را داشته باشد همه ی روز مرا مال خود کند ، و من فکرم کنم که آن بیرون دیگر هیچ خبری نیست ..
میدانی رفیق ، من دلم میخواهد که قدم بزنم ، و لبخند هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم  .. قدم بزنم و بزنم تا جایی که احساس شیرین خستگی در من رخ دهد.
من دوست دارم روزهایم را با وینستون عقابی ُ آن پاکت مچاله شده اش شروع نکنم ، دلم میخواهد بدون الکل به آرامش برسم ، اما خب نمیشود دیگر ..
میدانی رفیق من خیلی چیزها دوست دارم ، اما صبح ها یکی پس از دیگری از کف می روند و من آنچنان رو به انزوا گذاشته ام که کسی به نزدیکی من هم نمیرسد !
تقصیر کسی نیست ، من آدم گریز شده ام ،
میدانی من اینگونه زندگی را نمیخواهم ، روزی هزاران تصمیم میگیرم اما خب کو جراتش ؟
به قول آن رفیقمان ، میدانی من مجبورم ، مجبور !

4 comments:

  1. U have an exceptional talent in writing, keep postin' man.
    Alireza

    ReplyDelete
  2. kare khoobi kardi linke weblog ro gozashti
    ghalamet ro doos daram refigh
    moreno...

    ReplyDelete
  3. مرسی برادر
    تو که همیشه به من لطف داشتی

    ReplyDelete