Monday, November 21, 2011

شبانه ها

هوا تاریک شده است ، چشم های قرمز و گود زده ام به من یادآوری میکنند که وقت خواب است . ترس ملایمی در من می وزد ..
ترس از این تنهایی ، از این آغوش خالی ، از این پریشانی !
سر را روی بالشم میگذارم ، بالش نجوا می کند ، و من به این فکر می کنم که این بالش تا چند روز دیگر تحمل مرا دارد !؟
غلت می زنم رو به دیوار ، می ترسم چشمانم را ببندم ! می ترسم در این تاریکی مطلق غرق شوم !
با تمام عظم جمع کرده ام چشمانم را می بندم ...
سکانس به سکانس زندگی ام شروع می شود ، خاطره ی روزهای بد شروع می کنند به اذیت و آزار .. چشمانم را باز میکنم ، ترسیده ام ، اما باید بخوابم !
فردا صبح کلی کار نکرده دارم ...
چشمانم را دوباره می بندم ، تو را می بینم با آن خنده های فراموش نشدنی ! چشمانم را باز میکنم ، خیره می شوم به سقف ...
حال دیگر جرأت بستن چشمانم را ندارم .. میدانی ، با هر چه شوخی داشته باشم با خنده های تو شوخی ندارم ! بلند میشوم ، روی لبه تخت می نشینم ، تاریکی مرا بغل می کند ، بغض دستش را می کشد روی سرم !!
لیوان آب را از کنار تخت بر می دارم ، آبش گرم شده اما برای فرو بردن بغض کافی است ...
با خودم همان جمله های قدیمی را زمزمه می کنم ! چیزی نمانده تا سر حد گریه ، پس باید خودم را جمع و جور کنم تا یکبار دیگر بالشم را خیس نکنم !
روی تخت دراز می کشم ، دست هایم را در سینه ام جمع میکنم ، در خود مچاله می شوم ..
آرام گلایه میکنم به خداوند که کاش فردایی نبود ،
اما سال هاست که نه من حرف او را میفهمم ، نه او حرف مـــــرا ....

No comments:

Post a Comment