Monday, July 18, 2011

چشم

روزی " چشم " گفت:
من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی ، آیا زیبا نیست ؟!

 " گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت : 
اما کوه کجاست؟ من آن را نمی شنوم! سپس " دست " به سخن آمده و گفت : 
بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم در حالیکه نمی توانم کوهی بیابم! 
و " بینی" گفت : کوهی وجود ندارد ، چون نمی توانم ببویمش !
آنگاه " چشم " به سوی دیگر برگشت ،
و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند ، 
آنها می گفتند:
باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد ..




 جبران خلیل جبران - کتاب من دیوانه نیستم



No comments:

Post a Comment