روزی " چشم " گفت:
من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی ، آیا زیبا نیست ؟!
" گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت :
من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی ، آیا زیبا نیست ؟!
" گوش" شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت :
اما کوه کجاست؟ من آن را نمی شنوم! سپس " دست " به سخن آمده و گفت :
بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم در حالیکه نمی توانم کوهی بیابم!
و " بینی" گفت : کوهی وجود ندارد ، چون نمی توانم ببویمش !
آنگاه " چشم " به سوی دیگر برگشت ،
و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند ،
آنها می گفتند:آنگاه " چشم " به سوی دیگر برگشت ،
و دیگران درباره خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند ،
باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد ..
جبران خلیل جبران - کتاب من دیوانه نیستم
No comments:
Post a Comment